یک شهید، یک خاطره
يکشنبه خونين
مریم عرفانیان
پسرم هر روز صبح زود بلند میشد و از خانه بيرون میرفت. ظهر که برمیگشت اطلاع نداشتيم کجا رفته و چه کار کرده است. اصلاً به ما چيزي نمیگفت. يکشنبه خونين بود که همسرم از بيمارستان محل کارش با دوچرخه به خانه آمد و گفت: «خيابونا خيلي شلوغه، محمدعلی هنوز نيومده؟»
با دلهره جواب دادم: «نه! نيومده.»
گفت: «نمیدونی توی خيابونا چه خبره، اجساد روي هم ريخته. پس اين بچه کجاس؟»
گفتم: «صداي تيراندازي رو ميشنیدم، ولي بيرون نرفتم که ببينم چه خبره.»
تند بلند شدم و چادر بر سرانداختم؛ زیر لب گفتم: «حتماً جزو همون کشتههاست.»
آن وقت به دنبال پیدا کردن محمدعلی بیرون دویدم.
***
از خسروی نو، کوچه پس کوچه گذشتم تا جلوي منزل آقاي شيرازي. خیابانها مملو از جمعيت بود. تانکها از طرف ميدان شهدا به سمت حرم میآمدند و تيراندازي میکردند. مردی از ميان جمعيت فریاد میزد: «متفرق بشيد؛ اينجا نايستيد.»
به طرف مرد رفتم و گفتم: «آقا! پسرم نيومده؛ دنبالش میگردم.»
مرد گفت: «خانوم سريع از اينجا برو که الان خودت رو هم ميزنن. این نامردا به هيچکس رحم نميکنن.»
یکباره در حیاطی باز شد؛ داخل حياط دویدم، عدهای پشت در ايستاده بودند. يکي گفت: «از پشت در کنار برويد؛ اگه مامورا ببینند که اينجا اومديد از پشت تيراندازي ميکنن و ممکنه به شما بخوره.»
با حرف او خودم را به انتهای حیاط رساندم. نمیدانم چند ساعت گذشت که سر و صداها کمي آرام شد. بيرون رفتم و به کوچه بغل منزل آقاي شيرازي رسیدم. همه جاي کوچه پر از خون بود. کلاه و کفشهای بسیاری گوشه و کنار افتاده بود.گریه میکردم و با خود میگفتم: «خدايا! اگه پسرم طوري شده باشه! مجروح يا کشته شده باشه! اصلا محمدعلی کجاست؟»
همانطور که زیر لب راز و نیاز میکردم، با نگاهی خیس اشک تا انتهاي کوچه رفتم، با مخروبهای مواجه شدم، چند زخمي روی زمین افتاده بودند. در همين حال یک نفر از ديوار خرابه پایین پريد تا زير بغل مجروحي را بگيرد و به بيمارستان ببرد. ناگهان متوجه شدم محمدعلی است. با خوشحالی گفتم: «اينجا چه ميکني بچه؟ بيا بريم خونه. ميبيني که اينها به هيچ کس رحم نميکنن.»
درحالیکه سعی میکرد دستهای خونیاش را پشت سر پنهان کند، گفت: «نميآم. اصلا شما چرا دنبالم اومدين؟ الان شما رو هم مي زنن.»
هرچه اصرار کردم فایدهای نداشت. ناچار با هر سختي که بود تنها به خانه برگشتم. محمدعلی تا آخر شب نيامد؛ وقتي هم آمد خيلي خسته بود. با نگرانی گفتم: «مادر جان! من رو اينقدر ناراحت نکن. يک دانه پسر که بيشتر ندارم اگه کشته بشی چیکار کنم؟!»
محمدعلی در جوابم سکوت کرد. همیشه کاري را که لازم بود، انجام میداد و چيزي نمیگفت تا به خاطر يک دانه بودن مانعش نشویم.
خاطرهای از شهید محمدعلی پلیان
راوی: عصمت صنعتی، مادر شهید