آن که بر رایت او خواند خدا آیت نصر
دل گر از راه برون رفت به راه آورمش
پرده خود سری وکبر ز هم بر درمش
پس به خلوتگه معشوق حقیقی برمش
برماندر حرم شاه و کنم محترمش
تا مگر از دل و جان بندگی شاه کند
هم مرا روزی از راز شه آگاه کند
شاه خوبان که به جز جانب درویش ندید
آنکه شد عاشق ومعشوق بهجزخویش ندید
روی او را ز صفا چشم بداندیش ندید
دیده عاشق از یک نظرش بیش ندید
کاینچنین شور غم عشق بهم در فکند
آه اگرروزی آن پرده ز رخ برفکند
کیست معشوق من؟ آن شاهد بزم ازلی
مظهر جلوه حق، سر خفی، نور جلی
سرو بستان نبی، شمع شبستان علی
محرماندر حرم قرب شه لم یزلی
هادی مهدی، دارای جهان، حجت عصر
آنکه بر رایت او خواند خدا آیت نصر
ایزد از روز ازل کاین گل پاکیزه سرشت
این برومند شجر، در چمن دهر بکشت
بدو دستش دوکلید از قبل خویش بهشت
تا بدین هر دو گشاید در سجین و بهشت
بد سگالش را درکام رباید سجین
نیکخواهش را آغوش دهد حورالعین
هفت دوزخ ز لهیب غضبش یک لهب است
هشتجنت ز ریاض کمرش یکخشباست
نه فلک را شرف از درکه او مکتسب است
خلقت ذاتش ایجاد جهان را سبب است
او خدا را همه از خلقت گیتی غرض است
ذات او جوهر و باقی همه گیتی عرض است
تا جهان بوده است این نور، جهانآرا بود
بود ازآن روزکه نی آدم و نی حوا بود
او سلیمانبُد و او عیسی و او موسی بود
نوح و یونس را او همره در دریا بود
آسمان بود و زمین بود و بشر بود و ملک
نور او گه به زمین بود عیان گه به فلک
گر نهان است، یکی روز عیان خواهد شد
آشکار از رخش آن راز نهان خواهد شد
در همه گیتی فرمانش روان خواهد شد
آنچه خواهیم بهحمدالله آن خواهد شد
تا رسد دست من آن روز بدان دامن پاک
نهم امروز بدین در، سر طاعت برخاک
ملک الشعرای بهار