یک ستاره از آن هزار
ستاره چهل و یکم؛ اوستا عبدالحسین
ابوالقاسم محمدزاده
بعضی از آدمها انگار از بهشت آمدهاند و یک جورِ عجیبی خوبند. امناند، آراماند، دلنشیناند و تو میتوانی ساعتها کنارشان، بدون هیچ تکلّفی، خیلی راحت؛خودت باشی!
من این طیف آدمها را دوست دارم، آدمهایِ مهربان و اصیلی که حالِ دنیا و آخرتمان را خوب میکنند و مثل ستارههای آسمان مدام چشمک میزنند که مجذوب شان شوی و من امروز از حال و هوایم مینویسم. از حال و هوای با ستارهها بودن و برایشان نوشتن.
ستاره من! برایت از تمام تنهاییها و دلتنگیها و از بیقراریهای قلب شکسته ام مینویسم و راز دلم را برای تو فاش میکنم که به درستی شما ستارهها محرم اسرار من هستید.
شما را صدا میزنم و خوب میدانم که جوابم را خواهی داد و مرا به حال خودم وانمی گذارید.
هرچند راه دور است. تو در آسمانها هستی و من در زمین، سیال و سرگردان. اما بین من و تو فاصلهای نیست. چراکه هر زمان دلگیر میشوم، خودم را به تو میرسانم و سفره دلم را برایت باز میکنم.
چه زیبا همنشین دلم میشوید و گوش به من میسپارید و بدون این که مرا سرزنش کنید به حرفهایم گوش میدهید و قلم را هدایت میکنید که از شما بنویسد.
بی دلیل نیست که حتی اگر خودم را گم کنم شما را هیچگاه گم نمیکنم. آخر! شما همیشه میدرخشید، حتی اگر تکهای ابر جلوی درخشیدنتان را گرفته باشد.
شما همیشه هستید و این سیاهی دل ماست که نور شما را درک نمیکند.
هرچند قطب نمای قلبم در بزنگاههای زندگی به سمت شما میایستد و با رؤیت شما، حسم تازهتر میگردد و محو تماشای نور درخشانتان میشوم.
امروز، در اوج دلتنگی ام، نمیدانم از کدام ستاره آسمان شهادت بنویسم که هر روز یکی به جمعتان افزوده میگردد و از این که جا مانده ام افسوس میخورم. آخر؛
به پایتان نمیرسد
دلی که در زمین مانده است...
شاید! حال کبوتری را دارم که جلد آسمان و آستان شما شده است و نمیتواند بدون نگاه به شما، ثانیهها را سپری کند پس مرا دریابید که سرگردان دریای حیرانم..
چشم میبندم و دفتر شهادت را ورق میزنم و آنگاه که چشم میگشایم، ستاره زیبای اوستا عبدالحسین مرا مجذوب خود میکند.
اصلا به من چه که تو بنا بودی و خانه آخرتت را با دستان خودت ساختی. پس تکلیف من بیهنر چیست؟ من چگونه بسازمش؟
هرچند تو بارها راه و روش ساخته شدن خانه آخرت را به من آموختی.
درست از همان لحظهای که دستم را گرفتی و از چادر بچه پلنگهای مشهدی بیرون کشیدی و به طرف خودت کشاندی. اما من؛ نوجوان بودم و نفهم؛ و راهی که نشانم دادی را تشخیص ندادم و پشت میدان مین و میدان نفس زمینگیر شدم و تو! از همه میادین گذشتی.
متولد گلبو بودی، ساده و روستایی، لقمه حلال در آوردی. از تجملات دوری جستی و شدی عبدالحسین بنا، خانه خیلیها را آباد کردی. خانه ات آباد مرد!
به تو که فکر میکنم. عملیات بدر در ذهن خسته و غبار گرفته ام زنده میشود و خط پدافندی باریکش. جاده امام رضا(ع) و فلکه امام رضا و هیاهوی بریز و بپاشهای عراقیها؛ که از ریختن هیچ نوع گلولهای دریغ نمیکردند.
بوی باروت و بوی سوختن نیزارهای هور و شیمیایی اش را در ذهن و احساسم مجسم میکنم و تو را که مهمان هور شدی و سالها در آغوش هور آرمیدی و سرانجام پس از 27 سال دوری از وطن، دوری از خانواده، همچون یوسف گمگشتهای به جمع یاران شهیدت پیوستی و در بهشت رضا(ع) همسایه امام رئوف شدی و در جوار چراغچی و کاوه آرام گرفتی؛ و ثابت کردی که ستاره شدن لقمه حلال میخواهد و بصیرت. ستاره شدن راه و روشی داردکه تو در دانشگاه اسلام و اهل بیت آموختی و در مکتب امامین انقلاب درس پس دادی و آموختههای دینیات را در میدانهای نبرد به منصه ظهور رساندی.
عبدالحسین! اوستا جان، دوباره در میدان مین دنیا زمینگیر شدیم. دوباره نفس حقت را بر زمینهای سخت و پر از موانع جورواجور مین دنیایی جاری کن و نیروهای جامانده در گردانهای وابسته به دنیا، وابسته به نفس و رنگ و لعاب دنیوی را عبور ده.
اوستا جان! خانه آخرتت را با توسل به نور هدایت بیبی دوعالم روشن کردی، شمهای از آن انوار الهی را در آن شبهایی که از آسمان به ما نگاه میکنی بتابان.
ستاره من، راه را با درخشش انوار هدایتگرت بر ما بنمایان که سرگردانی بد دردیاست.
خوش به حال شما آسمانیان و بدا به حال ما که دو دستی به دنیا چسبیده ایم.
اوستا جان! دوباره دست جاماندگان را بگیر و دلها را با تاباندن نور بصیرت جلا بده و چشمها را مجذوب جهتی کن که تشعشع نورت صلاح ماست.
موضوع: شهید عبدالحسین برونسی