kayhan.ir

کد خبر: ۲۷۳۵۳۵
تاریخ انتشار : ۰۲ مهر ۱۴۰۲ - ۱۹:۵۷

کاپشن قرمز

 
 
سربرگرداندم نبود. بهت زده دور و اطراف را نگاه کردم. نبود که نبود. قلبم هری ریخت پایین. ناخودآگاه جیغی بلند از گلویم برخاست و توی گوش اطرافیان نشست. یک لحظه‌ کوتاه فکر کردم. آخرین بار کی دیده بودمش. یادم نیامد یک دقیقه قبل بود یا ده دقیقه. فکر می‌کردم گوشه‌ چادرم را گرفته و دنبالم می‌دود. خانمی به طرفم دوید و شانه‌ام را فشرد: «چی شده دخترم چرا جیغ زدی، چرا‌گریه می‌کنی.» فرصتش ندادم و داد زدم: «دخترم حاج خانم، دخترم نیست. الان کنارم بود غیبش زده.» چوب‌پری که دستش بود دست دیگرش داد و آرام گفت: «غصه نخور مادرجان پیدا می‌شه‌گریه نکن.» اصلا دنیا برایم به آخر رسیده بود. توی سرم زدم: «جواب شوهرم رو چی بدم؟ علی جونش به جون دخترش بنده.» آرام بازویم را کشید توی گوشم نجوا کرد: «این‌جا امن و امان‌ترین جای دنیاس کسی گم نمی‌شه.» دلم کمی قرص شد ولی هق‌هق‌گریه‌ام رخصت جواب نداد. بازویم را بیش‌تر فشرد: «الان میریم دفتر گمشده‌ها به چشم بهم زدنی دخترت پیدا میشه. نگفتی اسم دخترت چیه.» نفسم را تا عمق سینه‌ام فرستادم: «اسمش نرگسه، نرگس رضوی.» هنوز دلم پر بود از آشوب. به دنبالش راه افتادم. چشمانم سر در حجره‌ها به دنبال تابلو دفتر گمشده‌ها دودو می‌زد. از این صحن به آن صحن نرسیده بودیم که باران شروع شد. آه از نهادم برخاست: «بچه‌م زیر بارون خیس میشه سرما می‌خوره لباس گرم تنش نیست.» باز‌ گریه امانم نداد و اشک‌هایم به همراه قطرات باران روی صورتم دوید. خادم با انگشت به در صحن اشاره کرد: «نترس الان می‌رسیم دفتر می‌گم با بلندگو صداش بزنن. یک دقیقه دیگه صبر کن.» سرم را زیر چادر بردم و به تصویر مبهم مقابلم اکتفا کردم. فکر این‌که نرگس کوچکم زیر باران می‌لرزد آزارم می‌داد.
صدای خادم من را از جا پراند: «دخترم چایی سرد شد چرا نمی‌خوری. زدیم توی سیستم هر کدوم از دفترها پیداش کرده باشن میارنش این‌جا. هر جا باشن می‌رسن نترس چاییت رو بخور.» از دفتر بیرون زدم و ایستادم زیر باران. رو کردم به گنبد و با دل پر از آتشم التماس کردم. پیرمرد که پشت میز نشسته بود صدایش را بلند کرد: «خدا همه گمشده‌ها رو به صاحباش برسونه. صلوات بفرست باباجون آروم میشی.» به سمت دفتر نگاه کردم و صلوات فرستادم. پیرمرد از جا پرید. مثل بچه‌ای که ذوق زده باشد داد زد: «ببین باباجون او دختر کاپشن قرمزه دخترت نیست؟» دلم لرزید مدت‌ها بود که نرگس یک کاپشن قرمز از من خواسته بود ولی شرایط مالی اجازه نداده بود بخریم. گفتم: «نه حاج‌آقا دختر من اصلا کاپشن قرمز نداره،... چرا حاج‌آقا خودشه نرگس منه.» پای برهنه زیر باران دویدم و جلو نرگس زانو زدم. فریاد زدم؟ «مامان‌جان، کجا بودی دلم هزار راه رفت.» تنگ در آغوشش گرفتم و مطمئن شدم که پیدا شده و پیش من است. نرگس خوشحال بود و می‌خندید. دست‌هایش را باز کرد و گفت: «ببین امام رضا چی بهم داده. یک کاپشن قرمز خوشگل.» دست‌هایش را داخل دو جیب کاپشن کرد و یک عروسک کوچک و یک بسته شکلات بیرون کشید گفت: «تازه اینا رو هم داده.» و من به نرگسی فکر می‌کردم که امام رضا دوباره به من داده بود. خادم کفش‌هایم را کنارم گذاشت و زیر بازویم را گرفت و بلند کرد. یک بسته نمک داخل مشتم گذاشت و رفت.
نرگس کنار دیوار نشسته بود و بازی می‌کرد. عروسکش گم شده بود و امام رضا دنبالش می‌گشت که پیدایش کند. با سینی چای کنار علی نشستم و سر صحبت را باز کردم: «علی‌جان خدا بزرگه همه مشکلات حل میشه فقط باید صبور باشی.» علی سری تکان داد: «ان‌شاءالله درست میشه ولی چطوری؟ فقط دو روز دیگه وقت داریم. اگر نشه داروندارمون چوب حراج می‌خوره.» با اطمینان گفتم: «خدا راهش رو جلو پامون میگذاره. ببین امروز نرگس چند دقیقه گم شد چقدر قدر عافیت رو دونستیم.» علی 
سر گرداند طرف نرگس و خندید: «آره خدا رو شکر که اتفاق بدی نیوفتاد.» باز نگاهش خشک شد روی فرش و با آه گفت: «حالا چکار کنیم هیچ راهی به نظرم نمی‌رسه.» نرگس عروسکش را توی بغلش گرفت و داد زد: «من می‌دونم چکار کنیم.» سر برگرداند فقط بی‌تفاوتی دید. به سمت من دوید و با دو زانو پرید روی زانوهایم: «مامان من می‌دونم چیکار کنیم، بگم؟» زیر بغلش را گرفتم و کنار خودم نشاندم. گفتم: «نرگس‌جان برو بشین بازی کن، نمی‌بینی داریم حرف می‌زنیم.» باز داد زد: «به خدا من می‌دونم باید چیکار کنیم.» با حرص دستش را داخل ریش‌های علی فرو کرد و سر او را به طرف خودش چرخاند: «بابا بگم؟ من می‌دونم.» علی او را روی پایش نشاند و با لبخندی ساختگی گفت: «بگو باباجان، بگو باید چیکار کنیم.» دست‌هایش را دو طرف صورت علی فشار داد و با صدایی مانند جیغ گفت: «بریم حرم گم بشیم.اگه بریم حرم گم بشیم امام رضا هر چی دوست داشته باشیم به‌مون میده.»
نویسنده: سیدعلیرضا میری