kayhan.ir

کد خبر: ۲۵۰۰۹۸
تاریخ انتشار : ۰۱ مهر ۱۴۰۱ - ۲۰:۴۴
مجموعه خاطرات مرحوم محمد محمدی ری‌شهری- جلد اول- 29

روایت توطئه نافرجام از زبان عوامل کودتا

 
 
 
... در همين‌ روز به‌ مهديون‌ تلفن‌ كردم‌ و به‌ او گفتم‌ من‌ نمي‌دانم‌ چه‌ وضعي‌ پيش‌ آمده‌ و بايد شما را ببينم‌. مهديون‌ به‌ همان‌ محلي‌ كه‌ پاي‌ تلفن‌ در خيابان‌ بود آمد و مرا سوار كرد و وقتي‌ موضوع‌ را فهميد به‌ من‌ گفت‌ ديگر به‌ من‌ تلفن‌ نكن‌ تا وضع‌ روشن‌ شود. 
اين‌ بود ماجراي‌ حركت‌ كودتاچيان‌ به‌ سوي‌ پايگاه‌ نوژه‌ از زبان‌ دو تن‌ از عوامل‌ هوايي‌ كودتا و اما اين‌ ماجرا از زبان‌ عوامل‌ زميني‌ اين‌ توطئه‌:
 استوار قايق‌ور كه‌ يكي‌ از دست‌اندركاران‌ توطئه‌ بود، درباره‌‌ حركت‌ عوامل‌ زميني‌ كودتاي‌ نافرجام‌ چنين‌ نوشته ‌است‌: «... ساعت‌ 6/30 (روز چهارشنبه‌) به‌ محل‌ اتوبان‌ كرج‌ رفتيم‌ و تا ساعت‌ 6/50 منتظر بقيه‌ شديم‌ كه‌ من‌ ديدم‌ سه‌ اتومبيل‌ آمدند و رفتند كه‌ حدوداً در آنها تعداد 12 تا 13 نفر بودند. بعداً خود حيدري‌ در جواب‌ گفت‌ كه‌ من‌ آنها را قبلاً فرستاده‌ام‌ و خودش‌ هم‌ با يك‌ تويوتاي‌ زرد رنگ‌ حركت‌ كرد و رفت‌.  من‌ و نادر مرداني‌ و رضا بهمن‌زاده‌ هر سه‌ با همان‌ تويوتاي‌ سفيدرنگ‌ حركت‌ كرده‌ و تا وسط‌هاي‌ اتوبان‌ كرج‌ - قزوين‌ رفتيم‌ كه‌ در اين‌جا ماشين‌ خراب‌ شد... دو ساعت‌ طول‌ كشيد تا رفتند و آب‌ آوردند و ريختند درون‌ ماشين‌ و حركت‌ كرديم‌.
 قرار بود كه‌ ساعت‌ 12 تا 2 نيمه‌ شب‌ در محل‌ تجمع‌ كه‌ قرار بود در نزديكي‌ پايگاه‌ در يك‌ گودال‌ باشد تجمع‌ كنيم‌، چون‌ ماشين‌ خراب‌ شده‌ بود و معطل‌ هم‌ شده‌ بوديم‌، ساعت‌ 2/30 نيمه‌ شب‌، ما به‌ محل‌ تجمع‌ رسيديم‌، ولي‌ ديديم‌ كه‌ كسي‌ نيست‌. باز هم‌ رفتيم‌ و اطراف‌ را دور زديم‌ و سر از يك‌ دهكده‌ درآورديم‌ كه‌ 6 نفر چماق‌دار به‌ ما حمله‌ كردند و جلوي‌ ماشين‌ را گرفتند. نادر مرداني‌ با نشان‌ دادن‌ كارت‌ شناسايي‌ به‌ آنها ما را از آن‌جا نجات‌ داد و حركت‌ كرديم‌ و آمديم‌ به‌ خيابان‌ اصلي‌ كه‌ از جاده‌‌ قزوين‌ - همدان‌ جدا شده‌ و به‌ پايگاه‌ مي‌رسد. حدود 100 متر رفتيم‌ جلو، ديديم‌ كه‌ يك‌ تويوتا سبز رنگ‌ و يك‌ فولكس‌ واگن‌ استیشن‌ سفيد رنگ‌، چراغ‌ خاموش‌، علامت‌ مي‌دهند. نگه‌ داشتيم‌ و سرهنگ‌ آذرتاش‌ از ماشين‌ پياده‌ شد و به‌ نادر مرداني‌ گفت‌ كه‌ ماشين‌ حامل‌ اسلحه‌ و مهمات‌ خراب‌ شده‌ و مأموريت‌ كنسل‌ گرديده‌ و ما هم‌ حركت‌ كرديم‌ تا رسيديم‌ به‌ سه‌ راه‌ قزوين‌ - همدان‌ و در آن‌جا پاسداران‌ به‌ ما ايست‌ دادند و ما هم‌ ايستاديم‌. به‌ محض‌ ايستادن‌ شروع‌ به‌ تيراندازي‌ كردند و چون‌ ما ديديم‌ كه‌ اگر بايستيم‌ كشته‌ خواهيم‌ شد، حركت‌ كرديم‌ و مقداري‌ آمديم‌ جلو و ماشين‌ را در يك‌ محل‌ رها كرديم‌ و شروع‌ كرديم‌ به‌ فرار. من‌ از نادر مرداني‌ و رضا بهمن‌زاده‌ جلو افتادم‌ و چون‌ تركش‌ گلوله‌ به‌ پشت‌ من‌ اصابت‌ كرده‌ بود سريع‌ مي‌دويدم‌... به‌ جاده‌‌ اصلي‌ رسيدم‌ و تا صبح‌ هم‌ آن‌جا بودم‌ و جلوي‌ يك‌ ماشين‌ را حدود ساعت‌ 7 گرفتم‌ تا خود را نجات‌ دهم‌، ولي‌ چند قدم‌ جلوتر همان‌ محلي‌ بود كه‌ به‌ ما تيراندازي‌ شده‌ بود و مرا دستگير كردند و بردند درون‌ پايگاه‌...»
 استوار حيدري‌ كه‌ يكي‌ ديگر از عناصر مهم‌ زميني‌ كودتا است‌، درباره‌‌ حركت‌ خود و كودتاچيان‌ از تهران‌ به‌ سوي‌ پايگاه‌ نوژه‌ مي‌نويسد:
 «من‌ خودم‌ شخصاً به‌ همراه‌ بيوك‌ به‌ سرنشيني‌ چهار نفر غيرنظاميان‌. (مهران‌ 25 ساله‌، فرامرز 32ساله‌ و قاسم‌ حاجي‌آبادي‌ 25 ساله‌ و منصور 27 ساله‌) و سرنشينان‌ اتومبيل‌ تويوتا، قرمز رنگ‌، از جاده‌ همدان‌ به‌ سمت‌ محل‌ مورد نظر، در حركت‌ بوديم‌... به‌ علت‌ اين‌كه‌ جلو سه‌ راهي‌ توسط‌ نظاميان‌ راه‌ بسته‌ و كنترل‌ مي‌شوند... از اين‌جا گذشتيم‌ كه‌ پشت‌ سر ما مأمورين‌ رسيدند و جلوي‌ ما را گرفتند و ما به‌ مأمورين‌ گفتيم‌ كه‌ خودمان‌ نظامي‌ هستيم‌ و بايد دژبان‌ ما را جلب‌ نمايد... داشت‌ وضع‌ بحراني‌ مي‌شد. من‌ سعي‌ كردم‌ اسلحه‌ را از پاسدار مأمور بگيرم‌، ولي‌ خودم‌ در سرازيري‌ خوردم‌ زمين‌ و تفنگ‌ پاسدار را گرفتم‌ و با خودم‌ بردم‌ و در تاريكي‌ ... دست‌ راست‌ جاده‌ را گرفتم‌، كنار جاده‌ داشت‌ تيراندازي‌ مي‌شد من‌ تا نزديكي‌ صبح‌ در بيابان‌ها راه‌ رفتم‌ و در يكي‌ از جوي‌ها گرفتم‌ خوابيدم‌...»
 ولي‌ عوامل‌ اصلي‌ توطئه‌ توانستند با يك‌ اتوبوس‌ از محل‌ قرار به‌ سوي‌ پايگاه‌ نوژه‌ حركت‌ كنند، بهتر است‌ كه‌ شرح‌ اين‌ ماجرا را از زبان‌ ركني‌، يكي‌ از عوامل‌ مهم‌ كودتا بشنويد:
 «احسان‌  گفت‌ كه‌ يك‌ اتوبوس‌ با شماره‌‌ 41637 ساعت‌ 7/5 بعدازظهر، پهلوي‌ پارك‌ در آخر خيابان‌ بلوار اليزابت‌ خواهد ايستاد، تو بايد شماره‌‌ آن‌ را بررسي‌ كني‌، با راننده‌‌ آن‌ تماس‌ بگيري‌ و خلبان‌هايي‌ كه‌ نعمتي‌ معرفي‌ خواهد كرد سوار اتوبوس‌ خواهند شد و به‌ محل‌ تجمع‌ در جاده‌‌ اختصاصي‌ پايگاه‌ كه‌ محل‌ دقيق‌ آن‌ را نعمتي‌ خواهد دانست‌ مي‌آييد.
 من‌ حدود ساعت‌ 8 شب‌، چهارشنبه‌ غروب‌ بود كه‌ به‌ آن‌جا رفتم‌. تيمسار محققي‌، سروان‌ زمانپور و نعمتي‌ را ديدم‌، ولي‌ اتوبوس‌ نيامده‌ بود. كمي‌ صبر كردم‌. بعد رفتم‌ به‌ احسان‌ تلفن‌ كردم‌. گفت‌: تا ده‌ دقيقه‌ ديگر اتوبوس‌ خواهد آمد... حدود نيم‌ ساعت‌ بعد در حال‌ برگشتن‌ بودم‌ كه‌ نعمتي‌ را ديدم‌. گفت‌: كه‌ تعدادي‌ پاسدار به‌ داخل‌ پارك‌ آمده‌اند و من‌ به‌ همه‌‌ خلبان‌ها گفتم‌ كه‌ از اين‌جا بروند و اول‌ خيابان‌ آريامهر غربي‌ سابق‌ بايستند، تو هم‌ جلوي‌ پارك‌ باش‌... مشغول‌ بررسي‌ اتوبوس‌ و شماره‌‌ آن‌ از جلو بودم‌ كه‌ راننده‌‌ اتوبوس‌ به‌ من‌ نزديك‌ شد و گفت‌: شما بيژن‌ هستيد؟ گفتم‌: بله‌ و پرسيدم‌: شما را آقاي‌ مهندس‌ فرستاده‌ است‌؟ گفت‌: بله‌... تيمسار محققي‌ و نعمتي‌ و زمانپور را ديدم‌. نعمتي‌ گفت‌: كمي‌ صبر كنيد تا من‌ خلبان‌ها را جمع‌آوري‌ كنم‌.
 بعد از حدود 10 دقيقه‌، برگشت‌. آبتين‌ و يك‌ نفر ديگر كه‌ او را نمي‌شناسم‌ همراهش‌ بود. در داخل‌ اتوبوس‌ سوار شديم‌ و با تيمسار محققي‌ مشورت‌ كرد و گفت‌: تيمسار براي‌ بقيه‌ صبر نكنيم‌ و حركت‌ كنيم‌؟ تيمسار محققي‌ هم‌ موافقت‌ كرد و حركت‌ كرديم‌.
 تيمسار محققي‌ كه‌ يك‌ صندلي‌ پشت‌ سر من‌ نشسته‌ بود، اظهار نگراني‌ مي‌كرد كه‌ آيا راننده‌هاي‌ اتوبوس‌ از خود ما هستند و در جريان‌ كار قرار دارند يا نه‌. راننده‌  كه‌ پهلوي‌ صندلي‌ مقابل‌ نشسته‌ بود، سرش‌ را جلو آورد و گفت‌: ما از خود شما هستيم‌ نگران‌ نباشيد، فقط‌ شاگرد چيزي‌ نمي‌داند كه‌ ترياكي‌ است‌ و او را مي‌فرستم‌ عقب‌ اتوبوس‌ بخوابد. نعمتي‌ پرسيد: شما نظامي‌ هستيد؟ راننده‌ گفت‌: نه‌.
 تيمسار محققي‌ گفت‌: اگر جلوي‌ ما را گرفتند و پرسيدند كه‌ با يك‌ اتوبوس‌ چرا فقط‌ هفت‌ الي‌ هشت‌ نفر مسافرت‌ مي‌كنند، چه‌ بگوييم‌؟
 راننده‌ گفت‌ كه‌ ما مي‌گوييم‌ اتوبوسي‌ در بين‌ راه‌ خراب‌ شده‌ است‌ و ما مي‌رويم‌ مسافرين‌ آنها را بياوريم‌. شما هم‌ عبوري‌ سوار شده‌ايد...
 حدود يك‌ الي‌ دو كيلومتري‌ پايگاه‌، به‌ سمت‌ چپ‌ جاده‌، يك‌ اتومبيل‌ بي‌سيم‌دار ايستاده‌ بود و بر سر دوراهي‌ پايگاه‌، سمت‌ راست‌ يك‌ جيپ‌ با تعدادي‌ پاسدار ايستاده‌ بودند كه‌ يك‌ نفر را دستگير كرده‌ به‌ حالت‌ درازكش‌ و دست‌ پشت‌ سر، او را خوابانيده‌ بودند. سمت‌ چپ‌ هم‌ تعداد زيادي‌ پاسدار ايستاده‌ بودند. اتوبوس‌ از آن‌ محل‌ گذشت‌ و چند كيلومتر دورتر در محل‌ پمپ‌ بنزين‌ دور زد و برگشت‌. در اين‌ موقع‌ راننده‌ گفت‌ كه‌ اگر كسي‌ چيزي‌ از ما پرسيد مي‌گوييم‌ از همدان‌ در حال‌ آمدن‌ هستيم‌... 
 نعمتي‌ ابتدا تصميم‌ داشت‌ كه‌ از قزوين‌ به‌ پايگاه‌ شاهرخي‌ تلفن‌ بكند و ببيند چه‌ خبر است‌ ولي‌ بعداً پشيمان‌ شد... اتوبوس‌ در قزوين‌ ايستاد. قبل‌ از اين‌ موقع‌، تيمسار محققي‌ گفته‌ بود كه‌ اگر مداركي‌ همراه‌ داريد آن‌ را مخفي‌ كنيد. نعمتي‌ كاغذي‌ را در زير فرش‌ پلاستيكي‌ وسط‌ اتوبوس‌ قايم‌ كرد و من‌ هم‌ چند برگ‌ كاغذ كه‌ يكي‌ از آنها شامل‌ اسم‌ تعدادي‌ از خلبانان‌ بود كه‌ نعمتي‌ داده‌ بود كه‌ به‌ احسان‌ بدهم‌ و يك‌ برگ‌ نيز شامل‌ افرادي‌ بود كه‌ همافر پوررضايي‌ داده‌ بود كه‌ اين‌ عده‌ بايستي‌ در پايگاه‌ شاهرخي‌ دستگير شوند و يك‌ برگ‌ شامل‌ كُد و نشاني‌ را در زير پشت‌ سري‌ دو رديف‌ به‌ آخر مانده‌، سمت‌ شاگرد، در اتوبوس‌ مخفي‌ نمودم‌. در قزوين‌ زمانپور از من‌ مقداري‌ پول‌ خواست‌ كه‌ من‌ يك‌ پاكت‌ محتوي‌ 25 هزارتومان‌ به ‌او دادم‌ و او پياده‌ شد.
 من‌ مجدداً خوابيدم‌. در اتوبان‌ كرج‌ - تهران‌ از خواب‌ بيدار شدم‌. نعمتي‌ 50 هزار تومان‌ و آبتين‌ 25هزار تومان‌ و يك‌ نفر خلبان‌ ديگر كه‌ او را نمي‌شناسم‌ مبلغ‌ 25 هزار تومان‌ از من‌ پول‌ گرفتند و به تدريج‌ پياده‌ شدند...
 به ‌در خانه‌‌ خودمان‌ رسيدم‌، ديدم‌ كه‌ چراغ‌‌ هال‌ بر خلاف‌ هميشه‌ كه‌ روشن‌ بود اين‌ بار خاموش‌ است‌. دو بار در زدم‌...
 همسرم‌ را ديدم‌ كه‌ پشت‌ سر او يك‌ نفر پاسدار ريش‌دار قد بلند ايستاده‌ بود كه‌ دو بار به‌ من‌ گفت‌: بيا تو، بيا تو، همسرم‌ گفت‌: برو و من‌ فرار كردم‌، هنوز فاصله‌‌ در خانه‌ تا محل‌ ورودي‌ گاراژ به‌ كوچه‌ را طي‌ نكرده‌ بودم‌ كه‌ صداي‌ تيري‌ بلند شد و متعاقب‌ آن‌ صداي‌ جيغ‌ همسرم‌ را شنيدم‌ كه‌ جيغ‌ زد: آخ‌ او را كشتي‌... چند متري‌ در كوچه‌ دويدم‌. براي‌ اين‌كه‌ سبك‌تر شوم‌ ساك‌ محتوي‌ پول‌ را كه‌ دستم‌ بود رها كرده‌ و شروع‌ به‌ فرار نمودم‌.
 در اين‌ ضمن‌ صداي‌ شليك‌ چندين‌ تير متوالياً بلند شد. من‌ در كوچه‌ بعدي‌ در فاصله‌‌ دو اتومبيل‌ قرار گرفته‌ و به‌ زير يكي‌ از آنها خزيدم‌ همين‌ موقع‌ پاسداري‌ كه‌ در تعقيب‌ من‌ بود رسيد و مرا پيدا كرد و به‌ سمت‌ من‌ نشانه‌ روي‌ كرد و داد مي‌زد كه‌ اين‌ خلبان‌ است‌ و مي‌خواسته‌ كودتا كند. مردم‌ بياييد و دست‌ او را ببنديد، يك‌ نفر نيز آمد دستم‌ را از پشت‌ با طناب‌ بست‌...».