kayhan.ir

کد خبر: ۲۴۸۳۷۲
تاریخ انتشار : ۰۶ شهريور ۱۴۰۱ - ۲۰:۱۶
روایت صدثانیه‌ای

شانه‌هایش می‌لرزید... 

 
 
 
ابوالقاسم محمدزاده
 به داداش ابراهیم گفتم؛ داداش! چته؟حالت مثل همیشه نیست؟ خندید و گفت:
- چطور مگه..! مثل همیشه ام. 
طفره می‌رفت. خواهر بزرگ‌ترش بودم و می‌فهمیدم مثل همیشه نیست. بهش گفتم؛داداشی یه چیزی بگم. 
بغض تو گلو داشت و چشاش خیس بود.
 گفت؛ 
- بگو! 
گفتم؛ 
- داداشی! هنوزم هروقت کارت گیر می‌کنه به حضرت زهرا(س) متوسل می‌شی؟ آهی کشید و در حالی‌که شانه‌هاش می‌لرزید گفت:
 خواهر جون من هرچی دارم از حضرت زهرا(س) دارم. 
مکثی کرد. اشکاشو پاک کرد و گفت؛ 
- توی عملیات کربلای چهار هدفم رو زدم. موقع برگشت همه جا رو دود غلیظی گرفته بود. ارتفاع هلی کوپتر کم بود و هرلحظه خطر سقوطم می‌رفت. از ته دل گفتم؛ یا زهرا. انگار یک نفر همه دودها رو کنار زد تا من تونستم به پایگاه برگردم. نگاش کردم. 
شانه‌هاش می‌لرزید. حالا به هر پروازی که نگاه می‌کنم به یاد شانه‌های لرزان برادرم ابراهیم فخرایی می‌افتم که روحش برای پریدن بی‌تابی می‌کرد.
موضوع: خلبان شهید ابراهیم فخرایی