یک شهید، یک خاطره
با سربازها سفرهام یکی است
مریم عرفانیان
یکی از همکارانش میگفت: «وقتی حاجآقا ارومیه بودند، یک شب فهمیدم تب کردند. به یکی از همکاران گفتم که بهتره بریم برای ایشان سوپ و غذا بخریم که حالشان خیلی بد است. همکارم گفت: قبول نمیکند. گفتم: چرا قبول نکند؟! رفتیم و کمی سوپ و یکپرس برنج گرفتیم. وقتی برگشتیم حاجآقا شوشتری مشغول نماز خواندن بودند. غذا را روی میز دفتر کار ایشان گذاشتیم و رفتیم بیرون. بعد از نماز صدایم زد: این چه کاریه کردی؟ گفتم: چون حال نداشتید، رفتیم و غذا خریدیم. گفت: امشب به سربازهای پادگان هم همین غذا رو میدهید؟ با اشاره به غذا گفت: اینها رو بردار ببر، نمیخورم. پولش رو اگر از بیتالمال دادید پس بده؛ اگر هم پس نگرفتند، پول غذا رو بدهید و باشد برای خودتان. من با سربازها سفرهام یکی است. غذا رو برداشتیم و آمدیم بیرون. آن شب غذای سربازهای پادگان آش بود. آقای شوشتری هم با آن حال بیمار همان آش رو خوردند!»
خاطرهای از شهید نورعلی شوشتری
راوی: طیبه دُرری سرولایتی، همسر شهید