یک شهید، یک خاطره
خودسازی
مریم عرفانیان
اقوام مىدانستند که ولىالله مىخواهد جبهه برود، برای همین به دیدن او آمده بودند. تابستان بود و داغی هوا زیاد. همه در اتاق زیر کولر نشسته بودند؛ اما ایشان روى تختى وسط حیاط بود! آنقدر آفتاب به تخت تابیده بود که دست را مىسوزاند. آقا ولى روى همان تخت به نماز ایستاد. گفتم: «مادر جان! بیا تو اتاق نماز بخوان.»
در جوابم گفت: «شما بروید به میهمانها برسید. انسان باید خود را بسازد و آماده کند.»
آنقدر نمازهایش را طول مىداد و با خلوص نیت مىخواند که گاهی حسرت مىخوردم خداوند به یک نفر چنین لیاقتى داده است. شبها با صداى مناجاتش از خواب بلند مىشدم و مىدیدم با صداى بلند گریه میکند و آمرزش میخواهد.
خاطرهای از شهید ولیالله چراغچی
راوی: فخری معیندرباری، مادر شهید