روشنفکران به روایت روشنفکران -3
اشاره «فرخی یزدی» به تحریف تاریخ به نفع رضاشاه
سرویس ادب و هنر-
در شماره قبل، از این سلسله مطالب به «عبدالصمد کامبخش» و دکتر «اپریم اسحاق» پرداختیم. این نکته را که چرا مرحوم
«جلال آلاحمد» این دو نام را در این متن آورده و اینکه آیا او میخواسته به سبب این دو نام به رنجی که در آن روزگار کشورمان از استعمارگری و حیلهگری انگلیس و خیره سری شوروی متقبل میشد اشاره کند یا نه؟ نمیدانیم اما از مجموع عملکرد این دو فرد و نوشتهها و اظهارات برخی افراد هم دوره با این افراد این نکات به دست میآید که کامبخش مامور سرویس اطلاعاتی شوروی سابق و اپریم اسحاق مامور یا همکار دستگاه اطلاعاتی انگلیس بوده است.
این احتمال دور از ذهن نیست که این افراد در هنگام تحصیل در کشورهای مورد نظرشان شناسایی و جذب دستگاه اطلاعاتی آن کشور شده باشند چرا که کامبخش در روسیه تحصیل کرده بود و اپریم اسحاق در انگلیس. دکتر اپریم پس از رفتن از ایران هم به انگلستان میرود و تا آخر عمر در آن کشور میماند. برای ذکر توضیحات بیشتر و دقت مضاعف در متن جلال آل احمد بخشهایی که در شماره قبل آمده بود را بار دیگر مرور کنیم:
«مادرش [مادر همایون صنعتی زاده] که بانویی بود و ما دو تن آواره و بیخانمان در یک تن. و تازه همان سالها از خانه پدریگریخته بارها با دکتر اپریم سر سفرهای بوده ایم که مادر او ترتیب میداد. و این دکتر اپریم پیش از همه ما او [همایون صنعتی زاده] را شناخته بود. و این ما هم دیگر همان است که در اواخر ۱۳۲۶ از حزب توده انشعاب کرد و دیگر قضایا. در همین گیر و دار بود که همایون یک لقمه نان شد و سگ خورد. خیلیهای دیگر در آن سالهای تصمیم همین جوریها سرشان را زیر لاکشان کردند وگریختند و آن ما را تنها گذاشتند که در سلسله مراتب حزبی عاقبت به دیواری رسیده بود که گرچه از آهن نبود، اما پشتش به روسی حرف میزدند؛ و از آن ما هیچکس چنین زبانی را نمیدانست. و این بود که فوراً پس از انشعاب، رادیو مسکو آمد وسط گود و فحشهای استالینی و تکفیر و دیگر قضایا... این بود که تعجبی نداشت.گریزها و سر به نیست شدنهای اختیاری و جازدنها.»
این سطرهای آل احمد «همان سالها از خانه پدریگریخته...» و «...همایون یک لقمه نان شد و سگ خورد.» اشاره به موضوع دعوای صنعتیزاده با پدرش است که منجر بهگریختن او از خانه میشود. در بخش معرفی کتاب «یادنامه همایون صنعتی زاده» آمده است: «سه حادثه در زندگی همایون صنعتیزاده نقطۀ عطف بود. حادثۀ اول دعوا با پدرش در نوجوانی و سرپاایستاده به قیمت کار در بازار و موفقیتی که پدر را به آنجا رساند که «بیا با هم شریک شویم». حادثۀ دوم که مسیر زندگی صنعتیزاده را تا پایان عمر تغییر داد، آشنایی او با عبدالصمد کامبخش بود.»
چنین زبانی نمیدانستم!
ضمن اینکه اشاره آل احمد به این موضوع که «همایون یک لقمه نان شد و...» نیز احتمالا به میل شدید او به پول در. سپس در ادامه متن آل احمد به سلسله مراتب حزبی و دیواری اشاره میکند که از آهن نبوده و پشت آن دیوار به روسی حرف زده میشده و در ادامه تذکر شده که «از آن ما هیچکس چنین زبانی را نمیدانست.»
به نظر میرسد که آل احمد در این سطرها میخواهد بگوید به مرور در سلسله مراتب حزبی در حزب توده به حقیقت این تشکیلات پی برده است. حرف زدن به روسی در آن سوی دیوار میتواند اشاره به این موضوع باشد که چگونه این قبیل تشکیلات روشنفکرانه در خدمت منافع کشوری قرار دارند که منبع ایدئولوژی حزب یا تشکیلات هستند. سپس این بخش از متن: «از آن ما هیچکس چنین زبانی را نمیدانست.» نشان دهنده ذات نویسنده است و ندانستن «چنین زبانی» کنایه از آن است که وطن فروشی و خدمت به بیگانگان و منافع آنها با ذات جلال آل احمد همخوانی ندارد. دلیل اینکه نویسنده از ضمیر «ما» استفاده کرده را در شماره نخست این سلسله مطالب توضیح دادیم که آل احمد برای خودش دو هویت در نظر گرفته یکی آل احمد به عنوان یک نویسنده و هنرمند که از او با نام «صاحب این قلم» یاد میکند و دیگری آل احمد به عنوان یک فرد از جامعه و صاحب نیازهایی مانند دیگران. در ادامه نوشتار آل احمد آمده بود: «تا سال ۲۸ و ۲۹ که دوباره همایون را گذرا میدیدیم. دکانی گرفته بود در سبزه میدان و مدعی بود که شده است دلال نشر دهنده کارهای جمال زاده؛ که باپدرش در جوانی همپالگی بود. و ما سرمان شلوغ بود و حوصله او را نداشتیم و بزن بزن قضیه نفت بود و دیگر ماجراها. و آن ما از تنهایی درآمده بود و داشت یکی از چرخهای نیروی سوم را میگرداند. اما جستهگریخته شنیدیم که او رفت آمریکا یا انگلیس و نیز شنیدیم که برادرش در همان آمریکا خودکشی کرد و از این نوع روابط بریده بریده؛ به عنوان جای پایی در ریگزار علامت ناپذیر دوستیهای سیاسی. در این مدت شاید هم رفت و آمدی داشته ایم که فراموش شده. صاحب این قلم تازه زن گرفته بود و با همه احتیاج به پول و پله، من نگذاشته بودم خر بشود و زیر بالش را گرفته بودم تا از سرچاله معاونت تبلیغات شیر و خورشید سرخ خیلی زود پریده بود و حالا در جستوجوی کاری دیگر داشت برای شاهد زهری و دکتر بقایی
کندوکاو روزنامهها میکرد و من میپاییدمش؛ که بدجوری عقده گشایی میکرد و ممکن بود گاه به گاه اوراق آن روز نامه را به تعفن زهر آن تنهاییها بیالاید و دوره دورهای بود که تودهای و نیروی سومی میزدیم و میخوردیم و نمیدیدیم که حضرات به کمین نشستهاند و چرخی را که به چنان زحمتی به دور افتاده بود به زودی در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ از گردش خواهند انداخت.»
سطرهای اخیر با اشاره به سالهای 1328 و 1329خورشیدی آغاز میشود. سالهایی پر از جنب و جوش سیاسی که آبستن اتفاقات بسیاری بود. چنانکه گفته شد سال 1320خورشیدی محمدرضا پهلوی به سلطنت ایران گماشته شد. او در آن روزگار فردی جوان و کم تجربه بود. جامعه ایران که از یوغ چکمههای دیکتاتوری رضا شاه رهایی یافته بود در جهت استفاده از این فرصت بود؛ فرصتی که به مدد کم تجربگی و شخصیت متزلزل و هنوز شکل نگرفته سیاسی شاه جدید به وجود آمد. لذا حدفاصل بین 1320 تا 1332 خورشیدی جامعه ایرانی و قشرهای مختلف سیاسی و رسانهای آن به تکاپو افتاد اما در این حدفاصل زمام کارها در اختیار طیفهای حزبی و روشنفکری قرار داشت.
یک دهه رهایی از دیکتاتوری پهلوی
با این وجود اما ورود یک شخصیت دینی به نام آیتالله کاشانی به این عرصه کمک بزرگی به شخصیتهایی مانند محمد مصدق کرد. در این میان اما ضرری که به ملت ایران از جانب تصویب و تمدید قرارداد نفت دارسی خورد ضرری بسیار بزرگ بود.
قرارداد دارسی ابتدا در دوره قاجاریه و میان دربار مظفرالدین شاه و شخصی بریتانیاییتبار به نام «ویلیام ناکس دارسی» به امضا رسید که به قرارداد دارسی معروف شد. در آن روزگار شاید شاه بیکفایت قاجار و دربار او به اهمیت نفت واقف نبودند (که البته این موضوع به هیچ عنوان از گناه ایشان کم نمیکند) اما تمدید این قرارداد در دوره شاه پهلوی با چه توجیهی صورت گرفت؟!
جریان روشنفکری نشان داده که هم سرعتی غیرقابل وصف در رنگ عوض کردن دارد و هم توانایی خاصی در تحریف تاریخ. در دهههای اخیر معمولا اقشار روشنفکری به مدد رسانههای نوین از جمله تلویزیونهای ماهوارهای و اینترنت به رویکرد پرداختهاند که از رضاشاه پهلوی چهرهای مقتدر و وطن دوست و در خدمت توسعه ایران بسازند. لیکن تصور میکنید نظر قشر روشنفکر در همان دوره رضا شاه درباره او چه بوده است؟!
برای پی بردن به پاسخ سؤال بالا تنها اشاره به یک شعر از «فرخی یزدی» کافی مینماید. شعری که بسیار گویاست و چنان شرح حال رویکرد جدید روشنفکری در مورد رضاشاه است که گویی فرخی یزدی در آن روزگار این روزها را میدیده است. آن شعر از این قرار است:
راستی نبود بهجز افسانه و غیر از دروغ
آنچهای تاریخ وجدانکش حکایت میکنی
بیجهت از خادم مغلوب گویی ناسزا
بیسبب از خائن غالب حمایت میکنی
پیش چشم مردمان چون شب بود رویت سیاه
زان که در هر روز ای جانی جنایت میکنی
از «رضا» جز نارضایی حکمفرما گرچه نیست
بعد از این از او هم اظهار رضایت میکنی
«میرزا محمد فرخی یزدی» ملقب به تاجالشعرا شاعری توانا و روزنامهنگار آزادیخواه در دوره مشروطیت بود. وی همچنین سردبیر نشریات «حزب کمونیست ایران» از جمله روزنامه «طوفان» و همچنین نماینده مردم یزد در دوره هفتم مجلس شورای ملی بود. مشهور است که لبانش را در زندان رضاشاه دوختند اما آنچه در مورد آن اطمینان وجود دارد این است که او در زندان رضاشاه به دست جلاد او یعنی «پزشک احمدی» کشته شد.
در ابیات فوق فرخی یزدی به تاریخ انتقاد میکند و به این موضوع اشاره میکند که اگرچه امروز (یعنی روزگار فرخی یزدی) از «رضا» یا به عبارتی همان «رضاشاه» جز نارضایتی و ظلم و بیداد و ستم صادر نمیشود اما در آینده به اظهار رضایت از او خواهی پرداخت. عجیب است که فرخی یزدی چنین به آنچه به زودی رخ خواهد داد پی برده بود و آن تحریف تاریخ به سبب ساختن چهرهای مثبت از رضاشاه است.
خدمت بینظیر رضاشاه به بیگانگان
این سطرها مقدمهای بود برای پرداختن به موضوع قرارداد دارسی که در دوره مظفرالدین شاه قاجار به امضا رسید و پس از پیدا شدن نفت در مسجدسلیمان به سرعت دولت استعمارگر انگلیس به میدان آمد و سهام شرکت دارسی را از آن خود کرد. این قرارداد در دوره رضاشاه بار دیگر تمدید شد. جالب است که از مظفرالدینشاه چهرهای که در تاریخ مانده چهره پادشاهی با سن و سال بالا و ناخوش احوال و مشنگ و از رضاشاه چهره شاهی مقتدر و وطن دوست به جا مانده است. قرارداد دارسی در دوره مظفرالدینشاه توسط دربار او به سرانجام میرسد اما در دوره رضاشاه نه تنها خود او این قرار داد را امضا میکند بلکه با اعمال نفوذ او دولت نیز مجبور به تصویب آن میشود. رضاشاه پس از مذاکره با «سِرجان کدمن»، رئیسشرکت نفت ایران و انگلیس، و «رجینالد هوار» سفیر بریتانیا در ایران تمدید قرارداد میان انگلیس و ایران را قبول کرد و مقامات دولت را وادار به تصویب آن کرد. مجلس شورای ملی نیز از ترس رضاشاه چارهای جز تصویب آن نمیدیدند. در این قرارداد شرکت نفت ایران و انگلیس همچنان به اکتشاف و استخراج و فروش منابع نفتی ایران، بدون هیچ الزامی به ارائه صورت عملکرد به دولت ایران، ادامه میداد. مدت قرارداد ۶۰ سال تعیین شد.
پس از استعفای رضاشاه در شهریورماه 1320خورشیدی و ورود نیروهای متفقین به ایران، نخستین انتقادها بر قرارداد ۱۹۳۳ در دوره چهاردهم مجلس شورای ملی انجام شد. چنانکه از همین جا پیداست پیش از این مجلس از ترس رضاشاه دیکتاتور جرات سخن گفتن از این قرارداد را نداشته است. «محمد مصدق» در یک نطق در زمینه این قرارداد در مجلس چهاردهم شورای ملی گفت:«اگر امتیاز دارسی [در دوره رضاشاه] تمدید نشده بود، در سال ۱۹۶۱میلادی [1340 خورشیدی] به بعد دولت نه تنها به صدی ۱۶ عایدات حق داشت، بلکه صدی صد عایدات حق دولت بود؛ بنابراین صدی ۸۴ از عایدات که در ۱۹۶۱ م حق دولت میشود، بر طبق قرارداد جدید کمپانی آن را تا ۳۲ سال دیگر میبرد. صدو بیست و شش میلیون لیره انگلیس از قرار ۱۲۸ ریال، ۱۶۰،۱۲۸،۰۰۰،۰۰۰ ریال میشود و تاریخ عالم نشان نمیدهد که یکی از افراد مملکت به وطن خود در یک معامله
۱۶ بیلیون و ۱۲۸ هزار ریال ضرر زده باشد و شاید مادر روزگار دیگر نزاید کسی را که به بیگانه چنین خدمتی کند.»
ادامه دارد