kayhan.ir

کد خبر: ۲۶۹۱۱۰
تاریخ انتشار : ۲۴ تير ۱۴۰۲ - ۱۹:۳۲
حاشیه­‌نگاری بر بیتی از حافظ /  14

غمی که در دل شاد است

 
 
 
علی قربان‌نژاد
مطالب و مفاهیمی که در شماره پیشین به آن پرداخته شد هم گسترده هستند و هم مباحثی شیرین. اگرچه حیف که این قلم الکن را آن زور و زهره نیست تا هم آن مفاهیم را به دوش کشد و هم شیرینی آنها را. پس چونان همیشه دست نیاز به سوی چاره‌ساز دراز کرده تا مگر دل ما را نیز از محرمان راز گرداند... الغرض، در آن مطلب به سبب کمبود جا و ازدحام کلمات لاجرم از خیر برخی از آنها گذشتم اما در این ایستگاه برخی از مفاهیم جا مانده را قطار می‌کنیم به یاری حضرت دوست، به بهانه بررسی بیتی که در شماره قبل به گفت آمد اما فرصت نشد تا با آن بیت به گپ و گفت بنشینیم و آن بیت این است:
چون غمت را نَتَوان یافت مگر در دلِ شاد
ما به امّیدِ غمت خاطرِ شادی طلبیم
در نوشتار پیشین این نکات عرض شد که در سنت ادبیات فارسی و اشعار شاعران بلندآوازه این مرز پر گهر هم ‌اشعاری را می‌توانیم جست که در آنها به غم تاخته شده و شادی طلب شده و هم در سمتی دیگر ‌اشعاری وجود دارد که در آنها آدمی منهای غم و سوز درونش فاقد ارزش عنوان شده که لیاقتش نیست و نابود شدن است. هم اینکه ابیاتی در گستره زبان شیرین فارسی وجود دارد که در آن غم و شادی را در کنار هم دیده‌اند، مانند این بیت «محمدحسین نظیری نیشابوری» که از شاعران قرن دهم هجری بوده و وی را می‌توان مرحله گذار از سبک عراقی به سبک اصفهانی یا هندی نامید:
هرجا خوش و ناخوشیست نیکوست
یا شادی اوست یا غم اوست
در بیت حافظ یک تضاد زیبا وجود دارد که خود از صنایع شعری است. شاعر غم یارش را طلب می‌کند و خواهان آن است اما گویا برای آنکه دل لایق «غم یار» شود شرطی وجود دارد و آن شرط این است که فرد خواهان «غم یار» باید «دلی شاد» داشته باشد. به راستی این چگونه ممکن است خاصه وقتی که مصراعی از خود حافظ به خاطر متبادر می‌شود که «خلوت دل نیست جای صحبت اضداد» حال در ادامه با کاوشی بیشتر ببینیم که آیا به غیر عرصه زبان؛ آنچه شاعر گفته در تضاد با هم هستند یا نه؟!
در مطلب قبل با ارجاع به مثنوی معنوی به واکاوی غم و سوز و گداز پرداختم و از آنجا که عرصه تنگ بود و مجال ‌اندک بسیار خلاصه گفته شد. ابتدا توضیحی درباره مقدمه مثنوی معنوی عرض کنم. معمولا در سنت ادبیات فارسی کتب مثنوی که یا همچون شاهنامه فردوسی بزرگ به بیان افسانه‌ها و داستان‌ها اختصاص داشته یا بیان اخلاقیات و حکایات پندآموز و... با طریقی مشخص آغاز شده‌اند که معمولا با حمد و ستایش خداوند و سپس در نعت رسول گرامی اسلام(ص) و... بوده است. مثنوی معنوی اما یکی از متفاوت‌ترین آغازها را در میان کتب هم رده خود دارد؛ «داستان نی».
این تفاوت به معنای آن نیست که مولوی راهی دیگرگونه رفته بلکه به این معناست که او دیگرگونه به خداوند و در جوار رحمت او بودن پرداخته است. مولوی ما را به شنیدن حکایت «نی» دعوت می‌کند و صدای سوزناک این ساز را به ناله‌هایی تشبیه می‌کند که به یاد یار و دیار سر داده شده است. طرفه آنکه حافظ شیرین‌سخن نیز در بیتی آورده است:
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار 
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
در مطلب قبل به این نکته ‌اشاره شد که اگرچه آدمی اکنون به خاطر قرار گرفتن در سیطره جسم مادی به خاطر ندارد که لحظه‌ای که فراخوانده شد تا در جسم جنینی در رحم مادری دمیده شود و به این عالم آید چه ترس و وحشتی وجودش را گرفته بود و او نمی‌خواست بودن در جوار رحمت و مهربانی خالقش را از دست بدهد پس با مهربانی و عطوفت از این سفر برایش گفتند و گفتند که سفرش بسیار بسیار کوتاه است و خیلی زود دوباره بازمی‌گردد و وظایفی دارد که باید به شکلی نیکو انجام دهد. این نکته‌ای بس عجیب است. از چندین نفر از تجربه‌کنندگان مرگ موقت (هم از ایرانیان و هم از افراد دیگر کشورها) این نکته را شنیده‌ام که وقتی که به آنها گفته شده که اکنون وقت مرگ آنها نیست و باید بازگردند آنها به شدت مخالفت کرده‌اند اما در برابر مخالفت آنها برایشان توضیح داده شده و متقاعدشان کرده‌اند که این برای آنها و افراد خانواده آنها بهتر است. خداوندی که حاکم مطلق تمام هستی است چنین زیبا با انسان که خطا و عصیان و نسیان همواره همراهش بوده برخورد می‌کند و آیا چنین خدایی بیش و پیش از هر چیزی سزاوار دوست داشتن و عشق ورزیدن و حمد و ستایش نیست؟!
در حکایتی که مولوی آن را در آغاز مثنوی معنوی بیان می‌کند آنچه شاهد آن هستیم سوز و گداز «نی» از جدایی است و آنچنان که در آن حکایت آمده از وقتی که «نی» را از نیستان بریده و به این‌جایش آورده‌اند «در نفیرش مرد و زن نالیده‌اند» در حکایت مولوی یک چیز به عنوان ارزش والا عنوان شده که اگر کسی آن ارزش والا را نداشته باشد نیست و نابود شدنش بهتر است: «آتش است این بانگ نای و نیست باد / هر که این آتش ندارد نیست باد» 
آن آتش همان سوز و گداز درونی است. لکن هر سوز و گدازی را علتی باید و علت این سوز و گداز این است که نی به خاطر دارد که وطن او جایی دیگر است و او به اینجا تعلق ندارد و چونان کودکی تا آغوش مهربان مادرش را نیابد به بی‌قراری و‌گریه ادامه می‌دهد. در حقیقت مولوی می‌گوید هر کسی که به کلی فراموش کرده که به کجا تعلق دارد و چه امنیت و آرامش و مهری در جوار خالق خویش داشته و به واسطه فراموش کردن آن چنان در این دنیای مجازی و فانی لنگر انداخته که گویا نه هیچ‌گاه در گذشته سفری کرده و نه هیچ‌گاه در آینده سفری خواهد کرد همان کسی است که «این آتش ندارد» و بهتر آنکه «نیست باد». 
اما چگونه می‌شود که آدمی چنین بی‌قرار رفتن به آنجا باشد. آدمی وقتی نسبت به چیزی مشتاق و بی‌قرار می‌شود که یا نسبت به آن معرفت کسب کند یا عشق. با این حال برای کسب عشق نیز دست‌کم مقداری معرفت و آگاهی لازم است و شناخت و آگاهی آدمی در ظلمات و تاریکی‌ها به دست نمی‌آید بلکه در روشنایی و نور حاصل می‌شود. چنان که مولوی نیز در انتهای حکایت «نی» می‌گوید: «من چگونه هوش دارم پیش و پس/ چون نباشد نور یارم پیش و پس» و می‌دانیم که «الله نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشکاتٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ...» پس آدمی در هر حال محتاج خالق خویش است که چشمه‌های نور را به سویش رهسپار سازد.
حال بازگردیم به بیت حافظ. پس مراد از «غم او» چنان که در «حکایت نی» دیدیم در حقیقت «غم دوری از اوست». غمی که ماحصل دوری از وطن و خالق است و وطن ما جایی در جوار رحمت او و نور و معرفت اوست. وطن ما همان «الیه راجعون» است. اما چرا غم او تنها در دل شاد حضور می‌یابد و مراد از دل شاد چیست؟ برای پی بردن به این موضوع باید به بیتی که در شماره قبل به آن پرداختیم رجوع کرد:
زیر بارند درختان که تعلق دارند 
ای خوش آن سرو که از بار غم آزاد آمد
در مطلب قبل ذیل بیت فوق به این موضوع پرداختیم که هر آنچه تعلق‌آفرین شود برای آدمی غم‌آفرین است، تعلق به مال و مقام و لباس و زیور و طلا و... این تعلقات غم آفرین هستند و دلیل آن نیز توضیح داده شد. فرقی نمی‌کند که فرد مومن به خدا باشد یا منکر او چرا که تعلقات آثار و تبعاتی بر روح انسان می‌گذارند و سپس آنچه بر روح عارض می‌شود اثرش را بر جسم نیز می‌گذارد. با این وصف نقطه مقابل این می‌شود شادی؛ و شادی یعنی دلی که از بند تعلق آزاد است. 
چرا شهید مقامی چنین والا در نزد خداوند دارد؟! لازم به ذکر است که هم تعلقات ظلمانی داریم و هم تعلقات روحانی. تعلق خاطر داشتن به پدر و مادر و همسر و فرزندان و وطن و... همچنان که سالک طریق در مراتب سفلی به زورآزمایی با حجاب‌های ظلمانی می‌پردازد و در مراتب علیا به طی کردن حجاب‌های نورانی یک شهید هم به این سبب که در لحظه‌ای هم از بند تعلقات ظلمانی خود را رها کرده و هم از قید تعلقات روحانی، نزد خداوند مقامی بس عظیم دارد و به قول خودمانی‌تر خدای متعال شهدا را در بالای مجلس و در نزد خویش جا داده و رزق و روزی خاص آنها همین بودن «عند ربهم» هست.
پس برای آنکه «غم او» در دل ما ظهور و بروز کند باید «دلی شاد» داشته باشیم و دل شاد یعنی دلی که در بند تعلقات دنیایی و ظلمانی نیست و به این واسطه غم دنیا و غم دنیایی ندارد. ذکر یک نکته لازم است که ما در زندگی عادی خویش نیازی به آن نداریم که قید تعلقات روحانی یا نورانی را بزنیم و تنها در یک مورد جواز آن را داریم و آن وقتی است که میان رفتن نزد پروردگار و ماندن در این دنیا باشیم و هم اینکه تعلقات نورانی غمافزا نیستند چون این تعلقات مورد تاکید و تایید حضرت رب‌الارباب هستند لذا آنها باعث زنجیر شدن آدمی به این دنیای مجازی نمی‌شوند (البته در این فقره ظرایف و دقایقی هست و آنچه بیان شد حالت کلی آن بود).
راستی این نکته‌ای عجیب است که غمی که خدایی است شادی و نشاط‌آور است و اهالی مقیم این غم را نه سر افسردگی است و نه بیم دل‌مردگی... و اگر در خانه کس است یک حرف بس است. این نکته را اهل مجالس عزای اهل بیت و خاصه حضرت ارباب تشنه لب(ع) و یاران شهیدش به وضوح حس کرده‌اند که وقتی در پایان مراسم از مجلس عزای خاندان نور و رحمت خارج می‌شوی حس فرح و سبکی عجیب و بس شیرینی با آدمی است. حال آنکه باید طبق قرار و مدار اهالی خاکدان این جماعت با این حجم از برگزاری مجالس عزا افسرده‌ترین‌های عالم باشند اما عجیب است که کاملا عکس آن صادق است چرا که «غم او شادی آور است و شادی دنیا غم‌افزا»