با آن حـال
مریم عرفانیان
بچهها هنوز خواب بودند که حسین با آنها خداحافظی کرد. آن وقت بند پوتینهایش را بست.
آینه و قرآن را به دست گرفتم و او سه بار از زیر قرآن رد شد. کاسة آب را که پشت سرش روی آسفالت خیابان پاشیدم، رفت.
***
ناگهان ضربههای پیاپی و آرامِ در مرا به خود آورد! چادرم را از روی شانه بر سرکشیدم و در را باز کردم. قامت حسین چهار چوب در را پر کرد. خوشحال و متعجب پرسیدم: «برگشتی؟»
چیزی نگفت، به طرف اتاق راه افتاد و من هم دنبالش!
بر بالین بچهها زانو زد؛ موهایشان را نوازشکرد و چشمهایشان را بوسید. به شوخی گفتم: «برای همین دوباره برگشتی؟»
- فقط خواستم برای آخرین بار بچهها رو ببینم.
این حرف را طوری زد که دلم لرزید!
تا آن لحظه او را با آن حال ندیده بودم؛ هیچ وقت هم آن حال حسین را فراموش نکردم.
خاطرهای از شهید حسین سبحانی کوهسرخی
راوی: زهرا ارمند، همسر شهید