صدایی بلند از خرمشهر: ایران کشـور فراخی است ولی جایی برای عقبنشینی ما ندارد
عزیزالله محمدی(امتدادجو)
عقبنشینی نیروهای خودی اجباری بود؛ چرا که با فشارعراقیها قدم به قدم عقب میرفتیم. این عقبنشینی مجددا ما را به نزدیکی مسجد جامع میرساند. ما چند ساعت پشت مسجد جامع بودیم و مجبور شدیم برای کمک به نیروها به طرف فرمانداری ساواک سابق برویم؛ آخرین خبرهایی که از پادگان دژ داشتیم، این بود که هنوز گروه «امیری» مقابله میکردند و بعثیها را به ستوه آورده بودند. این درحالی بود که دیگر کمربندی و ورودی پادگان دژ از این سمت و سمت مقابل آن در دست دشمن بود.
ما پرسنل گردان دژ هستیم ولی چند روز است از پادگان خبر نداریم. تصمیم گرفتم برای کسب اطلاع از وضع پادگان دژ نفراتی را به آنجا اعزام کنم. دیگر از گروه 6 نفره مخبرین و گروه 10نفره تکاوران خبری نبود. برای این کار احتیاج به یک گروه داوطلب داشتم. وقتی این مسئله را بین رزمندگان حاضر مطرح کردم، یکی از نیروهای بومی به نام «بهرامی» که به تمام کوچه پسکوچههای اطراف پادگان آشنایی داشت داوطلب شد تا این ماموریت را انجام دهد. بلافاصله چند نفر داوطلب همراه او شدند و به طرف پادگان دژ رفتند. ما هم برای درگیری به همراه چند نفر به طرف فرمانداری رفتیم و چند ساعت به جنگ پارتیزانی پرداختیم. در این مدت هم حضور تکاوران الحق پررنگتر از دیگران بود. آنها وارد صحنه نبرد میشدند و به تعدادی ازعراقیها هجوم میبردند؛ گاهی آنها را عقب میزدند و دوباره بر میگشتند.
گلولههای خمپاره هم به اطراف ما میبارید و گلولههای تفنگهای انفرادی کلاش اطراف ما را سوراخ سوراخ میکرد. عراقیها به محدوده پل مواصلاتی و فرمانداری رسیده بودند و جنگ وگریز بین دو طرف همچنان ادامه داشت. من به طرف مسجد جامع آمدم و سراغ بهرامی را گرفتم. متاسفانه ایشان را پیدا نکردم ولی پس از پرس و جو یکی از رزمندگان را که بههمراه بهرامی به پادگان رفته بود، دیدم. از وضعیت پادگان پرسیدم. گفت: «درود به شرف ستوان امیری و یارانش. آنها19 نفر بودند. وقتی آقای بهرامی به ستوان امیری گفت که پادگان دژ را رها کنند و به مسجد جامع بیایند، گفت: آقای بهرامی! ایران کشور فراخ و بزرگی است ولی جایی برای عقبنشینی ما ندارد!»
گفتم: بعدش چی شد. گفت: آنها با خون همرزمانشان پشت پیراهنشان شعار نوشته بودند. گفتم چه شعاری: گفت: مرگ بر آمریکا. مرگ بر صدام، ضد اسلام... آنها هم قسم شده بودند که عقبنشینی نکنند...
عجیب است! گاهی برخی از اتفاقهای بزرگ و تاثیرگذار و یا حرفهای تاریخی که باید در اذهان باقی بماند نه تنها بازگو بلکه در جایی نیز درج نمیشود! بریده داستانی که در قالب یک داستان کوتاه در مطلع این مطلب آمد؛ حقیقتی بسیار بزرگ از مردان بزرگی است که نامشان بهاندازه وسعت کلامشان انتشار پیدا نکرده و حتی کلام بلند قهرمانانه آنها نیز جز در مواقع نادر برای جامعه بازگو نشده.
اجازه بدهید ترجیعبند و یا بهتر بگویم، جان کلام این نوشتار را به آن جمله از شهید (حمید یا محمد) امیری اختصاص بدهیم که در داخل پادگان دژ خرمشهر و در هنگام مواجهه با نیروهای عراقی -که با لشکری ازتانک و تجهیزات سنگین به همراه نیروهای پیاده آنها را محاصره کرده بودند؛ گفت:« ایران کشور فراخی است ولی جایی برای عقبنشینی ما ندارد» و بعد از آن شایسته است که تا جان در بدن داریم، علاوه بر اندیشه برمردان قهرمان سرزمینمان که جانانه تا پای جان مقابل دشمن ایستادند به آنها افتخار کنیم.
این روزها در ایام سالروز آزاد سازی خرمشهر از چنگال دشمن بعثی و صدام جنایتکار هستیم که جنایتهای بیشماری را در طول هشت سال دفاع مقدس در حق میهن عزیز ما کرد؛ اما مرور آنچه بر ما گذشت و بهویژه موضوع سقوط و آزادسازی خرمشهرهمراه با نتایجی است که میتوانیم بهاندازه عمر باقی مانده از جهان هستی و عمر بشر به آن ببالیم و البته که تجربههای ارزشمند آن را برای خودمان غنیمت بدانیم.
شنوندگان عزیز! توجه فرمایید!
از هر کس که بپرسیم شیرینترین جمله طول دوران دفاع مقدس کدام جمله است؛ بیتردید خواهد گفت: «شنوندگان عزیز! توجه فرمایید! شنوندگان عزیز! توجه فرمایید! خونین شهر، شهر خون، آزاد شد» و بعد از آن بدون هیچ تعلقی به هر گونه گرایش سیاسی و یا فکری واندیشهای و حتی دینی و مذهبی، شور و شعف را در چهره او خواهیم دید و ناخودآگاه ملودی و مارش پیروزی نیز در ذهن و در زبان زمزمه خواهد شد و اینچنین است حلاوت پیروزی و طعم آزادی وقتی که با رنج و با دشواری به دست آمده باشد.
قطعا از همین رو است که قطعه معروف «ممد نبودی ببینی، شهر آزاد گشته» بر سر زبانها افتاد و به نوستالژی آزادسازی خرمشهر تبدیل شد؛ چون همگان میخواستند که در شیرینی و حلاوت فتح خرمشهر محمد جهان آرا نیز باشد و ببیند که مقاومت و استمرار برای دستیابی به آزادی چگونه علی رغم آنکه صدام بارها گفته بود که خرمشهر هرگز دوباره به دست ایرانیان نخواهد افتاد؛ خودش را نشان داد.
صدامیان روی دیوارهای شهر بزرگ نوشته بودند«جئنا لنبقی» یعنی، آمده ایم که بمانیم؛ اما نمیدانستند که ستوان اسماعیل زارعیان از دلاوران پادگان دژ که یک تنه با تفنگ 106 به دلتانکهای دشمن میزد و در روزهای اول تجاوز دشمن تمامتانکها را زمین گیر کرده بود وقتی در سوم آبان 59 بعد از حدود سی و چهار روز مقاومت دستور عقبنشینی از شهر را دریافت کرد؛ مقابل علی قمری مثل کودکیگریه کرد و پای بر زمین کوبید و گفت: چرا باید خرمشهر سقوط کند؟ و وقتی قمری او را دعوت به منطق و آرامش کرد؛ دوباره پای بر زمین کوبید و با فریادی بلند گفت: خرمشهر! ما بر میگردیم.
مرحوم سرهنگ جانباز علی قمری در کتاب«باغ سوخته» که با قلم سرهنگ علیرضا پوربزرگ وافی نگارش و توسط نشر خورشید باران منتشرشده میگوید: بعد از آنکه دستور تخلیه کامل شهررا دریافت کردیم و ناخدا صمدی فرمانده تکاوران نیروی دریایی بهعنوان نیروی ارشد نظامی خودش را به آن سمت رساند تا ببیند کسی از نیروهای خودی باقی نمانده است؛ نگران زارعیان بودم که با ما نیامده بود و بعد از آن گریه و گفتن آن جمله که چرا باید خرمشهر سقوط کند؟ گفته بود که شما بروید؛ من میمانم، یک کاری دارم که باید انجام بدهم؛ بعد بیایم.
بعد از طی زمان طولانی نگرانکننده که دیگر تقریبا امیدی به بازگشت زارعیان نبود؛ و همه از شهر خارج شده بودند به یکباره زارعیان با لباس خیس در جمع حاضر میشود و وقتی ستوان قمری از او میپرسد که اسماعیل! کجا بودی و چرا با ما نیامدی که این همه به زحمت نیفتی؟ میگوید: رفتم مقداری رنگ پیدا کردم و روی دیوار یکی از خانههای خرمشهر نوشتم؛ خرمشهر! ما بر میگردیم.
ستوان زارعیان به شدت در کش و قوس روزهای اولیه تجاوز رژیم بعثی به رغم آنکه از او کمتر در جاهای رسمی یاد شده، بر روند مقاومت شهر تاثیرگذار بود و با دل نترسی که داشت بههمراه جیپ تفنگ 106 به دل دشمن میزد و بارها خط حملهتانکها و نیروهای پیاده دشمن را بهویژه در دشت شلمچه زمینگیر کرد و به طور متوالی افرادی را که در محاصره دشمن میافتاد نجات داد، طوریکه در نهایت رادیو عراق او و سرهنگ قمری را با توجه به اینکه شناسایی شده بودند اسم میبرد و از آنها میخواهد که تسلیم شوند و اتفاقا همین موضوع بر انگیزه ستوان زارعیان میافزاید و غیرت او را بیشتر به جوش میآورد تا جاییکه بلافاصله بعد از آنکه رادیو عراق برای او اماننامه صادر میکند و وعده میدهد که او را به هر کشوری که میخواهد اعزام کند؛ در بیسیم اعلام میکند که به دهان این یاوهگویان میخواهد بزند و دقایقی بعد با رخنه به خاک عراق و از نقطهای که عراقیها اصلا فکرش را هم نمیکردند به انهدام ماشین جنگی آنها میپردازد تا زمانی که گلوله جنگی او تمام میشود و در نهایت زیر باران آتش دشمن قرار میگیرد؛ اما باز با چالاکی تمام از مهلکه دشمن خارج میشود و در نهایت صدام برای سر او جایزه تعین میکند.
شهری که دو بار آزاد شد
ستوان علی قمری در آن دوره با توجه به سابقه دوره تکاوری خود که ماهها قبل از شروع جنگ و در بحبوحه آنکه ارتش تازه بعد از انقلاب دچار پالایشهای عناصر ضد انقلاب بود و هنوز سر وصدای کودتای نقاب نیز به گوش میرسید؛ خودش را به خرمشهر رساند و در پادگان دژ مستقر و یکی از فرماندهان دژ شد.
او به محض ورود به پادگان دژ، نارساییها و نواقص موجود را شناسایی و به رغم بعضی موضوعات اول انقلاب، ارتباطات خوبی را با نیروهای خودش و با نیروهای مردمی برقرار کرد و از همه توان خود بهره گرفت تا پلی باشد میان نیروهای تحت امر خود -که اکثرا نیروهای بومی بودند- و ردههای بالاتر فرماندهی و به جهت تقویت توان نظامی دژ مراحل آموزش تجهیزات و تسلیحات کاربردی مثل تفنگ 106 را طوری به پیش برد که تمامی افراد تابع امرش در زمان بسیار کوتاهی به مهارت کافی برای استفاده از آن دست یافتند.
کارکرد این آموزش و این اهتمام برای ارتقاء مهارت پرسنل را همگان در روزهای اول جنگ و در شکلگیری مقاومت خرمشهر کاملا شاهد بودند که مضاف بر آن، ابتکارات خاص دیگری از جمله آموزش شهید نوجوان «بهنام محمدی» برای نفوذ به منابع اطلاعاتی دشمن را بهکار گرفت که اطلاعات حاصل از فعالیت بهنام محمدی بسیار موثر بر اقدامات بعدی بود.
در واقع پادگان معروف به دژ خرمشهر، دژ مرکزی و پایه و ستون مجموعه32 دژی است که از شلمچه تا کوشک در فاصلههای حدود سه کیلومتری از هم قرار دارند و کارکرد آنها مقابله تاخیری تا 48 ساعت مقابل دشمن است؛ تا نیروهای کمکی از راه برسند؛ اما بر اساس مقاومت شکل گرفته - به رغم همه کمبودهایی که در سازمان رزم این دژها به دلایل مختلف بهوجود آمده بود- این مقاومت و ایستادگی 34 روز به طول انجامید که باید گفت بر اساس اتفاق افتاده برای خرمشهر و بر اساس روایتهای معمول، باید این منطق را قبول کرد که خرمشهر یکبار در سوم آبان 1359 سقوط کرد و یکبار نیز در سوم خرداد 1361 آزاد شد؛ اما این نمیتواند یک تحلیل دقیق و همه شمول باشد چرا که خرمشهر در واقع دوبار آزاد و یکبار سقوط کرد.
آزادی اول در آن هنگام بود که صدام از ماههای قبل طمع به دست آوردن خرمشهر را در سر داشت و عدهای خود فروخته نیز دائما احوالات سیاسی و اجتماعی و نظامی را به گوش استخبارات عراق میرسانند و صدام در نهایت فکر میکرد که در کمتر از یک روز استان خوزستان و بهویژه خرمشهر را در اختیار خواهد گرفت؛ ولی اینگونه نشد و علی رغم خیال باطل صدام مقاومتی جانانه بیش از 34 روز با تمام توان و قوا و با تمام همدلی گروههای مردمی و نظامی در خرمشهر شکل گرفت. آزادی اول خرمشهر اینگونه به دست آمد تا مردم و نیروهای نظامی در کنار یکدیگر قرار بگیرند و معادلات خودبافته صدام را برهم بزنند. و آنچه در سوم خرداد سال 1361 بهوقوع پیوست در واقع آزادی دومی است که بر مبنای این آزادی امام خمینی فرمودند:«خرمشهر را خدا آزاد کرد» چرا که بهطور واقعی و بر مبنای معادلات نظامی دستیابی مجدد به خرمشهر با آن رینگ دفاعی و با آن تعداد نیرو و ادوات نظامی و استحکامات که صدام در آنجا گمارده بود محال به نظر میرسید و هیچکدام از کارشناسان نظامی دنیا برآوردی از آزادی مجدد خرمشهر نداشتند- اِلّا مردم و نظامیان و فرماندهان ایرانی که پاره تن میهن خود را در دست دشمن میدیدند و با اتکال به ایمان الهی و به پشتوانه فرامیان امام خمینی(ره) ناممکن را ممکن میدیدند و میدانستند که میتوانند خونین شهر، شهر خون را آزاد کنند.
خرمشهر! ما بر میگردیم!
در مقاومت 34 روزه که البته بین اهالی خود خرمشهر معروف به 48 روزه است؛ همدلی و پیوند نیروهای مردمی و سپاهی و ارتشی چیزی است که کاملا چشمگیر است و این موضوع برمیگردد به ماههای قبل از جنگ و نسبت تعامل پادگان دژ با محمد جهان آرا که بعد از اختلافهای اولیه به یک فهم مشترک و به یک همدلی خیلی خوب میرسند تا جایی که بعد از لحظات اولیه جنگ و مقاومت شکل گرفته در دژها، گروههای شکل گرفته برای مبارزه و مقابله، متشکل ازهمه اقشار و افراد است و حتی روحانیون نیز در کنار مردم و ارتشیها بنا بر آنچه در خاطرات سرهنگ قمری آمده قرار میگیرند و این وفاق بسیار زیبا، شکست اهداف اولیه صدام را به وضوح رقم میزند و معادلات جنگ بر هم میخورد.
ورود تکاوران نیروی دریایی از بوشهر به خرمشهر به فرماندهی «ناخدا صمدی» در روز دوم جنگ و نیز دانشجویان دانشگاه افسری و همینطورعملکرد هوانیروز و نیرویی هوایی و گسیل نیروهای مردمی و تشکیل گروههای ترکیبی و گروههای ضربت،عوامل بسیار موثری هستند که مبارزه درون شهری را در مناطق مختلف شهر ایجاد کرد و باعث برآن شد تا ستوان علی قمری آن روزها که امروز به نام مرحوم سرهنگ جانبازعلی قمری شناخته میشود با گردان معروف به دژ و با تفنگ 106 بههمراه همرزمانش حماسه خلق کند.
عملیات بیت المقدس با رمز «بسم الله القاصم الجبارین، یا علی بن ابی طالب(ع)» عنوان عملیات آزادسازی خرمشهر است که با حضور نیروهای ارتش و سپاه و بسیج 25 روز بهطول انجامید و پس از حدود 578 روز، در فرآیند این عملیات، خرمشهر آزاد شد.
آنچه بعد از سقوط خرمشهر نیز همانند روزهای مقاومت بهوقوع پیوست نیز همواره، همراه با حماسه و خلق رشادت و تقویت اراده و استحکام انگیزه برای بازگشت به خرمشهر بود که ستوان زارعیان نیز روی دیوار یکی از خانهها آن را نوشته بود: خرمشهر! ما بر میگردیم. این انگیزه در نزد تمام مردم و مسئولین و نیروهای نظامی تا روز آزاد سازی خرمشهر چنان قوی بود که حتی روی تابلو شهرخرمشهر، جمعیت شهر نوشته شده بود 36 میلیون نفر که برابر با جمعیت کل ایران در آن زمان بود.
یک تفاوت اساسی!
سقوط و باز پسگیری خرمشهر برای همه مردم ایران دارای تلخی و شیرینی بود؛ اما برای اهالی خرمشهر و کسانی که در آن 34 روز مقاومت کردند معنای دیگری داشت؛ ستوان زارعیان و علی قمری و باقی ماندههای پادگان دژ و کسانی که در روزهای آخر سقوط خرمشهر در هستههای دفاعی شهر حضور داشتند؛ یک فرق اساسی با کسانی که بعد از حدود دو سال برای آزاد سازی خرمشهر از اقصی نقاط کشور آمده بودند داشت و آن این بود که آنها به رغم تلاشهای زیاد، خرمشهر را جلوی چشم خودشان از دست رفته دیده بودند و غیرتشان جریحهدار شده بود و وعده کرده بودند که خرمشهر را پس میگیرند اما دیگران آمده بودند که خرمشهر را آزاد کنند.
تفاوتاندیشهای در این دو نگاه باعث آن بود که بعد از اعلام رمز عملیات بیتالمقدس برای آزاد سازی خرمشهر آنهایی که باقی مانده از دوره مقاومت خرمشهر بودند جای خالی شهدای مقاومت 34 روزه را به شدت احساس کنند و در بین آنها حتی نگاه انتقامآمیز از نیروهای صدام نیز وجود داشت.
کلیدی که صدام حاضر نشد بدهد!
578 روز صبر و برنامهریزی و تقویت غیرت و روحیه چیزی بود که رزمندگان باقی مانده از مقاومت 34 روزه را به عملیات بیت المقدس رسانده بود و این بار بدون قید و شرط و با سلاح غیرت و مردانگی و وطن دوستی آمده بودند تا خرمشهر را باز پس بگیرند.
صدام فکر همه چیز را در جنگ میکرد جز از دست دادن خرمشهر. او آن قدر به استحکامات خرمشهر متکی بود که میگفت اگر ایرانیها بتوانند خرمشهر را پس بگیرند من کلید بصره را به آنها خواهم داد. آن همه موانع و میدانهای مین و آهن و ماشین و تیرآهنهایی که برای حفاظت خرمشهر به کار گرفته بود این اطمینان را به او داده بود که قرص و محکم صحبت کند؛ ولی این را نمیدانست که عزم و اراده ایرانیها بسیار قویتر از لوازم و ابزار آنهاست. او البته مرد نبود و نه تنها خرمشهر را باز پس گرفتیم؛ بلکه او کلید بصره را نداد و البته که ما برای تنبیه او میل به بصره داشتیم و البته که فاو و جزیره مجنون و... را گرفتیم تا کسی دیگر در دنیا چشم طمع به خاک ما نداشته باشد.
از همان روز که شهر خالی شد و ناخدا صمدی بازگشت تا مطمئن شود که در شهر کسی باقی نمانده و ستوان زارعی روی دیوار شهر وعده بازگشت را نوشت؛ ارادهای پولادین در نزد فرزندان ایران زمین شکل گرفت تا به رغم صفحات تاریخ مابه قبل این جنگ که هر بار خرمشهر اشغال میشد در مقابل بازپسگیری آن، امتیازی خاص یا شهری مثل هرات واگذار میشد؛ اینبار تاریخ به رنگ خون جوانان این وطن و با تاسی از سیدالشهداء ظفر و پیروزی بزرگ را برای مردم ایران در خود بنویسد.
ما مَردیم!
گرچه از این سقوط چشمهاگریان بود اما مرد بود که در کشاکش روزگار سنگ زیرین آسیاب بود.علی قمری و کتاب باغ سوخته از ستوان اسماعیل زارعیان روایتی دیگر چون یک قهرمان حقیقی دارند«... آن شب را به سختی سحر کردیم. صبح روز بعد خبر دادند که عراق نیروهای تازهتری وارد عمل کرده است. آنها در حال پیشروی بودند و ما ناخواسته به سمت گل فروشی و 40 متری کشیده شدیم. آنجا هم تکاوران به شدت میجنگیدند و خیلی هم شهید داده بودند. سرگرد شریف النسب هم آنجا بود. او میگفت عراقیها از طرف خیابان خیام هم در حال پیشروی هستند. بچهها خسته بودند و رمق نداشتند. گروه زارعیان هم آنجا بود و وضعی مشابه ما داشت. به طرف زارعیان رفتم و گقتم: اسماعیل! بچهها خسته و گرسنه و تشنه هستند.
اسماعیل زارعیان شروع به سخن کرد: بچهها! ما مَردیم. نه از دشمن میترسیم نه خستگی میشناسیم. ما نباید خرمشهر را از دست بدهیم. بچهها! اگر مردانگی کنیم میتوانیم همه عراقیهای متجاوز را بُکشیم. یکی از سربازان گفت: جناب سروان با دست خالی؟ زارعیان نگاهی به او کرد و گفت بله! با دست خالی. ما اگر دستمان پر بود که عراق جرات حمله به ما را نداشت؛ بچهها همه یا علی بگویید. صدای یاعلی در فضا پیچید و همه صلوات فرستادند»
برای بازپسگیری خرمشهر شرط اول آن بود که آبادان سقوط نکند و از محاصره خارج شود؛ نیروهای باقی مانده خرمشهر سرازیر شده بودند آبادان. قمری توی جاده عراقیها را دیده بود و یقین داشت که آبادان در حال محاصره شدن کامل است. دریا قلی خودش را رسانده به حسنیسعدی و کسی حرفش را باور نمیکرد. قمری تاییدش میکند و حالا خبر توی شهر پیچیده بود. فقط 30 تا 40 درجه شهر از محاصره باقی مانده بود. همه خودشان را به ذوالفقاریه میرسانند. در طول مسیر مردم عادی و رزمندههای داوطلب با هر وسیله و هر سلاح ممکن از تفنگM1 معروف به ام چماق تا بیل و کلنگ و حتی ملاقه، با ماشین و پیاده خودشان را به آنجا میرسانند.
از بس تعداد شهدا در طول روزهای مقاومت خرمشهر بالا رفته بود دیگر سازمانی به نام گروهان یا گردان دژ وجود نداشت و دستههای ضربت چند نفره خودشان را به ذوالفقاریه رسانده بودند. زارعیان با تعدادی از بازماندههای پادگان دژ که زودتر از قمری در آنجا بود با قمری روبهرو میشود و همدیگر را در آغوش میگیرند و بابت سقوط خرمشهر و شهید شدن همراهانشانگریه میکنند. و اسماعیل میگوید: قمری امروز در ذوالفقاریه باید انتقام شهدای خرمشهر را ازعراقیها بگیریم.
بعثیها پلی روی بهمنشیر زده بودند و خیلی از نیروهای خود را از آن عبور میدادند و از این طریق وارد کوی ذوالفقاریه شده بودند که خلبانان هوانیروز توانستند در همان پروازهای اول، پل مواصلاتی عراق بر روی بهمنشیر را منهدم و ارتباط عراقیهای این سمت رودخانه با آن سمت را قطع کنند؛ تکاورانی هم که باید به مرخصی میرفتند مرخصیهای خودشان را کنسل کرده بودند و سرهنگ کهتری فرمانده تیپ قوچان هم خودش را برای حفظ آبادان رسانده بود که بهواسطه عملکردش زبانزد خاص و عام شده بود. تلاشهای اسماعیل زارعیان از چشم سرهنگ کهتری دور نمانده بود و برای همین در فرصتی به شوخی به زارعیان گفت: حیف است افسر فعالی مثل تو به مرخصی برود. تو باید بمانی و دمار از روزگار عراقیها در بیاوری. اسماعیل زارعیان که با گروه ضربت خود حماسه آفریده بود در جواب کهتری حرف همیشگی خود را میزند: ما باید تقاص خون شهدای خرمشهر را در اینجا از عراقیها بگیریم. سرهنگ کهتری گفت: الحق که در ذوالفقاریه گرفتید.
اما این کافی نبود و حصرآبادان باید میشکست. نیروهای دژ بعد از حضور در«دب حردان» باید خودشان را به منطقه عملیاتی میرساندند. ماموریت، حرکت از شرق میدان تیر و شکستن خط دفاعی دشمن و حرکت به سمت خرمشهر با رمز«نصرمن الله و فتح قریب» بود. تیپ قوچان و ستاد فرماندهی لشکر 77 یگان اصلی بودند؛ اما ماموریت گردان دژ بسیار تعینکننده بود و بازهم بچهها نیاز به روحیه داشتند و باز هم ستوان اسماعیل زارعیان حاضر شد و با بچهها شروع به صحبت کرد:«بچهها ما همه سرباز اسلام و ایران و امام خمینی هستیم. امام فرموده حصر آبادان باید شکسته شود. ما باید نه تنها حصر آبادان، بلکه کمر نیروهای متجاوزعراقی را هم بشکنیم. ما مردان با غیرت این سرزمین هستیم و باید کاری بکنیم که عراق بعد از این به فکر تجاوز به ایران نباشد»
جلسه رزمی یا عروسی؟
قمری در«باغ سوخته»میگوید: «نیروها با شنیدن صحبتهای زارعیان صلوات فرستادند. این تجمع قبل از حمله ما نه به شکل یک نشست و جلسه رزمی، که مثل یک جلسه عروسی و شادی بود؛ منتها بدون موسیقی. البته موسیقی متن این نشست صدای گلولههایی بود که دقایقی بعد فضای منطقه را پر کرد. من که در تمام مدت بچهها را تماشا میکردم در دل گفتم؛ خدایا! ما ایرانیها چه جور آدمهای هستیم که این همه به وطن علاقه داریم. اگر صحبت از تاریخ و حملات نادر شاه شود میگوییم اینها فقط در کتابها نوشته شده؛ ولی امروز در این لحظات همه نیروهای حاضر در کنار ما از بسیجی گرفته تا سپاهی و ارتشی هر کدام یک قهرمان هستند. اینها در لحظات باقی مانده تا جنگ خونین با چنان روحیهای عمل میکنند که انگار میخواهند به عروسی بروند و اصلا نگران جانشان نیستند.این واقعا همان ارزشی است که در دل ایرانیها و قصههایشان نهفته است و زنده باد فردوسی که این بیت را گفت: اگر سر به سر تن به کشتن دهیم/ از آن به که کشور به دشمن دهیم.
حصر آبادان شکست و فرمان امام نیز اجرا شد؛ اما هنوز قمری و زارعیان و بچههای دژ، در فکر خرمشهر بودند و یک لحظه از تب و تاب نمیایستادند. بُستان در اشغال عراق بود و باید آزاد میشد. طراحی عملیات طریق القدس صورت گرفته بود و گردان دژ حالا عطش عملیاتی دیگر در سر داشت تا به خرمشهر نزدیکتر شود.
غیرت بچهها مقابل حضور صدام
عراق برای حفظ بستان، سیم خاردار و میادین مین وسیعی گسترده بود. یگانهای مهندسی ایران در چند نقطه معابری باز کرده بودن ولی نیروهای شرکتکننده زیاد بودند و معابر باز شده کفاف عبورانبوه نیروها را نمیداد؛ به همین خاطر تمام یگانهای در خط با معابر با مشکل کندی در حرکت مواجه بودند. تعدادی از نیروهای خط شکن روی مین رفتند و در بعضی جاها افراد داوطلبی حاضر شدند خود را روی سیم خاردار و مینها بیندازند تا معبر جدیدی باز شود. گردان دژ با یگان الغدیر یزد ادغام میشود و پیرمردی 70 ساله خود را روی سیمخاردارها میاندازد تا نیروها از رویش رد شوند. اوضاع کمی پیچیده بود و تدبیر شد که تعدادی موتورسوار و آرپیجیزن به 20 کیلومتری و پشت نیروهای دشمن بروند و توپخانه ارتش بعث عراق را تصرف کنند تا مانع تیراندازی آنها به سمت نیروهای ایرانی شوند که با موفقیت چنین نیز شد. ظاهرا صدام مستقیم در عملیات حضور داشته و فرمان میداده؛ اما حتی حضور صدام هم مانع حرکت رزمندگان نشد و بستان با غیرت رزمندهها آزاد شد.
مردم بستان از ترس بعثیها در و پنجرههایشان را با چوب و آهن و هر چه داشتند محکم کرده بودند. با ورود رزمندههای ایرانی که در ساعات اولیه بامداد انجام شد مردم بستان با چشمانی اشکبار در و پنجرههای محکم بسته شده خود را باز کردند و به استقبال رزمندهها آمدند.
قمری میگوید: «وقتی به صورت و چشم هر کدام از مردم بستان نگاه میکردم هر یک حکایتی تلخ داشت. احساس کردم هر کدام میخواهند گوشهای از جنایات نیروهای بعثی عراق را بگویند. ما مرهم درد مردم بستان بودیم. ما ارتش مردم بستان بودیم. ما محافظان آب و خاک و ناموس این مردم بودیم که با دیدن چهرههای داغدارشان احساس شرم میکردیم و حرفی برای گفتن نداشتیم. تنها حرف ما این بود کهای مردم بستان! ما صدها نفر از متجاوزان را در بیرون شهر به خاک و خون کشیدیم و انتقام ظلمهایی را که به شما رفته بود گرفتیم. ما میتوانیم گورستان بعثیها را نشانتان بدهیم که به دستور سرهنگ نیاکی برایشان درست کردیم.»
سرهنگ نیاکی فرمانده لشکر بود اما بیش و پیش از هر رزمنده دیگر علی رغم آنکه کهولت سن داشت و تقریبا از همه فرماندهان لشکر پیرتر بود تحرک داشت و در خطوط مختلف میجنگید و دقیقا در دل رزم و در دل نبرد قرار میگرفت. او با حضور خود و فکر بلند نظامی که داشت به بچهها همیشه روحیه میداد؛ در طی همین عملیات آزاد سازی بستان وقتی در نقطهای نیروها از پیشروی واهمه داشتند کُلتش را در آورده، جلویتانک رفته و گفته: پشت سر من بیایید. این حرکت او باعث شده که سایر نیروها به سر غیرت بیایند و حرکت کنند و علیرغم خستگی هیچگاه خستگی خودش را نمایان نمیکرد و به دلیل حضور در جبهه و شرکت در عملیات نه تنها به مراحل درمان دختر خودش نمیرسد و نه تنها در مراسم تدفین و تشییع نمیتواند حضور پیدا کند؛ بلکه در مراسم بعدی نیز به دلیل حضور در جبهه و در عملیاتها شرکت نمیکند و اولویت را دفاع از میهن ذکر میکند. او به شدت شجاع بود و به دل دشمن میزد و یک تنه زخمیها را هم از چنگال دشمن خارج میکرد که یکبار با آمبولانس، خودش سرهنگ الماسی معاون لشکر را که در میان نیروهای دشمن زخمی شده بود نجات داد.»
عملیات آزادسازی
روزها میگذشت و آرزوی رسیدن به خرمشهر هنوز در دل رزمندگانی بود که مقابل چشمشان سقوط کرد؛ اما گویا بعد از چند عملیات که مناطق دیگر آزاد شده بودند حالا نوبت خرمشهر فرا رسیده بود. قمری و زارعیان روزهایی را بهخاطر میآوردند که برای سرکشی به دژها میرفتند و روزهایی را بهخاطر داشتند که عراق پرچمهای ایران را در اروند از روی لنجها بر میداشت و باعثگریه غیرتمندانه سربازان ایران میشد.
حالا عملیات فتح المبین بعد از عملیات طریقالقدس یا به تعبیر امام خمینی(فتح الفتوح) پایانپذیرفته بود و با وجود گرفتن بیش از 16000 اسیر که بیش از دو لشکر محسوب میشدند و کشتن حدود 25 هزار نفر فقط در یک عملیات و گرفتن غنائم بسیار، به اعتماد به نفسی رسیده بودیم که باید ضربه نهایی بر پیکر عراق بعثی و صدام وارد میشد.
طراحی عملیات بیت المقدس انجام و پایان انتظارها برای ورود به خرمشهر فرا رسیده بود. همه چیز برای عملیات آماده بود. طرح عملیاتی همه یگانها اعلام شده بود و فرماندهان میدانستند نام عملیات «بیت المقدس» و رمز آن «یا علی بن ابیطالب(ع)» است. برای شام به پرسنل چلو مرغ دادند و پس از صرف شام دستور حرکت به نیروها ابلاغ شد. نیروها طوری از کنار بعثیها رد شدند که مزاحم خواب آنها نباشند و بعثیها با خیال راحت در خواب ناز خود ماندند. ساعت 12 شب اکثر نیروها بدون صدا و با حفظ سکوت رادیویی در 100 متری دشمن مستقر بودند.
ساعت 30 دقیقه بامداد بیسیمها به خشخش در آمد و به دنبال آن طنین یا علی بن
ابیطالب(ع) فضای جبههها را پر کرد. نیروها با سرعتی غیر قابل وصف به سنگرهای عراقی یورش میبردند. سرعت نیروهای خطشکن به حدی بود که نیروهای پشت سر به زحمت به آنها میرسیدند. حال ستوان زارعیان کاملا تماشایی بود. سازماندهی یگانها بسیار عالی و هر یگان در حیطه ماموریتی خودعمل میکرد. راه پیمایی بچههای دژ از ساعت 8 شب شروع شده بود و طبق برنامه به محل تک خود رسیده بودند. یگانهای دیگر هم وضعیت مشابه داشتند و مدیریت عالی و اداره جنگ در همه ابعاد عملیات جلوه خاصی داشت. از ساعت 30 دقیقه بامداد در مدت 15 دقیقه سنگرهای خط اول عراق به تصرف نیروهای ایران در آمده بود. نیروها عزم پیش روی داشتند و با وضعیت دست فنگ رو به جلو میرفتند. آرزوی همه این بود که به جاده خرمشهر- اهواز برسند. گردان دژ که از آن جاده خاطرات بسیار زیادی داشت؛ بیش از دیگران ذوق رسیدن به آنجاده و بوسه بر خاک آن را داشت.
نبرد شروع شده بود و باید مهمات به واحد قمری میرسد و اگر نمیرسید قمری و واحدش در شرایط سختی قرار میگرفتند؛ خودش میگوید: «ما نبرد را به هر وضعیتی بود به شب کشاندیم. مطمئن بودیم که با تاریک شدن هوا بالاخره به ما مهمات خواهند رساند. در ایناندیشه بودم که از کجا مهمات تهیه کنم و چون عقلم به جایی نمیرسید آهی کشیدم و نگاهی به خرمشهر کردم و گفتم«ای خرمشهر مظلوم، ما برای نجات تو آمده ایم. تو را به حرمت شهدایت فرجی به ما کن» و اشک ریختم. ناگهان یک دستگاه وانت مزدا جلوی پای ما توقف کرد. راننده اش از آن پیاده شد و گفت: سلام برادر. تیپ کجاست؟ من دیگر نگذاشتم ادامه بدهد؛ با سرعت گفتم؛ چه آوردی؟ گفت نخود و لوبیا. با صدای بلند گفتم این جا که بیسیم نیست، بگو چی آوردی؟ و قبل از جواب راننده خودم به طرف وانت رفتم که حالا رنگ آبیش مشخص بود و دیدم که پشت وانت پر از گلوله آرپی جی هفت است. همان ماشین را به سرباز ناظریان سپردم و او با شرایطی که خودش تعیین کرد و گفت حتما باید بنشینم برایش دعا کنم و تشویقی هم بدهم؛ مهمات را به جلو برد و به رغم شرایط خطرناک و حضور متراکم عراقیها و آتش بارانی که داشتند آنها را تحویل داد و بیست دقیقه بعد ورق چنان به نفع ما برگشت که بیابان تاریک بر اثر انهدامتانکهای دشمن به روشنی روز شد و از محاصره خارج شدیم؛ کار آن شب ناظریان که ساعاتی بعد متاسفانه شهید شد یک کار بسیار شگفت انگیز بود که به خودش گفتم این اقدام تو در تاریخ کشور ثبت خواهد شد و همیشه نامت در تاریخ باقی خواهد ماند.»
سختترین مرحله عملیات بیت المقدس برای نیروهای ایرانی نقطه الحاق بود که عراق از 20 کیلومتری خرمشهر موانع زیادی تعبیه کرده بود و برای آنکه رزمندههای ایرانی نتوانند محاصره خرمشهر را تکمیل کنند؛ تمام توپخانههای خود را به نقطه الحاق نیروهای ایرانی متمرکز کرده بود و میخواست به هر ترتیبی شده راه شلمچه و بصره را برای خود حفظ کند اما به هر قیمتی بود این الحاق با سختی تمام انجام شد.
گردان دژ لحظه به لحظه اشتیاقش برای رسیدن به خرمشهر زیادترمیشد و از لحظهای که نیروها به ایستگاه حسینیه رسیده بودند همگی شور عاشورایی داشتند و از توپ وتانک و نفرات دشمن هم ابایی وجود نداشت و قطعا شور واحساس پرسنل گردان دژ خیلی بیشتر از دیگران بود چون آنها در خرمشهر جنگیده بودند و خیلی شهید داده بودند و با خودشان میگفتند فرق ما با دیگران آن است که ما خرمشهر را از دست دادیم و میبایست الان باید آن را پس بگیریم و بر همین مبنا، بر اساس نوشته روی دیوار روبهروی مسجد جامع زارعیان این شوق، آنها را به حرکت بیشتر و سریعتر وا میداشت.
صدام برای سرش جایزه تعیین کرد!
از لحظهای که محاصره خرمشهر تکمیل شده بود ستوان زارعیان مرتب خدمت سرهنگ عبادت و سرهنگ رازنی که از مقامات مافوق او بودند میرفت و اجازه ورود به خرمشهر را میخواست ولی این فرماندهان با تدبیر ضمن ستایش از همت بلند این ابرمرد از او میخواستند که صبر کند. اسماعیل چند بار درخواست میکند اما با مخالفت روبهرو میشود و قمری به آن فرماندهان توضیح میدهد که زارعیان همان کسی است که روی دیوار نوشته است؛ خرمشهر! ما بر میگردیم و صدام برای سرش جایزه تعیین کرده.
آرایش نظامی نیروهای عملکننده ایرانی به این صورت بود که از 15 روز پیش از سمت شرق به دو کیلومتری خرمشهر رسیده بودند و تا آن روز حالت دفاعی داشتند. سایر نیروها هم از شمال غرب و غرب و شرق و شمال شرق، همه به دو کیلومتری رسیده بودند و تامل جایز نبود. از طرف شلمچه هم یگانی که برای حمله احتمالی عراق جوابگو باشد مستقر بود و نگرانی از آن سمت وجود نداشت. به همین خاطر دستور حمله سراسری به خرمشهر 61/2/31 صادر شد. تنها نقطه و راهی که از حیطه محاصره نیروهای ما خارج بود شط جنوب غربی بود که آن هم بسیار پهن وغیر قابل عبور بود و تنها راه عبور از آن، زدن پل بود که نیروهای ما فرصت این کار را از بعثیها گرفته بودند. نیروهای ما پس از 20 ساعت نبرد بیامان به دروازههای شهر رسیدند. حالا لحظه بسیار بزرگی پیش رو بود که تاریخ جدیدی را رقم میزد.
وقتی دستور ورود به خرمشهر صادر شد!
بالاخره از طرف فرماندهان جنگ دستور ورود به خرمشهر صادر شد و یک گروه 150 نفری داخل شدند. گزارش گروه عملکننده این بود که عراقیها با زیر پیرآهنهای سفید آماده تسلیماند و هر کدام از بعثیها که ایرانیها را دیدند، پیراهن خود را به نیت تسلیم تکان دادند. بلافاصله یک فروند هلیکوپتر شناسایی هوانیروز برای ارزیابی وضعیت در آسمان خرمشهر به پرواز در آمد و گزارش گروه پیش رو را تایید کرد. خلبان هوانیروز اعلام کرد که عراقیها با دیدن بالگرد ایرانی پارچه سفید بالا میبرند و آماده تسلیماند. به دنبال آن نیروهای ایرانی وارد شهر شدند و بدون درگیری قابل ذکری حدود 14 هزار نفر را که در داخل شهر بودند را به اسارت گرفتند.
خبرنگاران خارجی هم آمدند و صدام هنوز شکست را نپذیرفته بود و نمیخواست قبول کند که خرمشهر به دامان ایران بازگشته. خبرنگارها اولین مصاحبهای که گرفتند با سرهنگ منفرد نیاکی فرمانده لشکر 92 خوزستان بود که هنوز داغدار از دست دادن دخترش بود و فرصت نکرده بود در مراسم فوت دخترش شرکت کند. او به خبرنگارها گفت: «تا دشمن در خانه ما هست؛ خواهیم جنگید. ما برای باز پس گیری سرزمینهای اشغالی میجنگیم و تا کاملا به هدف نرسیدهایم جنگ را ادامه خواهیم داد. ما خرمشهر را با از بین بردن چهار لشکر عراق پس گرفتیم. ما 19 هزار اسیر عراقی گرفتیم که در تاریخ جنگهای دنیا بینظیر است. ما در این جنگ نه تنها عراق، بلکه همه کشورهایی را که به او کمک میکردند را یکجا شکست دادیم.»
ما دوباره آمدیم!
حالا ستوان قمری و ستوان زارعیان وارد خرمشهر و پادگان دژ شده بودند. آنها کنار هم و با گامهای آهسته وارد پادگان دژ شدند. روبه روی در پادگان ایستادند. دیگرهمرزمانشان هم پشت سر آنها ایستاده بودند. کمی به هم نگاه کردند. اشک از چشمانشان سرازیر شد. همدیگر را در آغوش گرفتند و گفتند ما آمدیم. ما! دوباره آمدیم. مرحوم سرهنگ علی قمری که با همه افتخارتش در سال 99 دارفانی را وداع گفت در باغ سوخته میگوید: «وضع من و زارعیان از بس کهگریه شوق کرده بودیم اصلا خوب نبود. جای شهدای شهر و بهویژه پادگان را به شدت احساس میکردیم و این بر بغضمان و اشکمان میافزود. همررزمانمان تحت تاثیرگریههای ما بودند و آنها هم وضعشان مثل ما بود. با زارعیان به طرف ترابری پادگان حرکت کردیم؛ اینجا مقر آخرین مدافعان و همان 19 نفری بود که جانانه دفاع کردند. اینجا همان جایی بود که استوار محبی آشپز پادگان گفت اجازه نمیدهم عراقیها در دیگهای ما برای خودشان غذا درست کنند و تا آخرین لحظه جنگید و یک هلی کوپترعراقی را ساقت کرد؛ اما وقتی او را گرفتند به دیوار بستند و هر چه که تیر در توان داشتند بر پیکر او زدند. اینجا ظاهر امر نشان میدهد که بر اثر بمبباران سقف و دیوارهای آن از بین رفته و آنچه شنیده بودیم حقیقت داشت. میگفتند عراقیها از مقاومت این 19 نفر به ستوه آمدند و با هواپیما آن محل را بمب باران کردند. این مدافعان وقتی مهماتشان تمام شد از همان محل به طرف ستاد در حال عقبنشینی بودند که عراقیها به آنها یورش برده و آنها را زنده زنده زیر شنیتانکهای خود له کرده بودند.»
قمری و زارعیان با خودشان میگویند: خدایا چرا ما برای ورود به این محل وضو نگرفتیم؟ خدایا، آیا مظلومتر از این پادگان جایی پیدا میشود؟ خدایا ما چه کنیم که شرمنده این همه شهید قهرمان نباشیم؟ خدایا از تو ممنونیم که خرمشهر را آزاد کردی و آن را به ما باز گرداندی. حالا به خرمشهر باز گشته ایم؛ فاتح و سربلند. خرمشهر زخمی است و نیاز به ترمیم دارد. باید آن را ترمیم کنیم. خرمشهر! ما آمدیم؛ هر چند دیر. ما را ببخش. مطمئن باش دیگر به هیچ غریبهای که قصداشغال تو را داشته باشد اجازه نمیدهیم به حریمت وارد شود.
شب شده بود و هنوز قمری و زارعیان داخل پادگان و در گوشه گوشه آن راه میرفتند که پیام امام از رادیو پخش شد:«خرمشهر را خدا آزاد کرد.»
زارعیان و قمری تا صبح فردا نخوابیدند و و در پادگان راه میرفتند و صدای(حمید یا محمد) امیری در گوششان بود که در همین پادگان با صدای بلند گفته بود: «ایران کشور فراخی است ولی جایی برای عقبنشینی ما ندارد.»
مقاومت 34 روزه خرمشهر و همینطور دوران بعد از آن، عاملی بسیار موثر بر تاریخ کشور و بهویژه تاریخ ادبیات ما است که جلوههای آن را در شعر و ادبیات داستانی و هنرهای تجسمی و نمایشی و هنر هفتم و سینما شاهد هستیم وامروز آن را به نام ادبیات مقاومت و پایداری میشناسیم اما از آن فراتر، تبدیل خرمشهر به نمادی مکتب گونه از مقاومت و پایداری است که در پی آن، ایجاد گفتمان نیز از جمله در حوزههای فرهنگی و سیاسی و اجتماعی و اقتصادی بهوجود آمده است و رهبرفرزانه انقلاب اسلامی که خود بارها لباس رزم را به تن کرده بود با عنایت به همین موضوع در سوم خرداد1395 و در مراسم دانش آموختگی دانشجویان افسری و تربیت پاسداری دانشگاه امام حسین(ع) فرمودند: «خرمشهرها در پیش است؛ نه در جنگ نظامی، در میدانی که از جنگ نظامی سختتر است.»