پیشینه تجربهگرایی غربی (پاورقی)
عبدالرزاق حسامیفر
در تاریخ فلسفه، فیلسوفان سه مرحلۀ حرکتی داشتند. در مرحلۀ اول، وجودشناسی برایشان محور بود و میخواستند ببینند واقعیت جهان چیست. در این دوره، مسئلۀ اصلی، جهان خارج است که اصطلاحاً وجودشناسی یا «آنتولوژی» نامیده میشود. پس از قرن هفدهم، معرفتشناسی و شناختشناسی محور شد و ناگهان این سؤال برایشان پیش آمد که چقدر میتوان به ذهن و شناخت توجه داشت. آیا میتوان به شناخت اعتماد کرد یا خیر و به تعبیری خود شناخت زیر سؤال رفت. این امر، تحولی جدی در فلسفه بود. در واقع از قرن هفدهم به بعد، جهان خارج محوریت خود را از دست داد، فیلسوفان سراغ ذهن رفتند و این پرسش مطرح شد که آیا شناختی که ذهن به ما میدهد، معتبر است یا خیر؟ این تغییر رویکرد، نقطۀ عطفی در فلسفه بود. این نگاه تا قرن بیستم ادامه پیدا میکند تا اینکه در قرن بیستم، ذهن فیلسوفان معطوف به یک مسئلۀ جدید میشود که عبارت است از زبان و نقش آن در تفکر که فلسفۀ زبان به وجود آمد و فیلسوفان، نظریههایی دربارۀ زبان ارائه کردند.
آغاز سنت تجربهگرایی با فرانسیس بیکن
آغاز رسمی سنت تجربی از «لاک» است، اما زمینههای تجربهگرایی پیش از لاک نیز وجود داشته است و در دو فیلسوف دیگر به نام «فرانسیس بیکن» و «توماس هابز» نیز قابل مشاهده است. شخصیت بیکن بیشتر اجرایی است، اما در اندیشۀ او برخی عناصر هستند که به لحاظ فلسفی مهماند و به آنها توجه میشود.
مهمترین بحثی که در بیکن مطرح است، مسئلۀ آسیبشناسی ذهن است که چه عواملی باعث خطای در ذهن میشود. بیکن به چهار نوع عامل خطا معتقد است که اسم آن را بت میگذارد. اول، بت طایفه؛ یعنی آن چیزهایی که بین همۀ انسانها مشترک است، مثل خطای حواس. دوم، بت غار است؛ یعنی آن چیزهایی که مربوط به شخص انسان است. مثلاً محیطی که در آن تربیت شده است یا دلبستگیهای شخصی که افراد آنها را محور عقاید خود میدانند. اینها ممکن است زمینۀ خطای در ذهن شوند. (تعبیر غار را از مثال افلاطون گرفته است).نوع سوم بتها، بت «بازار» است و منظور بیکن از بتهای بازار، خطاهای ناشی از زبان است. برخی از خطاها ناشی از کاربرد الفاظ است و گاهی الفاظی را به کار میبریم که مصادیق بیرونی ندارند و گاهی الفاظی به کار برده میشود که از لحاظ معنا مبهم هستند. نوع چهارم از بتها، بتهای «نمایشخانه» است و منظور بیکن از این قسم، بتهای ناشی از نظامهای فلسفه است؛ یعنی معتقد است که نظامهای فلسفی غلط، یک فضای نمایشی میسازند که باعث میشود دیگران به خطا بیفتند. از نظر بیکن، نظام فلسفۀ عقلانی ارسطو و نظام فلسفی آمیخته با الهیات -که آن را خرافی مینامد- زمینۀ خطا را ایجاد میکنند. وی معتقد است باید به سراغ نظام فلسفۀ تجربی رفت و با فلسفۀ ارسطو مخالفت میکند.
یکی دیگر از بحثهایی که در اندیشۀ بیکن مهم است، تجربهگرایی وی است. وی به روش استقرا با تجربه توجه دارد و از جزء به کل میرود. انتقادی که بیکن بر گذشتگان وارد میکرد این بود که آنها در مقام شناخت واقعیت خارجی و طبیعت، بیشتر بر روش قیاس متکی بودند تا روش استقرا. در تاریخ علم، تقریباً دو هزار سال طبیعت ارسطویی حاکم بود و با استفاده از روش قیاسی در طبیعت تحقیق میکردند. بیکن از این جهت در تاریخ فلسفه اهمیت دارد که توجه به تجربه و روش استقرا را مورد تأکید قرار داد. وی چنین ادعا کرد که گذشتگان در استفاده از روش استقرا، شتابزده عمل میکردند و خیلی سریع از مشاهده، نتیجۀ کلی میگرفتند و در مشابهتها دقت کمی میکردند. آنچه عامل اصلی در پیشرفت علوم بود، استفاده از روش تجربی بود؛ از قرن هفدهم، علم، پیشرفت سریعی پیدا کرد. در قرن هفدهم فیزیک رشد کرد، در قرن هجدهم شیمی رشد کرد و در قرن نوزدهم، زیستشناسی رشد کرد. این سه علم، علوم تجربی برجسته محسوب میشوند و مفهوم «science» یعنی علم تجربی تقریباً از قرن هفدهم برجسته شد و روش تجربی در علم مورد استفاده قرارگرفت.
هابز و تجربهگرایی
تفاوت تجربهگرایان و عقلگرایان این است که تجربهگرایان فقط شهود حسی را قبول دارند، اما عقلگرایان شهود حسی و عقلی را قبول دارند؛ به تعبیر دیگر، عقلگرایان میگویند یک حقایقی هست که عقل ما بدون وساطت حس به آنها آگاهی دارد، اما تجربهگرایان میگویند اصلاً چنین چیزی نیست و قائل به این مطلب هستند که علیت را از طریق تجربه میتوان به دست آورد. توماس هابز تجربهگراست و معتقد است که شناخت، با حس آغاز میشود و در حس خلاصه میشود. کار عقل صرفاً دخل و تصرف در دادههای حسی است.یکی از عناصر مهم در فلسفۀ هابز، مادهگرایی است. هابز، فیلسوفی مادهگرا «materialist» است اما نه به این معنا که خدا را انکار کند. در واقع خدا را هم جسمانی میداند و میگوید دو گونه جسم داریم: نوعی از جسم، جسمِ طبیعی است که اجسام طبیعت از این نوع هستند و یک جسم دیگر هم داریم که عبارت است از جسم مدنی؛ یعنی اجتماع و نهادهای اجتماعی. وی اینها را هم به منزلۀ جسم تلقی میکند. تقریباً محور فلسفۀ هابز، اعتقاد او به جسم و جسمانیدانستن وجود خداوند است. البته زمانی که یک فیلسوف برای خدا هم از تعبیر جسم استفاده میکند، در واقع به واژۀ جسم، یک توسعۀ معنایی میدهد و هرگز منظورش این نیست که خدا هم مانند اشیا لمس شدنی است. هابز معتقد بود که همه چیز در نهایت، جسم هست، اما جسم، به کثیف و لطیف تقسیم میشود. در اندیشۀ هابز، این اعتقاد وجود دارد که نفس، انسان و خدا از جنس جسم هستند، اما جسم لطیف.
جان لاک و تجربهگرایی
فیلسوفان تجربهگرا تصورات فطری را قبول ندارند. تعبیری از جان لاک وجود دارد که میگوید ذهن انسان مانند لوح سفید است. این سخن در فلسفۀ تجربی معروف است. ذهن انسان در آغاز، مانند لوح سفید است و هیچ چیزی در آن نیست. شهید مطهری در «شرح مبسوط منظومه» معتقدند که ما در فلسفۀ اسلامی هم از این حیث با تجربهگرایان نزدیک هستیم و انسان در آغاز، ذهن ندارد. البته این اشتراک در بحث تصور و شناختهها است و بحث فطرت، چیز دیگری است. لاک میگوید که ذهن انسان در آغاز مانند یک لوح سفید است و شناخت حسی که شروع میشود و کودک از شکم مادرش بیرون میآید، حواس او به کار میافتد و به تدریج، تصورات مختلف برایش شروع میشود. این شناخت حسی از کانالهای مختلف و حواس پنجگانه به وجود میآید. بنابراین اولین عنصر در فلسفۀ لاک، نفی تصورات فطری است. لاک معتقد است که شناسایی دو منشأ دارد. منشأ اول، احساس است و منشأ دیگر، مراقبه نام دارد. در واقع لاک، حس را به دو قسم بیرونی و درونی تقسیم میکند. حس بیرونی یعنی حواس پنجگانۀ بینایی، چشایی، لامسه، بویایی و شنوایی. منظور وی از مراقبه، دروننگری است یا همان چیزی که ما در درونمان حس میکنیم مانند غم، شادی و... . منظور از مراقبه این نیست که انسان مراقب رفتارهایش باشد و همیشه نگران این باشد که نفسش به ذلت کشیده نشود؛ بلکه منظور همان دروننگری است؛ یعنی احساساتی که درون ما تجربه میکند مانند غم، شادی، افسردگی و دیگر حالات روحی. منظور از مراقبه، علم حضوری هم نیست؛ زیرا علم حضوری شامل حس هم میشود.
بحث جدی که در مورد لاک مطرح است، نظریۀ بازنمایی ادراک است. این نظریه بر اساس تعبیر فیلسوفان اسلامی، یعنی ما یک «معلوم بالعرض» داریم، یک «معلوم بالذات» و یک «عالم» که بر اساس تعبیر فیلسوفان غربی میشود «شیء خارجی»، «ادراک» و «فاعل شناسا». بیان فلسفی این مطلب که گفتیم جسم را نمیشود ثابت کرد، این است که عالِم هرگز مستقیماً با معلوم بالعرض تماس ندارد و ارتباط عالِم با معلوم بالعرض صرفاً از طریق معلوم بالذات است. لاک در نظریۀ بازنمایی گفت که مستقیماً راهی به جهان خارج وجود ندارد، اما این مبنا را میپذیریم که معلومات بالذات، جهان خارج را بازنمایی میکنند. وی با استفاده از این نظریه جسم را در جهان خارج میپذیرد، اما بارکلی مبنا را بر این میگذارد که جسمی در جهان خارج وجود ندارد. معنای نظریۀ بازنمایی ادراک لاک این است که شخص عالِم اگرچه دسترسی به معلوم بالعرض ندارد، اما معلوم بالذات را مستقیماً خبر دهندهای از معلوم بالعرض میداند و بر این اساس، معلوم بالعرض را قبول میکند. دقیقاً مانند این است که در یک اتاقی باشیم و پنجرهای با تکنولوژی بالا در آن اتاق وجود داشته باشد و ما ندانیم که شیشۀ این پنجره، معمولی است یا یک تلویزیون است. در اینجا هرگز نخواهیم توانست واقعیت این شیء را درک کنیم. در بحث شناخت هم به همین شکل است. آنچه ما دسترسی داریم، فقط تصورات است و ما در زندان تصوراتمان هستیم، اما اینکه آیا این تصورات کاشف از خارج اند یا خیر، به مبنا برمیگردد.