«صبرا و شتیلا» از زبان بازماندگان
16 سپتامبر، سالروز آغاز جنایت رژیم صهیونیستی و همپیمانانش در صبرا و شتیلا است که به روایت شاهدان عینی، یادآوری خاطرات آن هنوز دردناک است و بوی خون میدهد.
اردوگاههای «صبرا و شتیلا» دو اردوگاه از مجموع ۱۲ اردوگاه محل اسکان آوارگان فلسطینی در جنوب لبنان بودند. رژیم صهیونیستی از شانزدهم تا هجدهم سپتامبر ۱۹۸۲ (۲۵ تا ۲۷ شهریور ۱۳۶۱) کشتاری در این اردوگاهها به راهانداخت که تعداد قربانیان آن بیش از دو هزار نفر اعلام شد. برخی منابع حتی شمار قربانیان را بین سه تا پنج هزار نفر تخمین زدند.
این جنایت را که ۴۰ سال از آن میگذرد، نظامیان صهیونیست به فرماندهی «آریل شارون» وزیر جنگ وقت رژیم صهیونیستی و نیروهای «فالانژ» لبنان انجام دادند و بیشتر کشتهها از زنان و کودکان و سالمندان بود.
رژیم صهیونیستی در کنار بشیر جُمَیِّل رهبر حزب «الکتائب» لبنان این جنایت را رقم زد. در واقع، مسئولان نظامی و امنیتی صهیونیستی و رهبران الکتائب برای انجام این کشتار، هماهنگ بودند. جُمَیِّل همپیمان راهبردی رژیم صهیونیستی بود که به عنوان رئیسجمهوری لبنان انتخاب شده بود ولی طولی نکشید که به همراه تعدادی از اطرافیانش کشته شد. صهیونیستها هم منتظر بهانهای بودند تا باقی مانده اسرای فلسطینی را از بین ببرند و اعلام کردند که به خاطر کشتن جمیل انتقام سختی خواهند گرفت و فاجعه صبرا و شتیلا را رقم زدند.
وبگاه فلسطینی «عرب ۴۸» به مناسبت سالروز این جنایت خونین رژیم صهیونیستی در یادداشتی به مرور خاطرات آن روزها پرداخت و نوشت که با وجود گذشت چهل سال از کشتار جمعی صبرا و شتیلا که در آن شمار زیادی از فلسطینیها، لبنانیها و سوری را به دست ارتش اشغالگر اسرائیل و شبهنظامیان حزب الکتائب لبنان کشته شدند، تصاویر اجساد انباشته شده و بویی که از آنها متصاعد میشد، همچنان در یاد و خاطره «نجیب خطیب» که در این جنایت، پدر و ده تن از اعضای خانوادهاش را از دست داد، باقی مانده است.
الخطیب (۵۲ ساله) لبنانی است. یکی از شاهدان عینی این جنایت خونین. او به خبرگزاری فرانسه گفت: «بوی اجساد بیش از پنج- شش ماه به مشام میرسید. بویی بد. هر روز دارو میپاشیدند، اما بوی تعفن در سرهای مردم ماند.»
وی با اشاره به اینکه ساکنان این دو اردوگاه در حومه بیروت خود را برای بزرگداشت این قتل عام در روز جمعه (فردا) آماده میکنند، افزود: «هنوز بوی مردهها در سر ماست و آن را میشنویم.»
بر اساس این گزارش، لبنان در آن زمان غرق در جنگ داخلی بود و بین ۱۶ و ۱۸ سپتامبر ۱۹۸۲، نیروهای حزب الکتائب لبنان به همراه اشغالگران اسرائیلی، بین ۸۰۰ تا ۲۰۰۰ فلسطینی را در اردوگاههای صبرا و شتیلا قتلعام کردند و تا به امروز شمار واقعی کشتهها و قربانیان مشخص نیست اما گفته میشود که در این میان، دستکم صد لبنانی و شماری از شهروندان سوری حاضر در این اردوگاهها کشته شدهاند.
بر اساس گزارشهای رسانهای و آرشیو اسناد اسرائیل که بعدها فاش شد، ارتش اشغالگر اسرائیل که در ژوئن همان سال به لبنان حمله کرده بود، در طول دورهای که شبهنظامیان غیرنظامیان را قتل عام میکردند، این دو اردوگاه را محاصره کرده بود.
الخطیب در کوچه پس کوچههای اردوگاه قدم میزند و صفحه سیاهی را به یاد میآورد که در سایه فقدان تحقق عدالت، زمان نتوانسته آن را از خاطراتش پاک کند.
وی به دیواری که در حال فرو ریختن است اشاره میکند و میگوید: «آنها را از این ور و آن ور به این دیوار میآوردند و اینجا اعدامشان میکردند.
این شاهد عینی سپس در کوچهای کنار خانه مادربزرگش توقف میکند و میگوید: «در جریان قتل عام، خیابان مملو از اجساد کشتهها بود... اجساد آنها روی هم انباشته شده بود». اما سختترین صحنه، دیدن پدرش بود. او از آن لحظات سنگین یاد میکند و میگوید: «وقتی به خانه رسیدم، پدرم را دم در پیدا کردم و دیدم که به پاهایش شلیک کردهاند و با تبر به سرش زدهاند.»
به نوشته عرب ۴۸، «این قتل عام چند روز پس از ترور رئیسجمهور تازه منتخب، بشیر جمیل، که برای مسیحیان لبنان در آن زمان یک «قهرمان» بود که برای نجات آنها از جنگ و دخالتهای نظامی فلسطین و سوریه در کشورشان بر روی کار آمده بود، صورت گرفت. هرچند که سایر لبنانیها که در طرف مقابل این جنگ داخلی در لبنان قرار داشتند از جمیل منزجر بودند و او را برای همکاری با اسرائیل نقد میکردند.»
سالها پس از این قتل عام، یک کمیته رسمی حقیقتیاب اسرائیل تعدادی از مقامات اسرائیلی از جمله آریل شارون وزیر جنگ وقت را به طور غیرمستقیم مسئول این جنایت دانست. همچنین مسئولیت اصلی را بر عهده «ایلی حبیقه» که در آن زمان مسئول امنیت در «القوات اللبنانیه» بود، دانست. اما القوات اللبنانیه که در آن زمان یک شبه نظامی متحد با اسرائیل به شمار میرفت، هرگز به این اتهامات پاسخ نداد و سکوت کرد.
حبیقه پیش از اینکه در آخرین مراحل جنگ داخلی (۱۹۷۵-۱۹۹۰) به سوریها نزدیک شود، به داشتن روابط با مقامات اسرائیلی معروف بود. در سال ۱۹۹۲ در دولت لبنان به پستهای وزارت و معاونت رسید اما در ۲۴ ژانویه ۲۰۰۲ بر اثر انفجار یک خودروی بمبگذاری شده در الحازمیه (شرق بیروت) ترور شد.
«ام عباس» (۷۵ ساله)، ساکن صبرا، دیگر شاهد عینی لبنانی این جنایت است که تصاویری دیده که نمیتوان تصورش کرد.
وی میگوید: «چه دیدی! که بچهای را از شکم زن حاملهای بیرون بکشند و سپس او را به دو قسمت تقسیم کنند و گردنش را و دست و پایش را ببرند؟». ام عباس میگوید که دیده است به یک زن دیگر که حامله بود حمله کردند و بچه را از شکمش بیرون آوردند. او که در ابتدای یک کوچه باریک نشسته، به یاد میآورد که چگونه «یک بولدوزر اجساد را بیل میزد و در گودالی عمیق روی هم
میریخت.»
بازماندگان این قتل عام و سازمانهای حقوق بشری هر ساله مراسمی را برای بزرگداشت قربانیان این جنایت، برپا میکنند و شمار زیادی از آنها به قبرستان صبرا جایی که بسیاری از کشته شدگان در آن دفن شدهاند، میروند.
«عامر عاقر» شهروند فلسطینی ۵۹ ساله در مقابل مکان یادبود این جنایت که یک تاج گل بر روی آن گذاشته شده، دعا میخواند و میگوید: «پس از پایان قتل عام، وارد شدیم و همه مردم را سلاخی شده روی زمین دیدیم... ما روی زمین قرصها، شمشیرها، حشیش و مواد مخدر پیدا کردیم، هیچ کس چنین قتلی را انجام نمیدهد مگر اینکه عقلی در سر نداشته باشد.»
همچنین حدود 10 سال پیش در سی امین کشتار صبرا و شتیلا سه تن از بازماندگان آن، خاطراتشان را برای الجزیره روایت کردهاند.
سیهام بلقیس
خانم سیهام بلقیس، ساکن شتیلا هنگامی که کشتار رخ داد ۲۶ ساله بود. او به الجزیره میگوید: «پنجشنبه شب صدای گلولهها را شنیدیم اما فکر بدی نکردیم چون جنگ شده بود و چنین صداهایی غیرعادی نبود.» بلقیس که در شتیلا زندگی میکرد، میگوید کشتار را از صبرا شروع کردند و به سمت شمال حرکت کردند. «صبح شنبه به ما رسیدند.»
بلقیس ۷ صبح با سه لبنانی فالانژ و یک سرباز اسرائیلی مواجه شد که دستور دادند خانههایشان را تخلیه کنند. میگوید: «یکی از فالانژها میخواست به من تعرض کند اما سرباز اسرائیلی جلویش را گرفت، انگار میخواست نشان دهد از فالانژها بهتر است.»
غوغایی به پا شده بود و یکی از همسایگان لبنانی بلقیس سر صحبت را با مهاجمان باز کرد و گفت انگار دارند مردم را قتلعام میکنند. مهاجمان گفتند این حرفها دروغ است. همسایهٔ بلقیس هم گفت اگر راست میگویند به فلسطینیهایی که در بیمارستان غزه در صبرا گیر افتادهاند، کمک کنند.
مهاجمان پس از پرسیدن نشانی بیمارستان، حدود ۲۰۰ نفری را که جمع کرده بودند به سمت بیمارستان حرکت دادند. همین که به بیمارستان رسیدند به پزشکها وپرستاران که اکثرشان خارجی یا لبنانی بودند، دستور دادند از ساختمان بیرون بیایند.
بلقیس میگوید: «به یاد دارم پسر فلسطینی دوازده، سیزده سالهای از خانوادهٔ سالمها برای آنکه بتواند فرار کند روپوش پزشکها را پوشیده بود. اما لبنانیها دستگیرش کردند و وقتی فهمیدند فلسطینی است گلوله بارانش کردند.»
سینهخیز و مرگ
مهاجمان سپس زنان و مردان را جدا کردند. «از میان مردان افرادی را به صورت اتفاقی انتخاب میکردند و دستور میدادند روی زمین سینهخیز بروند. اگر کسی به نظرشان خوب سینهخیز میرفت فرض میکردند آموزش نظامی دیده است و پشت تپهای شنی تیربارانش میکردند.»
مهاجمان لبنانی، تیرباران نشدهها را وا میداشتند روی جنازههای پراکنده شده در خیابانهای منتهی به ورزشگاه بزرگ کنار اردوگاه راه بروند.
بلقیس میگوید: «وادارمان میکردند جنازههای ولو شده میان بمبهای خوشهای را لگدمال کنیم.تانکی را دیدم که جنازهٔ نوزادی چند روزه به چرخهایش چسبیده بود.»
در ورزشگاه هم اسرائیلیها فرمانده بودند نه لبنانیها. بلقیس میگوید: «در ورزشگاه بود که اسرائیلیها برادر ۳۰ سالهام را برای بازجویی بردند.»
درون ورزشگاه مردان را بازجویی، شکنجه و تیرباران میکردند. کمتر کسی توانست جان به در ببرد. اسرائیلیها تهدید میکردند و میگفتند اگر همکاری نکنید به فالانژها تحویلتان میدهیم.
وضا سابق
خانم وضا سابق در آن هنگام ۳۳ ساله بود و در محلهٔ بیرحسن در مجاورت اردوگاه صبرا و شتیلا زندگی میکرد، محلهای که اکثر ساکنانش لبنانی بودند.
سابق به الجزیره گفت: «صبح جمعه همسایهها گفتند که باید برای مهر زدن کارتهای شناساییمان به جایی در کنار سفارت کویت در بیرون در ورودی صبرا برویم. ما هم رفتیم.» هشت فرزندش را هم که سه تا ۱۹ ساله بودند، همراه برد.
از شتیلا که گذشتند فالانژها جلویشان را گرفتند. «جلوی ما و دیگران را گرفتند و مردان را از زنان جدا کردند.» مهاجمان ۱۵ مرد از خانوادهٔ سابق را بردند که پسر ۱۹ سالهاش محمد، پسر ۱۵ سالهاش علی و برادر ۳۰ سالهاش در میانشان بودند. «مردها را جلوی دیوار به صف کردند و به زنان دستور دادند که به ورزشگاه بروند. دستور دادند در یک صف حرکت کنیم و به چپ و راست نگاه نکنیم.» مهاجمان فالانژ در کنارشان حرکت میکردند تا از دستورها سرپیچی نکنند.
این آخرین باری بود که خانوادهاش را میدید. به ورزشگاه که رسیدند چارهای جز آن نداشتند که منتظر بمانند. میگوید: «هنوز نمیدانستیم داستان از چه قرار است و همچنان فکر میکردیم که میخواهند کارتهای شناساییمان را وارسی کنند.»
تمام روز را در ورزشگاه بودند تا اسرائیلیها آنها را به خانههایشان فرستادند.
سر تا پا خون
صبح روز بعد، سابق به ورزشگاه برگشت تا از سرنوشت مردان خانوادهاش باخبر شود. میگوید: «زنی که جیغکشان از ورزشگاه میآمد به ما گفت که برای شناسایی کشتهها به اردوگاه برویم.»
دوان دوان راهی ورزشگاه شدند. سابق همین که جنازههای پخش شده روی زمین را دید از هوش رفت. میگوید نمیشد به صورت جنازهها نگاه کرد. پر از خون و از شکل افتاده بودند. فقط از روی لباس میشد جنازهها را شناسایی کرد.
سابق میگوید: «نتوانستم پسرهایم را پیدا کنم و نه هیچ یک از افراد خانوادهام را. برای خبر گرفتن از آنها هر روز به هلال احمر و بیمارستانها سر میزدیم. هیچ کس پاسخی نداشت.»
اشک روی گونههایش روان شده است و میگوید: «هیچ وقت جنازههایشان را پیدا نکردم.»
جمیل خلیفه
خانم جمیل خلیفه هنگامی که کشتار رخ داد ۱۶ ساله بود و تازه نامزد کرده بود. میگوید: «صبح شنبه بود که دیدیم (مهاجمان) دارند از تپهٔ شنی پایین و به سوی خانهها میآیند. ورودتانکها را هم دیدیم که سربازهای اسرائیلی و مهاجمان لبنانی سوارشان بودند. بعضیشان لباس شخصی به تن داشتند و بعضی هم نقاب به صورت زده بودند.»
همین که مهاجمان شروع به در زدن کردند اکثر اعضای خانوادهاش از در پشت به پناهگاه همسایهگریختند. سربازها میگفتند اگر تسلیم شوند شلیک نخواهند کرد. پیرزنی در پناهگاه روسری سفیدش را پاره پاره کرد و به افراد درون پناهگاه داد تا به علامت تسلیم در بالای سرشان تکان بدهند.
خلیفه میگوید: «پدرم دستم را گرفته بود و میگفت نمیگذارد از پناهگاه بیرون بروم. اما من میگفتم چارهٔ دیگری نداریم.»
اول زنها از پناهگاه بیرون رفتند. مادرش که از پناهگاه بیرون آمد یکی از مهاجمان لبنانی با کلاشینکف به شکمش زد و گفت: «میکشمت پتیاره!»
سربازی اسرائیلی که در کناری ایستاده بود به زبان عبری به مهاجم لبنانی گفت که کوتاه بیاید.
خلیفه میگوید: «پدرم داشت پشت سر مادرم از پناهگاه بیرون میآمد. همین که از پناهگاه بیرون آمد سربازی اسرائیلی گلولهای به سرش شلیک کرد و کشته شد.»
کسی حرفمان را باور نمیکرد
مهاجمان این گروه را نیز مانند بقیه به سوی مقصد نامعلومی به حرکت درآوردند اما خلیفه و چند بچهٔ دیگر توانستند از طریق کوچهٔ تنگی به سوی یکی از مساجد درون اردوگاه فرار کنند.
خودش میگوید: «به گروهی پیرمرد و پیرزن رسیدیم که بیرون مسجد نشسته بودند. به آنها گفتیم که اسرائیلی دارند مردم را میکشند. حرف ما را باور نمیکردند. میگفتند که دست از دروغگویی برداریم و پی کارمان برویم.»
خلیفه سرانجام به بیمارستان غزه رسید و دوباره خانوادهاش را پیدا کرد. وقتی دیدند که دارند مردم را میکشند تصمیم گرفتند از طریق کوچه پس کوچههای اردوگاه بگریزند.
خلیفه میگوید: «در واقع از فرار کردن هم ترس داشتیم چون دیده بودیم کسان دیگری که سعی کرده بودند فرار کنند با شلیک تکتیراندازها از پا درآمده بودند.»
توانستند از اردوگاه بیرون بزنند و در یک محلهٔ لبنانینشین پناه بگیرند. فقط وقتی که باخبر شدند کشت و کشتار تمام شده است به اردوگاه برگشتند. خلیفه میگوید: «وقتی برگشتیم به چشم خودمان میدیدیم جنازهها را که از روی زمین حرکت میدهند منفجر میشوند. فالانژها و اسرائیلیها زیرشان مینگذاری کرده بودند. همه جا را بوی بدی فرا گرفته بود. با آنکه همه جای اردوگاه را افشانه زده بودند این بوی تند تا یک هفته پابرجا بود.»
* منابع مورد استفاده در دفتر روزنامه موجود است.