kayhan.ir

کد خبر: ۲۳۸۱۰۲
تاریخ انتشار : ۱۷ اسفند ۱۴۰۰ - ۲۱:۴۶
پهلوی ستایی در ترازوی تاریخ- 10

بحران بقاء پهلوی دوم

 

دکتر سید مصطفی تقوی مقدم
واقعيت اين است که اگر ملت ايران، که بنا بر اقرار پهلوي‌ستايان بيشتر آن به سبب تنفر تاريخي از انگليس و روسيه گرايش به قدرت سوم از جمله آلمان داشت، رضاشاه را در برابر انگليس و همسو با آلمان مي‌ديد، او را در جبهة خود مي‌يافت و بنا به قاعده، از او حمايت مي‌کرد و يا دست‌کم از برکناري او ناراحت مي‌شد.
اما واقعيت‌هاي تاريخ عکس اين را نشان مي‌دهد.
براي توجيه سقوط دومين شاه پهلوي نيز همين بحران براي مدافعان او وجود دارد. آنها براي توجيه سقوط محمدرضاشاه نيز سُرنا را از سر گشاد آن مي‌زنند و ادعا مي‌کنند او مدرنيزاسيوني پرشتاب همراه با رشد اقتصادي چشمگير براي کشور به اجرا گذاشت که به‌اصطلاح رشک بيگانگان را بر ضد او برانگيخت و خواهان حذف او
بودند!1
ولي اين پرسش مطرح است که اگر چنين بود چرا ملتي که زير حکومت او و شاهد اقداماتش بودند، در نفي او به اجماع بي‌مانند رسيدند؟
چرا همان قدرت‌هاي خارجي در جريان انقلاب آنچه توانستند در حمايت از محمدرضاشاه دريغ نکردند؟
ممکن است مدعيان بگويند اگر بيگانگان بيشتر از شاه حمايت مي‌کردند و ملت را بيشتر سرکوب مي‌کردند شاه مي‌ماند! اما آنها بايد بتوانند بگويند چرا اين کار را نکردند؟ اخلاق‌مدار بودند؟ يا هرآنچه برايشان مقدور بود انجام دادند و بيشتر از آن نتوانستند؟ مطمئناً هم شاه و هم دولت‌هاي خارجي بيشتر از ديگران به فکر بقاء و منافع خودشان بودند و درصدد انجام چنين اقداماني هم بودند.
قدرت‌هاي خارجي ژنرال رابرت ‌هايزر، معاون فرماندهي کل ناتو را بدين منظور به تهران اعزام کردند، اما امواج انقلاب مردمي و اجماع و پايداري ملت بر ضد رژيم، اين امکان را به آنها نداد.2
مهم‌تر از همه، معمولاً افراد يک ملت در برابر بيگانگان حتي با همو‌طنان عادي و شايد غيرموجه خود هم احساس همبستگي مي‌کنند.
در طول تاريخ، نوعاً مردم از شاهان حتي مستبد و ديکتاتور خود در برابر بيگانگان حمايت مي‌کردند.
اکنون اين پرسش مطرح مي‌شود که چرا دربارة پهلوي‌ها برعکس اين انجام گرفت و شاه و بيگانگان در يک جبهه در برابر ملت قرار داشتند؟
طبيعي است که هر حکومتي مخالفاني دارد که خواهان فروپاشي آن هستند؛ و در برابر، بخش‌هاي بيشتري از جامعه از آن حمايت مي‌کنند.
اما چرا در مورد پهلوي‌ها در ميان ملت ايران حتي يک قشر يا گروه وجود نداشت که از شاه کشور خود حمايت کنند و در مواردي حتي موافقان آن شاهان نيز از برکناري آنها احساس آرامش و شادماني مي‌کردند؟
اصولاً چرا شاه يک کشور فقط با حمايت بيگانه امکان ماندن در کشور خود را داشته باشد؟
اين واقعيات، بنيان همة ادعاهاي پهلوي‌ستايان دربارة مشروعيت و کارآمدي آن رژيم را ويران مي‌کند.
آنها عامل اين تنفر و عدم حمايت را نيز در ديکتاتوري رژيم پهلوي خلاصه کرده و مي‌گويند در‌ عصر پهلوي «از نظر توسعه ‌سياسي نه‌تنها‌ پيشرفتي به دست نيامد‌ بلکه ‌به ‌عقب‌ هم ‌رفتيم.»3
اما به نظر مي‌رسد تقليل همة بحران‌هاي حکومت پهلوي به ديکتاتوري آنها، بحران پهلوي‌ستايان براي تبيين تنفر مردم از آن حکومت و سقوط آن را چاره
نمي‌کند.
بايد به همة جوانب امور توجه
داشت. در حالي‌که وابستگي پهلوي‌ها به بيگانه به غرور ملي و عزّت جامعه آسيب مي‌رساند، مجموعة سياست‌ها و اقدامات آن حکومت در حوزه‌هاي سياست و اقتصاد و فرهنگ با هويت ملي جامعة ايراني تعارض داشت.
در نتيجه، حکومت با نظام اجتماعي فاصله پيدا کرد و در مقابل آن قرارگرفت.
در حکومت پهلوي، براي نخستين بار، شکافي عميق، متفاوت از تعارضات مرسوم ميان جامعه با حکومت‌هاي استبدادي گذشته، بين جامعه و حکومت شکل گرفت و به يک منازعة بنيادين و رويارويي عمومي ميان آنها انجاميد.
ديکتاتوري پهلوي‌ها نيز متمايز از ديکتاتوري‌هاي متعارف بوده و تنها جان و مال مردم را تهديد نمي‌کرد بلکه افزون بر آن، در جهت ستيز با هويت ملي و ارزش‌هاي جامعه فعال بود.
عامل کانوني تنفر عمومي مردم از پهلوي‌ها و صرف‌نظر کردن از خدمات آنها و ابراز شادي در سقوط آنها در همين تعارض بنيادين ريشه دارد.
از منظر جامعه‌شناسي سياسي، تحولات و مسائل دورة پهلوي بر اين پايه امکان تحليل واقع‌نماتري مي‌يابد.
پانوشت‌ها:
1- رشد اقتصادي ايران در دو دهة پاياني رژيم پهلوي گاهي به صورت غلط‌انداز مطرح مي‌شود به گونه‌اي که با واقعيت عيني جامعة ايران آن روز همخواني ندارد.
برخي صرفاً رقم بالاي درآمد سرانه در آن مقطع را تبليغ مي‌کنند تا جامعه‌اي مرفه و مردمي برخوردار را القا کنند.
اما لازم است توجه شود که نرخ رشد اقتصادي کشورها معمولاً با استفاده از نسبت توليد ناخالص داخلي (GDP) به جمعيت (درآمد سرانه) ‌اندازه‌گيري مي‌شود.
از اين رو، با توجه به افزايش چند برابري قيمت نفت و فروش روزانة بيش از 6 ميليون بشکه نفت و جمعيت نزديک به 35 ميليوني آن روز کشور، افزايش توليد ناخالص داخلي و افزايش درآمد سرانه امري طبيعي است.
ايران داراي پول سرشاري شده بود به‌گونه‌اي که محمدرضاشاه گفته بود: «نمي‌دانيم با اين پول چه کار کنيم.»
اما در حالي‌که در چنين شرايطي شاه، افزون بر ريخت و پاش‌هاي داخلي، به برخي از کشورهاي اروپايي وام مي‌داد،
در مديريت اين ثروت هنگفت و تبديل اين رشدِ درآمد به يک توسعة اقتصادي متوازن و پايدار ناتوان ماند به‌گونه‌اي که در سال‌هاي 1355 و 1356 با بحران روبه‌رو شد.
داده‌هاي آماري و واقعيت‌هاي عيني نشان مي‌دهند که اگرچه درآمد سرانة کشور به دليل ثروت سرشار حاصل از فروش نفت و جمعيت کم، رقم قابل‌توجهي را نشان مي‌دهد،
اما بيش از نيمي از جمعيت کشور (51 درصد در سال 1357) جامعة روستايي بود که از امکانات اولية زندگي در زمينه‌هاي بهداشت، آموزش، تغذيه، برق، گاز، آب آشاميدني سالم، مسکن و...
محروم بود و از اين درآمد سرانه بهرة مناسبي
نداشت.
اگر جمعيت فقير حاشية شهرها و حلبي‌آبادها که در مواردي وضعيتي وخيم‌تر از مناطق محروم روستايي داشتند بر آمار جمعيت روستايي افزوده شود، روشن مي‌شود که درصد کمتري از مردم ايران از آن درآمد سرانة اعلام‌شدة رسمي بهره‌مند
مي‌شدند.
2- نک: رابرت ‌هايزر. مأموريت در تهران. ترجمه
ع. رشيدي. تهران: اطلاعات، 1374.
3- صادق زيباکلام. رضاشاه. ص 286. روزنامه شرق. پيشين.