فرازهایی از دستنوشتههای شهیــــد حسن اثنی عشری
عرق تمام بلوزم را خیس کرده بود-بچههای دیگر هم همین طور- بعضی حتی شلوارشان هم از عرق خیس شده بود. تا حدود 4:45 راه آمدیم. راه صاف 6 کیلومتر بیشتر نبود اما برای آن که دیده نشویم از پیچ و خمهایی که آب درست کرده بود و گود هم بود آمدیم-بنابراین راه زیادی آمدیم- اینجا اطراق کردیم. پس از اینجا کوه تمام میشد و در دید دشمن قرار میگرفتیم. اینجا گفتند نماز بخوانید و شام بخورید. نمازم را شروع کردم؛ الحمدلله رب العالمین. الرحمن الرحیم. خدایی که مهربان است. هم رحمت است و هم رحیم. خدایا برای تو به جنگ میرویم. پروردگارا برای دفاع از دین تو میرویم. بارالها به امر نایب امام زمان میرویم. خداوندا ما را جزء لشگریانت محسوب بفرما. در راه که از پیچ و خمهای کف رودخانه میآمدیم با خودم فکر میکردم آیا دلم میخواهد چون صاحب خانه و اتومبیل هستم زنده بمانم؟ آیا چون دارای خانوادهای خوب هستم و بهشان علاقه دارم میخواهم زنده بمانم؟ آیا «اموالکم» و «اولادکم» برای من «فتنه» هستند؟
خوشبختانه هر دو جوابشان نه بود؛ یک نه ی خیلی محکم! مال که اصلا برایم مطرح نبود. خانواده هم نه. خدایا تو باور کن که برای رضای تو به میدان جنگ میروم.
شام نخوردم؛ فقط خیلی کم نان خالی خوردم. گفتم هم سنگین میشوم و هم تشنه. ساعت 9:05 شب جمعه (یعنی پنجشنبه شب) دستور حرکت دادند. کولهام سنگین بود. تمام کنسروها را از تویش بیرون ریختم و فقط بهاندازه نصف یک وعده نان خالی برداشتم. اینجا دیگر ترموس را هم گذاشتیم.
***
روز سه شنبه 25/11/62 که از خانه رفتم، ناهار را در پایگاه شهید بهشتی خوردیم و عصر به پادگان امام حسین علیهالسلام ما را بردند. عجیب بود. همه جا چشمم به دنبال مرتضی پایدار فرد میگشت. با وجود آنکه یقین به شهادت مرتضی داشتم، هر بسیجی با اندام ریز و صورت معصوم بچهگانه میدیدم، خیال میکردم پایدار است.
خداوندا من که فقط چند ماهی با او بودم و اینطور به دنبالش میگردم، مادرش چه میکند؟! پروردگارا اجر خانوادههای شهدا را صدچندان بگردان.
اما بالاخره پایدار را یافتم؛ ولی محمود پایدارفرد. درود بر چنین خانوادهها؛ دو پسر از یک خانواده شهید شده و حالا پسر سوم با وجودی که پاشنه پایش از ترکش والفجر2 ناراحت است و لنگ میزند، به جبهه آمده! این سومی، از آن دو بزرگتر است و 28 ساله است و مجرد. گفتم چگونه آمدی؟ گفت:... مادرم کاملا راضی بود و گفت برو.
درود بر این مادران...
***
دیشب یک صحنه کوچک و کوتاه شهید مهدی [عظیمی اصفهانی] را در خواب دیدم... همان قیافه همیشگی را داشت؛ با همان صورت خندان و سرحال و شادابی جوانی سلام کرد و...
مهدی رفته. شاید بگوییم همه میروند؛ اما زود رفته! ولی اینطور نیست. وقتی خود را به این در و آن در میزد تا برای آموزش در بسیج سپاه ثبتنام کند؛ خوب فهمیده بود چه میکند!
یک روز با صورتی برافروخته و شاد، در حالی که در پوست خود نمیگنجید به خانه ما آمد: «آمدهاند در خانه، از مامان تحقیق کردهاند؛ مامان گفته راضیام؛ پدرش هم راضی است.»
مادرش او را بزرگ کرده. بیش از هرکسی میشناسدش و شاید بتوانم بگویم بیش از هر کسی دوستش دارد. میداند وقتی میگوید راضیام، یعنی راضیام برای برای خدا، برای اسلام، برای لشگر خمینی بزرگ بجنگد و اگر شهید شد، راضیام.
این مادر، شهید سیدابوالفضلها [هاشمی فشارکی] را دیده که رفتهاند و جنازهشان برگشته! این مادر شهید فرهاد عباسیها را دیده که در عین جوانی رفتهاند و خود را نثار الله کردهاند...
وقتی برای اولین بار بعد از شهادت مهدی، دختردایی را توی حیاطشان دیدم، با همه تحمل زیادم نتوانستم ازگریه خودداری کنم اما ایشان آرام و بامتانت مرا نگاه کرد. من دختردایی را خیلی دوست داشتم؛ اما وقتی مقاومتش را در شهادت پسرش دیدم، محبتم نسبت به ایشان دهچندان شد.
خلاصهای از نامه ارسالی شهید اثنی عشری از منطقه جنگی به مناسبت چهلمین روز شهادت برادر همسرشان (شهید مهدی عظیمی)