به ياد جهادگر شهيد «بابا علي دهقان»
حاجي هم رفت!(حدیث دشت عشق)
سال ها، سال هاي عشق و آتش بود. روزها، روزهاي اضطراب و اطمينان، لحظهها، لحظه هاي شور و نور. شهدا را که مي آوردند، پيش تر از آن که راديو خبر آمدنشان را بدهد، کوچه ها از عطر شهادت سرشار مي شد. همه مي دانستند که شهيد آورده اند... آن سال ها، سال هاي ديگري بود سال هايي بود که هر شبش ليله القدر بود، سال هايي که خيبر بود، والفجر بود، بدر بود، دل هاي ما با اشاره ابروان امام «ره» تکان مي خورد به سوي جبهه، و ما رهسپار مي شديم، و ياران رهسپار مي شدند. مردم زندگي خود را با جبهه قسمت کرده بودند. هر خانه اي پاره اي از دلش را به جبهه فرستاده بود... مردم، چقدر از دنيا فاصله گرفته بودند.
ازوصاياي شهيد:
اي عزيزاني که بهترين ايام عمرم را در خدمت شما سپري کردم و خدا ميداند که چقدر به شما علاقه مندم... چند توصيه برادرانه به شما دارم و اميدوارم که حمل بر جسارت نکنيد. برادرانم! قدر اسلام و انقلاب و امام عزيز را بدانيد و جهاد را به مثابه معبد مقدسي هميشه حفظ کنيد. اي سربازان گمنام انقلاب! مبادا عناوين و مظاهر فريبنده دنيا، عشق و خلوص و ايثار را ـ که مايه حيات شما و خمير مايه جهاد است ـ از شما بگيرد... در خدمت به روستائيان مظلوم و محروم هيچ گاه سستي و غرور به خود راه ندهيد و انتظار تشکر از کسي غير از باري تعالي نداشته باشيد. عزيزانم! مبادا خدمت در يک سنگر شما را از حضور در صحنه هاي ديگر اسلام و انقلاب بازدارد و همچو بزرگان دين و مومنين واقعي با تمام وجود و در تمام ابعاد، در صحنه انقلاب خونين حسيني شرکت جوئيد...» «حاجي هم رفت» با اين خبر کوتاه قانع نمي شوم. پرس و جو مي کنم، از همه سراغ تو را مي گيرم. همه چيز را مي گويند. روز يکشنبه، پنجم بهمن ماه 1365 در شلمچه براي شناسايي رفته بوديد. گلوله خمپاره اي فرود مي آيد و از ميان همه فقط تو شهيد شده اي. شهادتت مبارک حاجي....