من و از تو جدائی وای بر من!(چشم به راه سپیده)
غربت زمانه!
ای ماهترین غم شبانه
ای مطلع شعر عاشقانه
ای رویش دست در سپیده
ای بارش اشک بیبهانه
ماییم و همین کویر تشنه
در حسرت جرعهای ترانه
هر جمعه غروب میکشم باز
بار غم تو به روی شانه
شد شنبه مسافری نیامد
هر ندبه تو میزنی جوانه
عمر من و این غزل چه کوتاه
اینک تو و غربت زمانه
م. عابر دامغانی
قدمهای سبز
برای دیدنت آئینه بود میباید
غبار آینهها را ز دود میباید
تو آنچنان که بزرگی و حیرتانگیزی
به دیدنت همه تن دیده بود میباید
بهار خرم روی نگار در راه است
تمام پنجرهها را گشود میباید
به قبله رخ نازت نماز میآریم
که در مقابل کعبه سجود میباید
قدوم سبز تو را لالهها شکفت از خاک
به خاک پای شما دیده سود میباید
نه این که روی تو تنها ستودنیست عزیز
که هر که عشق تو دارد ستود میباید
هوای بیتو برایم همیشه بارانیست
غم فراق تو را دیده رود میباید
«زگریه نرگس چشمم نشسته در خون است»
به راهت ای گل نرگس کبود میباید
گرفته گوهر نام تو بر زبان «ساقی»
به بوسه از لب لعلش ربود میباید
ساقی
عدل جهان آرا
نیست بازار جهان را به از این سودائی
که دهی جان پی همصحبتی دانایی
دوش پروانه چنین گفت به پیرامن شمع
سوزماندر طلب صحبت روشن رایی
بایدت خون جگر خورد بیاد لب یار
نیست در خوان محبت به از این حلوائی
رفرف عشق بنازم که برد عاشق را
تا بهجایی که نباشد دگر آنجا جائی
پای لرزان دل حیران ره پر چه شب تار
دست گیرد مگر از کوردلان بینائی
راستی کجروی چرخ فزون گشت کجاست
دست اخترشکنی پای فلک فرسائی
دست بیداد جهان ساخته ویران باید
پا گذارد به میان عدل جهانآرائی
شادمان باش صغیرا که خدیوی عادل
باز طرح افکند از عدل و عطا دنیائی
مرحوم صغیر اصفهانی
تشنگی قرنها
میدانم آدینهای خواهی آمد
که سحرگاهانش سوای همه روزهاست
خورشید شادمانهترین طلوعش را خواهد کرد
و دنیا رنگ دیگری خواهد گرفت
چهار فصل یکی خواهند شد
و در پیکر بهار به تو خوشامد خواهند گفت
و جهان دوباره طعم
محبت و دوستی را خواهد چشید
تو خواهی آمد
و تشنگی قرنها را فرو خواهی نشاند
؟؟؟؟؟
وای بر من!
من و از تو جدائی وای بر من
تو و بیاعتنائی وای بر من
به وقت مرگ و در قبر و قیامت
سراغم گر نیائی وای بر من
عطر سیب
تا کی به شکل خاطرهای گم ببینمت
در عطر سیب و مزه گندم ببینمت
من آن همیشه چشم به راهم به من بگو
یک جمعه در هزاره چندم ببینمت؟
در کوچههای یافتنت پرسه میزنم
شاید که در میانه مردم ببینمت
در خشکسال شادی و در قحط عاطفه
با یک سبد امید و تبسم ببینمت
امشب دوباره گریه من در غزل تنید
شاید میان بغض و ترنم ببینمت
باید که باشی و معنا کنی مرا
تا کی به شکل خاطرهای گم ببینمت
سعید ربیعی