نوجوانی که اسماعیل وار به قربانگاه عشق شتافت
سمیه همتپور
تابستان سال 1359 بود. لهیب خورشید بر زمین میبارید. فصل خرماپزان از راه رسیده بود. مردم تازه کامشان شیرین و شکرین شده بود که هواپیماهای بعثی یک دفعه در آسمان دزفول ظاهر شدند و رعب و وحشت را بر چهره شهر پاشیدند. جان و مال مردم دزفول آماج تیرهای دشمن قرار گرفت؛ با این حال اهالی دست از مقاومت برنداشتند. دندان صبر بر جگر گذاشته بودند. لمحهای و لحظهای پا پس نکشیدند و مقاومتشان را چون نگینی درخشان بر تارک حماسه ایثار سرزمینمان به یادگار نهادند.
جنگ زدگی برای مردم دزفول بیمعنا بود؛ آنها جنگ را به معنی واقعی زندگی میکردند. یک سال از جنگ گذشته بود و زندگی در شهر هم چنان جریان داشت. با شروع تابستان و تمام شدنِ امتحانات ثلث سوم فراغتی حاصل شد تا عبدالحسین هفده ساله هم راه پدر و برادر بزرگش به جلسات قرآن مسجد امام حسن عسکری علیهالسلام برود. پُر از شور و نشاط بود. همیشه بساط شوخی و خندهاش به پا بود. با لبخند مداوم و بیدریغش به هر محفلی طراوت میبخشید. خلوصِ نیت و فعالیت مُستمرش او را از دیگران متمایز کرده بود. حسین ناجی که حالا عنوان شهید را بر نام خود آذین بسته؛ علاقه عجیبی به عبدالحسین داشت و با توصیه او به عضویت نیروهای ذخیره سپاه دزفول درآمد. مدتی بعد عبدالحسین با جمعی از هم سن و سالانش به پادگان کرخه اعزام شد تا آموزشهای نظامی و تاکتیکی را به خوبی یاد بگیرد.
در مقام رضا بود و از قضا نگریخت
نماز صبح را که خواند؛ پلکهایش سنگین شد و چشمش به خواب رفت؛ تا به خودش آمد آفتاب بر نخلِ باسقِ حیاط تابیده بود و خوشههای خارک آویزان از لابه لای سعفهای بلند نخل خودنمایی میکرد. دستی بهصورت مالید؛ از زیر بالش کاغذی بیرون آورد پتو را کنار زد و آسیمه سر خود را به آشپزخانه رساند. با حالتی پرسشگرانه مادر را نگاه کرد که دانههای برنج را توی سینی ورشو الک میکند:
«مار غلوم حسین! سلام! حجی هَنی خووَ؟»1
«سلام رولهام! مهی بیدار بووسی. بووت خو نها عفتو زد در سی دل کمیون. پسین مَخو بار بَره سی تهرون.»2
عبدالحسین وا رفت اما خودش را نباخت؛ تعجیل و جسارت را در هم آمیخت و مثل یک کشتی طوفانزده به این ور و آن ور کوبید تا بالاخره خود را به ساحلِ امنِ پدر رساند. مشهدی علی با شانه کُپ افتاده صندوق چوبی میوه را برداشت؛ دستی بر سر و روی ماشین کشید و همین که خواست آماده رفتن شود چشمهای زیبا، آرام و ملایم پسر را دید که به او خیره شده است. پسر به محض دیدن پدر سر به زیر انداخت؛ بر کلامش آذینِ آزرم بست و با ظرافت شرح ماوقع کرد؛ گفت که قرار است راهی عملیات بیتالمقدس شود؛ عملیات جدیدی که هیچکس از کیفیت و کمیتش خبردار نبود. چشمهای صامت مشهدی علی مسحورِ کلام فرزند شد و احساسی بینِ خوف و رجا در دهلیز قلبش جاری گشت. مرد؛ مردِ کارزار بود و اولادش را در مکتب سیدالشهدا علیهالسلام و برای نبرد با باطل پرورانده بود. پسر نیک میدانست پدرش با رفتن او مخالفتی نمیکند ولی چیزی تهِ دلش او را وادار کرده بود که هر طور شده سَنَدِ رهایی از دنیا و مافیها را از دستهای پینه بسته و پُرمهرِ آن اسوه صلابت بستاند؛ انگار چراغ دلش فقط به رضایت پدر روشن میشد. با انگشتهای لرزان کاغذ را سمت پدر گرفت و حرارتِ هیجان زیر پوستش دوید. مشهدی علی گفت: «یان دیگه چیه؟ مو که از تهِ دلُم راضی به رفتنت بیدم. تا ایسون هم مانعت نبیسُم ایسون به بعد هم سد راهت نم بوم.»۳
پرتو محبتش نور دیده را خیره و تیره کرد و پرده نازکی عرق به تن عبدالحسین نشاند.
مشهدی علی گفت: «هِنه گِر! جا یَه امضا دو امضا زندُمه که هم خدا هم فرمانده و هم خودت دونسته بوید که از ته دل روضیُم رُوی مین راه خدا جهاد کنی.»۴
با شوریدگی و شیدایی به میوه دلش نزدیک شد؛ رضایتنامه دو امضا را به دستش سپرد و بعد نور چشمیاش را تنگ در آغوش گرفت عبدالحسین هم بیدرنگ خم شد و بر دستهای مشهدی علی بوسه زد؛اشک از ناودان چشم پدر جاری شد؛ آنگونه که آفتابِ سوزانِ خوزستان هم یارای خشکاندنِ باران عشق را نداشت. عبدالحسین حُسن یوسف بود؛ گلِ سرسبد زندگیاش! همه میدانستند محبت علی به عبدالحسین مثل عشق یعقوب به یوسف است. پدر ابایی از بیان حقیقت نداشت و اعضای خانواده هم پذیرفته بودند. عبدالحسین آنقدر در چشم همه محبوب بود که مُحبینش در خانه از سر حسد؛ مکر و خدعه برایش نمیکردند و مهری عنان گسیخته به او داشتند. عبدالحسین بنده خوبِ خدا بود و پسرِ دوستداشتی خانواده؛ کسی که همیشه عزیز بود و مدال شهادت بر گردنش رتبت و منزلت او را به رُخ همگان کشید.
هویت سبز بهار
بچههای گُردانِ بلال در انتهای غربی پادگان کرخه چادر زده بودند. بین آن همه همهمه و هیاهوی رزمندگانی که خود را برای عملیات بیتالمقدس مهیا میکردند به راحتی میشد ردِ بچههای دزفول را گرفت؛ با همان گویش شیرین و دل نواز که هر مستمعی را بیاختیار به سوی خود جلب میکند! ظهرِ دم کرده اردیبهشتماه بود و شلاقِ آفتابِ خوزستان که فرقی بین بهار و تابستان قائل نیست؛ بیمحابا بر تن رزمندگان مینواخت. مصطفی عرق پیشانیاش را با پُشت دست گرفت و با ذوقی عجیب وارد پادگان شد؛ هنوز به چادر گُردان بلال نرسیده بود که عبدالحسین با لبخندِ دلانگیزِ همیشگیاش به استقبالش شتافت؛ انگار مویش را آتش زده بودند. همین که مصطفی رویِ پماه عبدالحسین را دید گُل از گُلش شکفت و میهمان آغوش گرمش شد. عبدالحسین دست بر شانه رفیق شفیقش گذاشت و دوشادوشِ هم پا به چادر گذاشتند. مصطفی روی پایش بند نبود؛ همین که کوله را زمین گذاشت به صرافت افتاد تا تجهیزات نبرد را مُهیا کند. عبدالحسین با خونسردی نگاهی به او انداخت و رندانه خندید. پسر زبر و زرنگی بود و از قبل فکر همه چیز را کرده بود؛ پیش از اینکه مصطفی از راه برسد تمام وسایل را برایش آماده کرده بود حتا اسلحه کلاشنیکفاش را هم تمیز کرده بود! تجهیزات و حمایلش را مقابلش گذاشت و گفت: بسمالله!
کلامش بوی شکوفه نارنج میداد و چشمهایش انگار هویتِ سبزِ بهار بود؛ آن قدر آرام بود که گویی از دنیایی که ظل زائل است گذر کرده و اینک در آغوش رب مثیبش غنوده است.
«یا علی بن ابیطالب علیهالسلام» برای رزمندگان رمز عملیات بود و برای آنها که «عند ربهم یرزقون» شدند شاه کلید بابالجنه!
مرحله دوم عملیات بیتالمقدس بود. فرزندان خمینی(ره) اسماعیلوار به قربانگاه عشق میشتافتند و در این بین نیروهای گُردان بلال از دزفول بیش از انتظار خوش درخشیدند و توانستند با پُشت سر گذاشتنِ دژِ مرکزی، وارد خاک عراق شوند. درگیری بر روی دژ عراق شدت گرفت. نیروهای زرهی دشمن از مقابل خاکریز و تیربارهای سبک و سنگین از گوشه چپ به رزمندگان شلیک میکردند؛ با اینکه تعداد نیروهای زرهی عراق زیاد شده بود اما خبری از نیروهای زرهی کمکی ایران نبود. شرارههای آتش از آسمان میبارید و هیچ مانعی بین رزمندگانی که روی شیب جاده بودند و تیربارهای مستقر در آن گوشه خط وجود نداشت. یک نفر پیشنهاد داد که با بیلچههایی که همراه دارند سنگرهای کوچکی حفر کنند اما برای در امان بودن از آتش مهیبِ تیربارها این سنگرها افاقه نمیکرد.
گلولهها از پی هم شلیک میشد و صدای انفجار لحظهای قطع نمیشد. تا چشم کار میکرد همهجا دود بود و آتش بود و بوی باروت. بالگردهای عراقی چندین بار تا نزدیکی خاکریز رزمندگان پیش آمدند و با موشک و تیربار شلیک کردند. آرپیجیزن قامت بلندش را خم کرد و به زحمت از خاکریز کوچک بیرون آمد. تمام توانش را در دستهایش جمع کرد. زیر لب ذکری گفت. اسلحه را به سمت بالگرد گرفت و شلیک کرد خطای دید باعث شد گلوله از کنار هلیکوپتر رد شود و پشتسر را بسوزاند با این حال عراقیها بدطوری ترسیدند؛ طوری که به فاصله دوری از خاکریز عقبنشینی کردند.
روایت شهادت
بعثیها میخواستند با موذیگری پاتکی سنگین بزنند تا بلکه به خیالشان تندیسهای شجاعت در هم شکسته شود. تانکهای تی72 عراقی با حفظ فاصله زیاد، برای محاصره رزمندگان در نوار مرزی مستقر بودند و بعد از همان گوشه چپ به سوی نوار مرزی ایران پیشروی کردند و همزمان با تیربارهای کالیبر 75 و گلوله مستقیم تانک محل استقرار رزمندگان را که هیچ حفاظی نداشتند زیر آتش گلوله گرفتند. کار به جایی رسید که دشمن برای هر نفر یک گلوله تانک شلیک میکرد؛ قیامتی بود... دلهای دلیر در شرارههای عشقِ الهی میسوخت و پیکرهای نحیف زیرِ آتش گلوله خاکستر میشد آنچنان که گاه گلوله مستقیمِ تانک به سروهای نورسته میکوبید و هیچ اثری از آن باقی نمیگذاشت.
عباس پلکهایش را آرام روی هم گذاشت؛ خون زیادی از او رفته بود و هوشیاریاش هر لحظه تحلیل میرفت. عبدالحسین مقابل فرمانده دسته زانو زد و به دلداری چیزی گفت بعد به سرعت برخاست و گل اکبر را که بعدها در عملیات والفجر هشت به شهادت رسید؛ صدا زد. صدای انفجار به قدری بلند بود که محمد گل اکبر چیزی از حرفهای او دستگیرش نشد؛ سرش را به سمت دهان عبدالحسین کج کرد تا صدای فرمانده جدیدش را واضح بشنود. عبدالحسین نگران رزمندهها بود؛ یقین داشت که ماندن در منطقه به قیمت جان تمام رزمندگان تمام خواهد شد. احتمال اسیر شدن بچهها هم خیلی زیاد بود. عبدالحسین صدای محکمش را از حنجره بیرون داد و فریاد زد: «برگردید عقب! برگردید!» در همان بحبوحه توده عظیمی از دود ظاهر شد و راه گلو را بست. گل اکبر سُرفه مُمتدی کرد بعد چشمهای سرخش را مالید و با صدایی رسا پاسخ داد: «اگر قرار است برگردیم همه با هم بر میگردیم!»
عبدالحسین بازوی گل اکبر را گرفت و به سختی فشرد و گفت: «باید بچهها را برگردانی عقب! من اینجا میمانم و شلیک میکنم تا شما فرصت عقبنشینی داشته باشید.»
بلافاصله آرپی جی را برداشت. به گام هایش سرعت بخشید و به سمت جلو رفت. همه به عقب برگشتند. شب شد و آتش فرونشست. هنگامه بَدر ماه بود که رزمندگان برگشتند تا پیکر خونین شهـدا را از زمین سوخته خرمشهر بیرون آورند؛ اما ... هرچه گشتند عبدالحسین نبود! نه در میان بازماندگان؛ نه زخمیها و نه حتی لا به لای دستها و سرهای بُریده از پیکر... هیچ نشانی از او نبود جز کلاهِ نیمه سوختهای که روز عملیات بر سر داشت.
دل آشوبهای غریب بر افکار مصطفی چنگ میزد و نمیدانست چه بر سر یار وفادارش آمده... بعد از اینکه عملیات به پایان رسید باری دیگر مصطفی گروهی از دوستانش را جمع کرد و برای تفحص پیکر عبدالحسین به خاکِ بیابان تفته از آفتاب سوزان که قتلگاهِ همرزمان شهیدش بود؛ دخیل بست اما دریغ که هرچه میگشت اثری از او نبود و همه کاوشها بینتیجه ماند. تیم تفحص هر قسمتی از زمین را که پستی و بلندی غیرطبیعی داشت به امید باز شدنِ روزنهای میکند اما عبدالحسین ساغر عشق از محبوب نوشیده بود و مغروق لقای معبود شده بود... روی نهان کرده بود و خوش نداشت که کوچکترین اثری از پیکرش در دنیای فانی باقی بماند.
مصطفی بلاتکلیف و کلافه به کلاهِ نیمه سوخته نگریست و بیصدا گریست... پشت پرده ضخیم اشک مویهکنان زیر لب نجوا میکرد: «تو نیستی و دلت اینجاست کنار آیینه، برادران همه برگشتند، چرا به خانه نمیآیی؟...»
ارّهای که به درخت امید کشیده شد
مشهدی علی حرف هیچکس را قبول نداشت! پا کرده بود در یک کفش که خودم باید به منطقه بروم و پسرم را پیدا کنم! تلاش بچههای بنیاد شهید برای منصرف کردنش از عزیمت بیفایده بود. مشهدی علی کولهاش را جمع کرد و سوار وانت شد. منطقه عملیات زیرِ دیدِ مستقیم دشمن بود و هرکس که پیرمرد را میدید متحیر میشد و با تعجب دلیل حضورش را میپرسید. پیرمرد بیتوجه به همه، پاهای بیرمقش را بر زمین کشید و بالاخره رسید به خاکریزی که دوستان عبدالحسین آخرینبار او را آنجا دیده بودند. هوا داغ و گزنده بود. مشهدی علی دستش را بر خاک زد و آن را بر سر و صورت کشید. سر به زیر انداخت؛ لبِ زیریناش را به دندان گرفت و بیصدا خیسِ گریه شد. بوی تندِ دود از سوراخ بینیاش راه گرفت و چشمهایش سیاهی رفت.
آن طرفِ خاک ریز هنوز پیکر چند شهید دیده میشد و چون در تیررس مستقیم عراقیها و در حد فاصل خط مقدم بود نتوانسته بودند آنها را به عقب برگردانند. با دیدن پیکرها بارقهای از امید در دل پیرمرد روشن شد؛ همین که خواست سخنی از شوق بر زبان آورد یکی از دوستان عبدالحسین پیش دستی کرد و گفت: پدر جان هیچکدام از اینها عبدالحسین شما نیست! این چند پیکر که هنوز موفق به برگرداندنشان نشدیم از بچههای اصفهان هستند و شناسایی شدند. ته دل پیرمرد خالی شد! کلامِ جوان مثل ارّهای بر ریشههای درخت امیدش کشیده شد و درد تا عمق سلولهای وجودش نفوذ کرد. مشهدی علی زبان در کام فروبست و چیزی نگفت ولی هیچ جوره نمیتوانست باور کند که کوچکترین نشانی از پیکر پسر شهیدش وجود نداشته باشد. خانه بیتاب دلش بر سیلِ ویرانگر تردید و اضطراب بناشده بود و خانوادهاش زیرِ هجوم بیخبری از پاره تنشان بیطاقت شده بودند. مادر آرام و قرار نداشت و دائم میگفت: «عبدالحسینِ من زنده است! بروید و پیدایش کنید تا خبری از او نیاید یک چشم من اشک است و چشم دیگرم خون!» تمام بیمارستانها، سردخانهها، معراج شهدا و... را زیر و رو کردند اما هیچ اثری نبود. جستوجو در آرشیو اسامی اُسرا هم بینتیجه بود.
چند ماه بعد حاج آقا هودگر که آن زمان مسئول بنیاد شهید دزفول بود به دیدار خانواده عبدالحسین رفت؛ این پا و آن پا میکرد تا خبری را بر زبان بیاورد که از همیشه از گفتنِ آن هراسان بود؛ «به ضرس قاطع میگویم که با توجه به تمام شواهد و صحبتهای هم رزمان عبدالحسین به شهادت رسیده و مشیت الهی بر این بود که پیکر او برنگردد.» باری که در تمام این روزها بر شانههای هودگر سنگینی میکرد اینک از دوشش برداشته شد... بلند شد و ایستاد قدری درنگ کرد و بعد چند قدم کوتاه به سمت مشهدی علی رفت و با بغض آغوشش را بر او گشود؛ پیرزن گوشه چادرش را روی صورت کشید و شانههایش در سکوتی تلخ تکان خورد؛ هقهق بلندِ پدر اما دلِ سنگ را آب میکرد...
مصطفی هرچه با خود کلنجار رفت نتوانست تنها یادگار عبدالحسین- این میراثِ ثمین- را نزد کسی جز خود به امانت بگذارد. کلاهِ نیمه سوخته انیس سیودو ساله مصطفی بود در تمام پستی و بلندیهای زندگی؛ تا اینکه بعد از آن همه سال مصطفی دل به دریا زد و تنها یادگار رفیق آسمانیاش را به خانواده او سپرد. محمدحسین اما هیچ وقت آن کلاه را به مادرش نشان نداد؛ میترسید که داغِ دیدنِ یادگار عبدالحسین داغ دیگری را بر دلشان بنشاند.
خیالِ روی تو در هر طریق هم ره ماست
سی و دو سال بعد؛ صبح شنبه بیستوهفتم فروردینماه سرِ ساعت هفت و سی دقیقه تلفن زنگ خورد؛ غلامحسین نگاهی به صفحه گوشی انداخت و یک مرتبه بند دلش پاره شد! ترس به جانش افتاد و با دستهای لرزان و صدایی بُریده بُریده جواب تلفن را داد. تماس گیرنده مسئول یکی از بخشهای بنیاد شهید تهران بود و اصرار داشت که مادر و پدر شهید را برای انجام آزمایش دیانای به تهران بیاورند؛ میگفت پیکرهایی از شهدا تفحصشده که احتمال دارد یکی از آنها برادر شهیدتان باشد. غلامحسین با شنیدن این خبر زیر و زبر شد و همین که تماس به اتمام رسید شروع به گریهای کودکانه کرد؛ اشک روی پیراهنش غلت خورد پایین و شولای گرمِ امید دیدار برادر بر شانههای لرزانش افکنده شد...
می دانست که پدر حرفی ندارد اما مادر در عاجل و آجل دلش به این کارها رضا نبود؛ با این حال به اصرار اولاد پذیرفت و تن به آزمایش داد. وقتی آزمایش تمام شد پیرزن سرمه حُزن به چشم کشید؛ رو کرد به غلامحسین و گفت: چه کار به بچهام دارند؟ جایش خوب است! حالا مگر یک مُشت استخوان برای من عبدالحسین میشود؟
حلاوتِ انتظار برایش خوشایندتر از این بود که بخواهد چند تکه استخوان را به جای جگرگوشهاش در آغوش بگیرد؛ از روزی که خبر مفقودالاثری پسرش را فهمید قامتش خمید و گلدان آرزویش خشک شد؛ حسرت مفارقت در روزهایی که عبدالحسین در دزفول سکونت داشت و خانواده دور از او بودند تا همیشه بر دل مادر ماند. مینشست و با آه و حسرت چنان مویه میکرد که سوزش خرمن دل هر مستمعی را به آتش میکشاند ... «دا رولَه اَزت دی ر بیدُم؛ همهش تینویی کشیدی. ایسومن هم که اومم ورت از ورم رفتی».۵
ـــــــــــــــــــــــــ
1. سلام مادر غلامحسین(نام پسر ارشدش) حاجی هنوز خوابیده؟
2. سلام عزیزم. انگار بیدار شدی. پدرت قبل از اینکه آفتاب بزند رفت سراغ کامیون چون امروز عصر قرار است باری را به تهران ببرد.
3. این دیگر چیست؟ من که از ته دلم راضی به رفتنت بودم. تا حالا هم مانعت نشدم و از این به بعد هم سد راهت نخواهم شد.
۴. این را بگیر! به جای یک امضا دو امضا زدم که هم خدا، هم فرمانده و هم خودت بدانید که راضیام در راه خدا جهـاد کنی.
۵. مادر! عزیز دلم! نورچشم من! از تو دور بودم و تو همهاش تنهایی کشیدی. حالا که نزدت آمدم تو از پیش من رفتی.