محرم نامه- 5
راز تشنگی
ابوالقاسم محمدزاده
سالها میگذرد. محرم میآید و میرود. گاهی از این آمد و رفتنش درس میگیرم و گاه غافلم. آقا جان شنیده ام در توقفگاه «زباله» به علی اکبرت(ع) فرمودی تا همراه خود آب فراوان بردارد تا وقتی با لشکر حر رو برو میشوید آنها را سیراب سازند. مگر همه را سیراب نکردید؟ پس چرا آن لحظهای که جوان رشیدت با کام عطشان در میدان جنگ تشنگی را شرمنده کرد جرعه آبی به او ندادند. مگر سقایی علی ات را ازیاد برده بودند و صدای اذانش را که طعم و لحن صدای پیامبر(ص) را به یاد میآورد نمیشنیدند. هیهات از این دنیا، هیهات از فراموش کاری آنهایی که گوشهایشان را بستند تا صدای اناالحق تو و صدای اذان جوان رعنایت را نشنوند. آقا جان راز تشنگی علی اکبر(ع) چه بود؟
دادن جان در ره جانان نکوست
زانکه جان و سر همه از آن اوست
گفت: مردم! من علی اکبرم
نور چشم و زاده پیغمبرم
وه چه گویم ؛ ناگهان تیری رها
شد زدست کافری دور از خدا
آمد. بنشستاندر سینه اش
شد هدف آن سینه بیکینه اش
شد خموش آن مرغ خوش صدا
وز پی اش گردید سر از تن جدا