kayhan.ir

کد خبر: ۲۳۴۹۵۸
تاریخ انتشار : ۰۲ بهمن ۱۴۰۰ - ۱۹:۲۹
سفرنامه کرمان -بخش اول

 سفر به دیار سـرباز ولایت

 
 
 
 قصه باز هم قصه سفر است. سفری که از ابتدا با عجایب رو‌به‌رو بود، از دلی که هوایی یار شد و توفیقی که یکباره حاصل شد؛ از یک پیام که نوید وصل می‌داد؛ سفری که مملو بود از عطر بهشت و بهشتیان؛ و شهدایی که در مهمان‌نوازی سنگ تمام گذاشتند. شهدایی که هر لحظه زندگی و هر سخنشان سرشار بود از درس زندگی. شهیدی که در نوجوانی به سان عرفا زندگی می‌کرد، یا شهیدی که حتی خانواده‌اش از درجه نظامی او مطلع نبودند. و کرمان، سرزمین عجایب بود، عجایبی که رازهای آسمانی شدن را در دل خود داشت؛ راز قاسم سلیمانی شدن را؛ شیرمردی که الگویی برای تمام زمان‌هاست. همین است که در دومین سالگرد شهادتش 53 کشور حضور پیدا می‌کنند. هم او که مصداق آیه «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ وَالَّذِینَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَی الْکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَیْنَهُمْ» بود. بزرگ مردی که شنیدن نامش بر پیکر دشمن لرزه می‌افکند و دوست در کنارش به آرامش می‌رسید. او پدر همه فرزندان شهدا بود و آرام دلشان. و حال مزار او زیارتگاه عاشقان خاندان عصمت و طهارت شده است.
آنچه در ادامه می‌خوانید سوغات سفر کرمان است؛ سوغاتی که شیرین‌تر از کماچ و قطاب است؛ چرا که شهد شیرین پیام شهیدان را با خود به همراه دارد...
سید محمد مشکوهًْ الممالک
 
آغاز یک سفر
همه چیز از مستند حاج قاسم شروع شد. مستندی که دلم را هوایی دیار سرباز ولایت کرد. یاد روز شهادت حاج قاسم افتادم. روزی که تمام ایران با یک جمله در شوک فرورفت؛ «سردار رشید اسلام؛ حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسید». یاد روزی افتادم با هزار‌ترفند، خودم را به منزل حاج قاسم رساندم تا حال و هوای خانواده و دوستان نزدیک شهید را برای تمام مردم ایران بازگو کنم. و حال دومین سالگرد شهادت این اسطوره مقاومت و مردانگی و ایثار فرا رسیده و من، هنوز مزار او را زیارت نکرده‌ام. باید کاری کنم. باید عهدی را که با او در روز شهادتش بستم تجدید کنم. دنبال راهی بودم که بتوانم علاوه بر زیارت مزار نورانی حاج قاسم، با خانواده‌های شهدای کرمان نیز گفت‌وگو کنم. و چه کسی بهتر از سردار محمدرضا حسنی سعدی، یار دیرین سردارسلیمانی، می‌توانست من را یاری کند؟ او را می‌شناختم، رئیس سابق بنیاد شهید استان کرمان بود و مرد کار. با او تماس گرفتم و در مورد آنچه در دل داشتم سخن گفتم: و او هم قول مساعدت داد. چند روزی از صحبت ما گذشت، تا اینکه روز بیستم دی، درست زمانی که فکرش را هم نمی‌کردم، پیامی از سردار حسنی سعدی دریافت کردم؛ بلیط شما برای سفر به کرمان تهیه شده! متعجب مانده بودم، ساعت پرواز 4:30 عصر بود و من تنها 3 ساعت فرصت داشتم که خودم را به فرودگاه برسانم؛ به لطف شهدا، همه کارها با سرعت انجام شد. راهی فرودگاه شدیم. پس از مدتی انتظار، زمان پرواز فرارسید و هواپیما تهران را به سمت کرمان‌ترک کرد. و این آغاز سفری معنوی به سرزمین سرباز ولایت بود...
ورود به کرمان
به خطه‌ای وارد شدیم که عطر شهدا هوای آن را مطبوع و جانفزا کرده است. استانی که شش هزار و 564 شهید، 19 هزار و 987 جانباز، هزار و257 آزاده، 43 شهید مدافع حرم، 16 جانباز مدافع حرم و پنج شهید سلامت آن، نشان از تعهد و غیرت مردمش دارد. در بدو ورود به فرودگاه نوشته سردر سالن ورودی توجهمان را جلب کرد: «شهید سلیمانی قهرمان ملت ایران است» با مشاهده این تابلو و تصاویر حاج قاسم بر در و دیوار فرودگاه، خستگی راه از تنمان به در شد. نگاه معنادار سردار دل‌ها و هوای خنک و دلپذیر کرمان، نوید سفری پر از معنویت را برایمان داشت. 
صبح روز سه‌شنبه به همراه آقایان صالحی و حسینی بلوچی و با توکل به خدا کار را آغاز کردیم. تصمیم بر این شد که با تعدادی از مسئولان جلسه‌ای برگزار کرده و هماهنگی‌ها را انجام دهیم تا بتوانیم به بهترین نحو مأموریت‌مان را به انجام برسانیم. با عنایت شهدا، همکاری خوبی از طرف مسئولان امر صورت گرفت و ارتش، نیروی انتظامی و بنیاد شهید پای کار آمدند. 
آن 23 نفر
طلیعه کار به نام شهید باهنر مزین شد و در دانشگاهی که به نام این شهید گرانقدر متبرک شده با آقای احمد یوسف‌زاده به گفت‌وگو پرداختم. او که اکنون مدیرکل امور فرهنگی دانشگاه شهید باهنر کرمان است، بیش از هشت سال از دوران جوانی خود را در اسارتگاه‌های رژیم بعث گذرانده. او خالق کتاب «آن بیست‌ و‌ سه نفر» است و در آن خاطرات دوران اسارت 23 نوجوان را به رشته تحریر درآورده است.یاد تقریظ رهبر عزیزم می‌افتم و آن وصف زیبا... «در روزهای پایانی ۹۳ و آغازین ۹۴ با شیرینی این نوشته‌ شیوا و جذاب و هنرمندانه، شیرین‌کام شدم و لحظه‌ها را با این مردان کم‌سن و سال و پرهمت گذراندم. به این نویسنده‌ خوش ذوق و به آن بیست‌وسه نفر و به دست قدرت و حکمتی که همه‌ این زیبائی‌ها، پرداخته‌ سرپنجه‌ معجزه‌گر اوست درود می‌فرستم و جبهه‌ سپاس بر خاک می‌سایم. یک‌بار دیگر کرمان را از دریچه‌ این کتاب، آنچنانکه از دیرباز دیده و شناخته‌ام، دیدم و منشور هفت رنگ زیبا و درخشان آن را تحسین کردم.» 5/۱/94
خانه دوست
در دلم ولوله‌ای به پا شده و دیگر تاب فراق ندارم. باید خودم را به خانه دوست برسانم و این آتش را فرونشانم. لذا رهسپار گلزار شهدای کرمان می‌شوم. خنکای نسیم جنگل‌های میانه راه و هوای بهشتی منطقه، مشام جان را نوازش می‌دهد. گویا عطر دل‌انگیز شهدا است که از لابه‌لای درختان و گل‌ها به مشام می‌رسد. به گلزار شهدا رسیدیم. گویا قدم به گوشه‌ای از بهشت نهاده‌ایم. اینجا یاران و دلدادگان حضرت عشق دور هم جمع شده‌اند؛ همان‌ها که فراق یار دیرینشان را تاب نیاوردند و او را به جمع خود دعوت کردند. و حال، مزار حاج قاسم همچون نگینی در میان قبور شهدا می‌درخشد. این نور نه به چشم سر، که به چشم جان مشاهده می‌شد. معنویت خاصی بر فضا حاکم بود. ناخودآگاه و بی‌اختیار قطرات‌اشک جاری می‌شد. گویا مزار یکی از اولیاء خاص خداوند را زیارت می‌کردیم. این مسئله را همه کسانی که به زیارت ایشان آمده‌اند تصدیق می‌کنند. آری وقتی بندگی به اوج خود می‌رسد و خلوص بالغ می‌شود، انسان بالاتر از ملائک به پرواز در می‌آید. انسان خاکی می‌شود یکی از کروبیان، می‌شود تالی تلو معصوم و آنگاه است که می‌تواند چراغ راهی شود در ظلمتکده نفسانیت، می‌تواند دست خاکیان در راه مانده را بگیرد و تا اوج ببرد. و من، شهادت می‌دهم که حاج قاسم یکی از اولیاء خاص الهی است که خداوند او را برای هدایت و پرورش انسانیت فرستاد. او در محبت اهل‌بیت علیهم‌السلام و به‌ویژه حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها ذوب شده بود و تمام وجودش صرف خدمت به بندگان خدا بود و همین است منشا فلاح او. در حیرت آنچه قلب و روحم دریافت کرده مانده‌ام. گویا برای دقایقی در عالمی دیگر سیر می‌کنم که با تلنگر آقای سعدی به خود می‌آیم. او‌ اشاره می‌کند که دوستان جانباز و آزاده ساعتی است که منتظرمان هستند. گویا به علت تاخیر ما، او دوستان را به ناهار دعوت کرده و بعد از صرف ناهار منتظر هستند تا خاطرات نابشان را از دوران جهاد، اسارت و جانبازی برایمان بیان کنند. 
در راه پیرمردی را می‌بینم که به زوار خدمت می‌کند. نوجوانانی را می‌بینم که مهرهای نمازگزاران را جمع‌آوری می‌کنند و کسانی که خاضعانه سرویس‌های بهداشتی را نظافت می‌کنند. گویا قرار نیست اینجا کاری روی زمین بماند. و این همان فرهنگ حاج قاسم است، فرهنگی که می‌گوید هر انسانی باید برای آسایش و آرامش همنوعانش تلاش کند. فرهنگی که اگر در جامعه حاکم شود، بهشت زمینی را به چشم خواهیم دید...
و حال نوبت گفتن و شنیدن از دوران دفاع مقدس و ایثار جانبازان و آزادگان است. با همراهی آقایان حسینی بلوچی و صالحی توانستم با ۱۱ تن از این عزیزان گفت‌وگو کنم که با یاری خداوند در آینده‌ای نزدیک شرح کامل هر یک در این صفحه به چاپ می‌رسد.
خانه‌ای با دوشهید
پس از گفت‌وگو با تعدادی از جانبازان قطع نخاع آسایشگاه، راهی منزل شهید اختراعی شدیم. مادر شهید که به تنهایی و با تمام وجود پذیرای ما شده، می‌گوید: «هنوز هم بعد از نماز صبح به انتظار آمدنش چشم به در می‌دوزم، در حالی كه می‌دانم او شهید شده است. علیرضا همیشه دو یا سه روز بعد از عملیات زنگ می‌زد اما بعد از عملیات فاو هرچه منتظر شدم تماس نگرفت... . بعد از آن هر زمان كه شهید گمنامی می‌آورند و یا به مزار این شهدا می‌روم، احساس می‌كنم فرزند خودم است.»
مقصد بعدی ما منزل شهیدان حمیدرضا و محمدجواد خیامی است. خانه‌ای که با وجود پدر و مادری مهربان، خونگرم، مهمان نواز و دوست داشتنی، گرم و دلنشین شده. پدر و مادر شهید در پذیرایی سنگ تمام می‌گذارند و هرچه در منزل دارند در طبق اخلاص می‌گذارند. از آنها می‌خواهم از فرزندان شهیدشان برایمان بگویند. پدر لب به سخن می‌گشاید و می‌گوید: حمیدرضا فرزند چهارم و محمدجواد فرزند پنجم خانواده بودند که هر کدام حدود چهار سال در جبهه حضور داشتند و حمیدرضا وقتی که تازه وارد 21 سال شده بود، به شهادت رسید و محمدجواد نیز یک سال بعد زمانی که 20 ساله بود، شهید شد. هر دو غواص بودند و حمیدرضا در اولین روز عملیات والفجر 8 شهید شد و بعد از سه روز پیکرش را آوردند و تدفین شد. حمیدرضا قبل از شهادتش در گلزار شهدا، همین جایی‌که اکنون دفن است، گفته بود که این قبر من است.
مادر صبور شهیدان نیز گفت: محمدجواد غواص بود و 124 روز بعد از شهادتش، پیکرش در کانال ماهی پیدا شد و همه می‌گفتند معجزه بوده که جنازه‌اش همانجا مانده و به دریا نرفته است، چون در همان منطقه‌ای که شهید شد، مانده بود. من در شهادت فرزندانم راضی به رضای خدا بودم؛ اما بالاخره مادر هستم. در آن چهار ماهی که از محمدجواد خبر نداشتیم، کسی‌اشکم را ندید؛ اما نمی‌توانستم طاقت بیاورم و سخت‌ترین زمان، همین مدت چشم انتظاری بود و شب‌ها تا صبح با کوچک‌ترین صدا بیدار می‌شدم و منتظر رسیدن محمدجواد بودم.
حسن ختام اولین روز سفرمان حضور در منزل شهیدان محمدعلی و اصغر محمدآبادی بود که وعده این دیدار را در گلزار شهدا، از برادر شهدا، دوست صمیمی سردار سلیمانی گرفته بودیم. پسر دیگر این خانواده ایثارگر و انقلابی نیز در مراسم تشییع حاج قاسم، بر اثر ازدحام جمعیت، دچار مرگ مغزی شده و الان در انتظار روز وصال یار، در سکوتی بی‌انتها به سر می‌برد...
مادر شهیدان دو شهید دیگر را نیز در دامان خود پرورش داده؛ او خاله علی و محمد هژبری است که در دوران کودکی پدر و مادر خود را از دست داده و در این خانه نورانی رشد و نمو کرده‌اند. سردار سلیمانی سال‌ها به این خانه رفت و آمد داشته و انسی دیرینه با این خانواده دارد. شاید صدای گفت‌و‌گوی تلفنی مادر شهدا با سردار سلیمانی برایتان آشنا باشد. همانجا که بی‌تاب و بی‌قرار، خطاب به سردار می‌گوید: کجایی؟ من دورت بگردم، چرا نمی‌آیی؟ هر جا هستی خدانگهدارت باشد. و سردار با لحنی صمیمی و خاضعانه، بعد از اینکه قربان صدقه مادر شهید می‌رود می‌گوید: می‌آیم مادر.
چهارشنبه؛ دومین روز سفر موزه ارتش
ساعت هشت صبح روزچهارشنبه به موزه ارتش کرمان رفتیم. موزه‌ای دیدنی که به گفته دوستان کرمانی، در سال 1388، در ساختمان باشگاه قدیم ارتش، که دارای قدمتی بیش از 100 سال است، افتتاح شده است. این بنا دارای 800 مترمربع زیربنا و بدون ستون است. دارای چهارهزار تجهیزات نظامی از زمان قاجاریه است که از استان‌های زاهدان، تهران، اهواز و گرگان جمع‌آوری شده‌اند. همچنین 50 قطعه عکس از رهبر انقلاب در زمان جنگ، 50 قطعه عکس از تجاوز رژیم بعث عراق در سال 1359، اسنادی از شهادت مردم کرمان، وصیت‌نامه‌ها و آثار باقیمانده از شهیدان و دو تابلوی نفیس با بیش از 100 سال قدمت در این موزه به نمایش گذاشته شده‌. در موزه ارتش با ایثارگران عبدالکریم عرب‌پور و محمد علی طاهری و تعدادی از خانواده‌های معظم شهدا گفت‌وگو کردیم و پس از‌ترک موزه به همراه احمد فرشید، خلبان پیشکسوت به هیئت معارف جنگ شهید سپهبد صیاد شیرازی منطقه جنوب شرق کشور رفتیم. با امیر پرویز نصیری مدیر هیئت معارف جنگ صحبت کردم و او از فعالیت‌های این هیئت برایمان گفت که آموزش 177 هزار دانشجو در 330 دوره و تنها بخشی از این فعالیت‌ها است. 
عارفانه‌های یک شهید
عصر روز دوم در مهمانسرای بنیاد شهید که محل اسکانمان نیز بود، با هماهنگی بنیاد شهید و نیروی انتظامی با خانواده تعدادی از شهدای نیروی انتظامی از جمله شهید حمیدرضا نقی‌زاده، شهید اصغر احتشامی و شهید مجید خالدار هم‌کلام شدیم و آنها از عزیزانشان برایمان گفتند. از عشقی که به سرزمین و مردمشان داشتند، از ایمان و صلابتشان و اینکه با تمام وجود در مقابل‌اشرار ایستادند و جانشان را فدای امنیت و آسایش مردم کردند.
یکی از این شهدا شهید توسنگ بود. شهید نیروی انتظامی که اخیرا در جریان درگیری با‌اشرار به شهادت رسید. جریان این درگیری به این صورت بوده که گویا در تاریخ 25 آبان 1400 مأموران پلیس هنگام گشت‌زنی در حوزه استحفاظی در دشت سمسور واقع در مرز استان کرمان با سیستان و بلوچستان با کاروان‌اشرار مسلح درگیر می‌شوند. این درگیری 24 ساعت به طول می‌انجامد و شهید توسنگ که سرپرست قرارگاه عملیاتی ابوذر بوده، با حضور فداکارانه در صحنه عملیات و درگیری تن به تن با یکی از‌اشرار، ضمن به هلاکت رساندن او، به شهادت می‌رسد. به شهادت دوستان و اقوام شهید، او لایق این مقام بود و شیفته شهادت. آن‌قدر طلب شهادت کرد و از خود رشادت نشان داد تا به این درجه رسید.
در ادامه بتول سیف الدینی مادر شهید برهانی و خواهر شهیدان محمدحسن، محمدحسین و محمدعباس سیف الدینی، برایمان از پسر و برادران شهیدش گفت... محمدحسن در سال 60 در شکست حصر آبادان در سن 19 سالگی به شهادت رسید، محمدعباس شب اول فروردین 63 در سن 18 سالگی در عملیات خیبر شهید شد و محمدحسین که در عملیات والفجر هشت شیمیایی شده بود، سال 67 به برادران شهیدم پیوست. و البته محمدجعفر هم جانباز شیمیایی است.
پسرم محسن عارف بود. دین او ارثی نبود و با مطالعه به این عرفان رسیده بود، او زیاد کتاب مطالعه می‌کرد و حتی تورات و انجیل را خوانده بود. او در یکی از یادداشت‌هایش نوشته بود: «من با خدای خود عهد بسته‌ام. من از آن خودم 
نیستم».
محسن وصیت‌نامه بسیار آموزنده‌ای دارد که از طریق عروس حضرت امام(ره)، وصیت‌نامه محسن را برای ایشان فرستادم. و حضرت امام(ره) فرمودند: همه وصیت نامه‌ها عزیزند اما این وصیت نامه چیز دیگری است.»
خانه‌هایی که حسینیه و فاطمیه شدند
پس از آن به منزل دوشهید دیگر نیز رفتیم. دو شهید عاشق، دوشهیدی که همچون سایر شهدای این سرزمین نمی‌خواستند لحظه‌ای از اهل‌بیت دور باشند. همین است که خانواده‌هایشان خانه‌ها را به نام مادرسادات و سیدالشهداء علیهماالسلام فاطمیه و حسینیه نامیده‌اند، تا محلی باشد برای آمدوشد عشاق اهل‌بیت علیهم‌السلام.
حاج عباس، پدر شهید محمدکاظم کیانی که خود در زمان جنگ دوشادوش رزمندگان اسلام جانفشانی نموده، به عشق امام حسین(ع) و شهدا، در طبقه دوم خانه خود حسینیه‌ای بنا کرده. وقتی وارد حسینیه شدم، متوجه شدم مراسم جشنی در حال برگزاری است. گویا مراسم جشن تکلیف برادرزاده 9 ساله شهید کیانی بود. همه اقوام و مردم محله برای ادای احترام به شهید و تبریک به خانواده او، در این جشن حضور پیدا کرده بودند. حسینیه با وجود تصاویری که از شهدا، امام و جبهه‌ها بر روی دیوارهایش نصب شده بود، حال و هوای روزهای جهاد و شهادت را برایمان تداعی می‌کرد. گویا اینجا جبهه دیگری است که حال در حوزه جنگ نرم سربازهایش را‌ تربیت می‌کند تا بتوانند در مقابل دشمن مکار بایستند. با پدر شهید کیانی که صحبت می‌کنم. او هدف از احداث این حسینیه را ثبت یادبودهای شهدا و زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدای کرمانی به‌خصوص شهدای لشکر همیشه پیروز 41 ثارالله بیان می‌کند. 
با خانواده شهید خداحافظی کردیم و راهی فاطمیه شهید محمدمهدی صادقی شدیم. پدر شهید، وزیر شعار کرمان است. فردی باصلابت و اهل دل، که با مداحی زیبای خود دل‌هایمان را راهی کربلا کرد. آقای صالحی، دوست و همسفرمان نیز در مقابل نوحه منو یکم ببین... را خواند و یاد شهدای گرانقدر مدافع حرم نیز تازه شد. عطر شهدا فضا را پر کرده بود، گویا خود شهید صادقی نیز در مجلس حضور یافته و آن را پیش می‌برد. در دل خدا را بابت این همه لطف و عنایت شکر گفتم. چه عنایتی بالاتر از اینکه در حسینیه شهید باشیم و برای سالار شهیدان سینه بزنیم.
باغ موزه دفاع مقدس
باغ موزه دفاع مقدس کرمان جزو اولین و بزرگ‌ترین موزه‌های دفاع مقدس کشور است. قبور هشت شهید گمنام در محوطه به چشم می‌خورد، پس از ادای احترام به ساحت شهدا، گشتی در محوطه می‌زنیم. تماشای آبنما و شنیدن صدای جریان آب برای هر بیننده‌ای لذت‌بخش است. در محوطه مجسمه‌های 17 سردار شهيد استان روی لاله‌های سنگی دیده می‌شود که حال و هوایی خاص به‌وجود آورده‌اند. در نهایت به سر در ورودی می‌رسیم که زیر آن هشت ستون به نشان هشت سال دفاع مقدس، به‌صورت شبکه‌ای از جنس پوکه درست شده‌اند و نمادی از شبکه‌های ضریح اباعبدالله‌الحسین(ع) هستند. پرچم سبز «يا ثارالله» هم در اینجا به چشم می‌خورد که پنجه‌ای منقوش به عبارت «الله اکبر» در بالای آن قرار دارد و به یاد علمدار کربلا برافراشته شده است. این نمادها نشان می‌دهند که جنگ نشات گرفته از کربلا و عاشورا بوده است. پس از سردر، گنبد و نمای موزه را می‌بینیم که به شکل لاله‌ای در حال شکفتن است. این لاله چهار گلبرگ در چهار طرف دارد که به شکل بادگیرهای قدیم کرمان ساخته شده‌اند و به‌عنوان نورگیر کاربرد دارند. با عبور از هشت پله و دیدن نفربرهای ساخت برزیل که از غنائم جنگ هستند، به ورودی می‌رسیم که‌نمایی از سنگرهای بتنی جنگ دارد و ما را به داخل ساختمان هدایت می‌کند. داخل ساختمان به چند بخش یا به عبارتی چند تالار تقسیم شده است؛ از جمله تالار عبرت، تالار بصیرت، تالار نور، تالار شقایق و تالار شهدا که در هر تالار تصاویر و ابزارهایی که متعلق به بخشی از دفاع مقدس است به نمایش گذاشته شده. به‌عنوان مثال در تالار نور، نقشه‌ها، اسناد و عکس‌های بمباران هوایی مناطق مختلف کشور را خواهید دید؛ بمبارانی که سرآغاز جنگ تحمیلی بود و در تاریخ  31 شهریور سال1359 با پرواز میگ‌ها و بمباران 11 شهر ایران اتفاق افتاد. 
در ادامه به موزه روباز می‌رسیم. در فضای باز موزه نیز قسمت‌های مختلفی از جمله محل نمایش تجهیزات نظامی و عملیاتی، بازسازی عملیات کربلای 5 در شلمچه و خاکریز و سنگرهای ایرانی به چشم می‌خورد و در انتهای فضای باز به قسمتی می‌رسیم که نمادی از هشت هزار شهید کرمان و سیستان و بلوچستان محسوب می‌شود. در این مکان سنگ مزار نمادین این شهدا به چشم می‌خورد که به تفکیک شهرستان به نمایش درآمده‌اند.
به شهدا فکر می‌کنم؛ به شهید توسنگ که به شهادت مردم کرمان و همکارانش، فردی مردمی و متواضع بود، به مردم کمک می‌کرد و ارتباطی خوب و صمیمی با آنها داشت. با مجموعه تحت پوشش خودش به خوبی رفتار می‌کرد. آن‌قدر متواضع بود که حتی خانواده‌اش هم از درجه و سمتش اطلاع نداشتند. جزو معدود کسانی بود که پس از دریافت درجه سرهنگی، تغییر محسوسی در رفتارش مشاهده نشد. در جلسات، بین مردم و انتهای مجلس می‌نشست و جای خاصی برای خودش در نظر نمی‌گرفت و... .
همه این جملات را بارها در ذهن مرور می‌کنم. اما مگر می‌شود انسان شیفته مرام و معرفت چنین کسی نشود. همین است که دل‌هایمان را به سوی ماهان، مزار شهید روانه می‌کند. هوا بس ناجوانمردانه سرد است؛ اما سردی هوا نیز تأثیری در تصمیم ما ندارد؛ چرا که دلمان به محبت و عنایت شهدا گرم است و همین گرما، محرک ما برای رسیدن به گلزار شهداست. ماهان در ۳۵ کیلومتری جنوب شرقی کرمان واقع شده است. شهری زیبا که به دلیل قرار گرفتن در دامنه کوه‌های جوپار و پلوار یکی از مناطق بسیار خوش آب و هوای استان کرمان است و از شهرهای گردشگری ایران به‌شمار می‌آید.
گنبد جبلیه
در بین مسیر، گنبد جبلیه را دیدیم. گنبدی که با خاک و شیر شتر ساخته شده و اکنون موزه سنگ است. این جاذبه گردشگری، تنها بنای سنگی کرمان بوده که بدون هیچ‌گونه حصاری اطراف آن در شهر پابرجاست.
تاریخ دقیق ساخت بنا مشخص نیست؛ اما از ساختار آن می‌توان حدس زد که در اواخر دوره ساسانی ساخته و اوایل دوره اسلامی مرمت شده و یا معماران اوایل دوره اسلامی آن را با الهام از معماری دوره ساسانی بنا کرده‌اند. عده‌ای می‌گویند که این بنای تاریخی در گذشته یک آتشکده بوده؛ اما به دلیل اینکه معماری آن هیچ شباهتی به آتشکده ندارد این نظریه رد می‌شود، گروهی دیگر از کارشناسان هم می‌گویند که این بنا آرامگاه یکی از زرتشتیان بوده است و مربوط به اواخر دوره ساسانی است. اما عده دیگری می‌گویند به این دلیل که به این گنبد گبری می‌گویند، پس قدمت این بنا به دوران قبل از اسلام باز می‌گردد. این بنای ارزشمند تاریخی در سال ۱۳۱۶ توسط وزارت فرهنگ در فهرست آثار ملی به ثبت رسید و در سال ۱۳۸۳ پس از مرمت تبدیل به گنجینه جبلیه 
شد.
این بنا به‌صورت هشت ضلعی ساخته شده و سنگ، عمده مصالحی بوده که در ساخت آن به کار رفته است. در هر ضلع این بنا هشت در به عرض دو متر وجود دارد که به‌خاطر استحکام بنا، هفت در را با سنگ پوشانده و تنها یک در را باز نگه داشته‌اند. سقف گنبد جبلیه را از آجر ساخته‌اند و داخل آن را با گچبری‌های زیبا جلوه داده‌اند. با توجه به گفته دوستان کرمانی، در این گنبد تقریبا بیش از ۱۲۰ قطعه سنگ حجاری شده کشف شده که مربوط به دوره‌های مختلف تاریخی می‌شوند، از جمله‌ این سنگ‌ها عبارتند از سنگ هزار ساله رابر، سنگ مقبره خواجه اتابک مربوط به دوران سلجوقی و سنگ قبر میرزا آقاخان، پسر میرزا احمد علی خان وزیری نویسنده تاریخ کرمان و چندین نمونه وقف سنگی و …‌ اشاره کرد.
گلزار شهدای ماهان
بعد از گشت و گذار در این بنای تاریخی به سمت گلزار شهدا حرکت کردیم. در بین راه خاطراتی را که از خانواده‌های شهدا شنیدم در ذهن مرور می‌کردم. اینکه چه رشادت‌هایی توسط این شیرمردان برای سرفرازی اسلام و ایران صورت گرفته. چه جوان‌هایی که از بهترین دوران زندگی خود، از کانون گرم خانواده و زن و فرزند گذشتند تا امروز پرچم پرصلابت جمهوری اسلامی برفراز باشد. لذا باید بارها و بارها از شهدا گفت و شنید. باید از آنها رسم آزادی و آزادگی را آموخت... غرق در این افکارم که با‌ اشاره دوستان متوجه می‌شوم به گلزار شهدا رسیده‌ایم. در بدو ورود به گلزار شهدا پیام‌های نصب شده روی ستون‌ها خودنمایی می‌کند؛ «ما با جهاد، با مرگ می‌جنگیم و از او به شهادت می‌گریزیم»، «فکر کن چند چفیه خونی شد تا چادری خاکی نشود» ،»شهدا مبدا و منشاء حیاتند؛ زمینی بودند، اما زمین‌گیر نبودند»، «خدایا کمک کن اگر در صف شهدا غایبیم، در صف پیام‌رسانان راهشان غایب نباشیم». آری باید در صف پیام‌رسانان شهدا بمانیم تا این نسل و نسل‌های بعد راه را گم نکنند...
جملات را به ذهن سپردم و همراه با دوستان بر سر مزار شهید توسنگ حاضر شدم. مزاری که در گوشه‌ای از گلزار قرار دارد و شباهت بسیاری به مزار حاج قاسم دارد. تمثال شهید را می‌بینم که بر روی دیوار منقش شده و زیبایی خاصی به گلزار بخشیده. در کنار مزار شهید، فردی را دیدم که محو تصویر شهید شده، گویا او را می‌شناسد و در دل با او نجوا می‌کند. بعد از کمی مکث جلو رفتم و سر صحبت را باز کردم. حدسم درست بود، او یکی از کسانی بود که چندین سال قبل سرباز شهید توسنگ بود و به‌گونه‌ای مرید شخصیت و مرام او شده بود. نامش را پرسیدم، گفت: سعید محمدیان هستم. از او خواستم تا در مورد شخصیت شهید برایمان بگوید و او با آهی که نشان از دردی بزرگ داشت گفت: من از زمانی که خودم را شناختم، با وجود سختی‌های فراوانی که در زندگی دیدم 10 بار‌گریه کردم که یک‌بار آن در شهادت شهید توسنگ بود. من به او می‌گفتم رئیس. آن‌قدر او را دوست داشتم که هر از گاهی از کرمان می‌آمدم و به او سر می‌زدم. هنوز هم به سر مزارش می‌آیم و با او درددل می‌کنم. 
شهید توسنگ واقعاً کاربلد و خبره بود. او وجب به وجب اینجا را می‌شناخت. اگر کسی گم می‌شد، برای یافتن او نیاز به نقشه نمی‌دیدند. وقتی سوار هلی کوپتر می‌شد خودش می‌گفت: کجا بروید. یعنی هم به‌صورت هوایی و هم زمینی، به منطقه مسلط بود. شهید توسنگ در چند مأموریت که برای پاکسازی منطقه از‌اشرار انجام شد، با حاج قاسم همراه بود. معمولا در پاکسازی‌ها ماشین چهارم متعلق به فرمانده است؛ اما او همواره در مقابل همه حرکت می‌کرد. می‌گفت: اگر قرار است اتفاق بدی بیفتد اول برای من بیفتد. همان شبی هم که به شهادت رسید نخواسته بود ماشین مهماتی را که‌اشرار در زیر آن پنهان شده بودند بزند؛ گفته بود این ماشین متعلق به بیت‌المال است. برای همین هم از نزدیک درگیر شده و به شهادت رسید. همواره همین طور بود، همیشه پیشرو بود و هوای همه را 
داشت. 
بقعه‌ای از دل تاریخ
در راه برگشت از ماهان بقعه شاه نعمت‌الله را دیدیم و به پیشنهاد دوستان سری به این بنای تاریخی زدیم. بنایی زیبا، با رمز و رازهای معماری و صحن زیبا و درختان سرو قامت برافراشته که هر بیننده‌ای را مجذوب خود می‌کند و ساعت‌ها به فکر فرو می‌برد. بنایی با چهار صحن اصلی، دو مناره، دو گلدسته، دو رواق، شربتخانه، آب‌انبار و زائرسرا است. روی یکی از تابلوهای راهنما قدمت این بنا را به قرن نهم هجری و دوره تاریخی تیموریان نسبت داده و در مورد ویژگی بنا عنوان کرده: انواع تزئینات مرسوم در معماری ایران از قبیل گچبری، کاشی‌کاری، نقاشی خطاطی، حجاری باشکوه در ساختار آن به کار رفته است.
یکی دیگر از تابلوها در مورد شخصیت شاه نعمت‌الله ولی نوشته بود: شاه نعمت‌الله ولی با نام واقعی سید نورالدین شاه نعمت‌الله ولی ماهانی کرمانی، از سادات حسینی است که با 19 نسل به جد خود حضرت محمد(ص) می‌رسد و نوه امام محمد باقر(ع) می‌باشد. او شاعر و عارف ایرانی قرن هشتم و نهم هجری است که از آثار او می‌توان به دیوان‌اشعاری بالغ بر 16هزار بیت شعر، 114 رساله عرفانی، قصیده مشهور پیشگویی و شرح لمعات‌ اشاره کرد. علاوه بر تابلوهای معرفی بنا و شاه نعمت‌الله ولی، مطالبی جهت معرفی شخصیت سردار سلیمانی نوشته و بر در و دیوار بنا نصب شده بود. یک کار فرهنگی ارزشمند که باعث می‌شود گردشگران و علاقه‌مند به شاه نعمت‌الله، با اسطوره بزرگ ایران و اسلام نیز آشنا شوند.
این سفر ادامه دارد...