روایت صد ثانیهای
مینشیند تا پیشانیاش را ببوسد...
10 سال تمام، وقتی که صبحها محمدرضا میرفت سر کار، مادر پیشانیاش را میبوسید. عصر حیاط را آب و جارو میکرد. مینشست لب ایوان تا برگردد
چند سال است که مادرش پیشانی اش را نبوسیده، اما هنوز با قامت خمیده و چشمهای کمسویش صحن حیاط را آب و جارو میکند و مینشیند لب ایوان. چشم به راه میکشد و آستانه در را رصد میکند.تا پسرش محمدرضا بیات از در وارد شود و کنار حوض بنشیند. تا او پیشانیاش را ببوسد.
موضوع؛ شهید محمدرضا بیات
الف. م