kayhan.ir

کد خبر: ۲۷۰۵۹۹
تاریخ انتشار : ۱۷ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۹:۳۳
یک شهید، یک خاطره

فدایـی اســلام

 
 
 
مریم عرفانیان
ایام عزاداری اباعبدالله (علیه‌السلام) بود. روز عاشورا، رسول که پنج‌سال داشت، کنار خانه روی خاک‌ها بازی می‌کرد. برای خودش رودخانه درست کرده بود و آن‌طرفش صحرا! هر چه گفتم: «برو توی خونه...» گوش نکرد!
مادرش را صدا زدم؛ ولی...
با همان سن و سال کم رو به ما گفت: «چون تو روز عاشورا سر امام حسین رو از بدن جدا کردن، منم می‌خوام مثل امام حسین شهید بشم...»
همسایه‌هایی که دور و برمان بودند گفتند: «غلامحسین! این پسرت در راه اسلام فدا میشه!»
***
رسول جوان رشیدی شده بود و علاقه بسیاری به جبهه داشت. یک ‌بار سه ماه از منطقه برنگشت! وقتی مرخصی آمد، من و مادرش که تاب دوری‌اش را نداشتیم گفتیم: «می‌خواهیم دامادت کنیم...» حاضر نشد و جوابش این بود: «دامادی من در جبهه ‌است! اگه شما هم به منطقه بیایین و اون محیط رو ببینید، دیگه مانع رفتنم نمی‌شوید...»
***
دومین مرتبه‌ای که می‌خواست جبهه برود، رو به مادرش گفت: «مادر جان! لباس‌هام رو بذار و ساک حمام رو آماده کن، می‌خوام غسل شهادت کنم.»
مادرش جواب داد: «این حرف‌ها رو نزن، من ناراحت میشم. ان‌شاءالله به‌سلامتی می‌روی و به‌سلامتی برمی‌گردی.»
فردایش، صبح زود، بیدار شد و رفت حمام. مقداری حنا کف دستش گذاشت و به زن ‌برادرش گفت: «وقتی شهید شدم به مادرم بگید از حنا یادش نرود، به یاد اون دختری هم که می‌خواستید برام بگیرید باشین، فکر کنید من هستم... پولی رو هم که قرار بود برای دامادیم خرج کنید روی مزارم بذارین و جلو ضدانقلاب ‌گریه نکنید که دشمن‌ شاد نشیم.»
***
همراه چند نفر دیگر از دوستانش برای اعزام به منطقه، در پادگان امام حسن (علیه‌السلام) تهران مستقر شدند. یکی از بچه‌های روستا به آنها گفته بود: «من تحقیق کردم و فهمیدم عملیات بزرگی در پیش هست، بیایید از همین‌جا برگردیم...»
او جواب داده بود: «ما اومدیم بجنگیم و از دین اسلام دفاع کنیم و شهید بشیم؛ حالا تو میگی برگردیم؟»
یکی از دوستانش که روحیه ضعیفی داشت به روستا برگشت؛ اما رسول و بقیه راهی جبهه شدند.
***
چهاردهمین روز فروردین بود. شنیده بودم شهید آورده‌اند. یکی از پسرهایم کشاورزی را رها کرد و رو به همسرم گفت: «مادر! گوساله رو نذر امام هشتم کن که میگن عملیات و حمله است...» بعد هم به مسجد رفت تا دعا کند. وقتی آمد ‌اشک می‌ریخت و به سر و صورتش می‌زد! ماشین گرفت و به شهر رفت که ببیند از رسول خبری هست یا نه؟
آن شب برای آرامش دلم قرآن خواندم و گفتم: «یا صاحب‌الزمان، اگه پسرم شهید شد، حتی یک انگشتش هم که شده برامون بیاد و دست دشمن نیفته... افتخار می‌کنم که به شهادت رسیده باشه؛ اصلاً یک پسرم برای اسلام قابلی نداره و هر چهار پسر دیگرم رو هم فدا می‌کنم...»
پیکرش را که آوردند، دیدم تمام نامه‌ها و مدارک توی جیبش به خون آغشته شده! آن لحظه یاد پنج‌ سالگی‌اش افتادم، وقتی همسایه‌ها گفتند: «غلامحسین! این پسرت در راه اسلام فدا میشه!»
خاطره‌ای از شهید رسول عنبرانی
راوی: غلامحسین عنبرانی، پدر شهید