رها کردن تحصیل در غرب برای پیوستن به جبهه
سعید رضایی
طلبه شهید محمود رضا استاد آقا نظری در تاریخ یازدهم اردیبهشت 1348 در استان تهران در خانوادهای مذهبی و متدین دیده به جهان گشود. از دوران کودکی علاقه شدیدی به تحصیل داشت و ارادت خاصی به خانوادهاش داشت و در مقابل بزرگان خود چه خانوادهاش و چه آشنایان و بیگانگان همیشه فروتن و متواضع بود. از زمانی که خود را شناخت روی به کتابهای دینی و مسجد و بسیج آورد و فعالیتهای خود را حدودأ از سال 1360 تا 1364 به طور مداوم در پایگاه مقداد بسیج امام صادق(ع) و کتابخانه مسجد امام صادق(ع) و پایگاه ولی عصر(عج) و مجتمع آموزشی شهید دستغیب و بالاخره حوزه علمیه حاج آقا مجتهدی که در خیابان ری مستقر بود ادامه داد. بالاخره از طریق بسیج به جبهههای حق علیه باطل اعزام شد و در لشگر 27 محمد رسولالله(ص) در گردان حمزه سیدالشهدا(ع) مشغول خدمت گردید، که در عملیات والفجر 8
در فاو دوشادوش و همراه رزمندگان میجنگید.
جوانی شانزده ساله با جثه کوچک و صورتی که هنوز محاسنش در نیامده بوده وقتی صحبت از وضع مالی پدرش که صاحب یکی از نمایشگاههای مبل در تهران بود، و وضع زندگیشان به میان میآمد شاید با خود میگفتی این هم از آن بچههای نازک نارنجی بالای شهری است که معلوم نیست چطوری زده به سرش که به جبهه بیاید، هنگامی که میفهمیدی در خانه بزرگ با مستخدمین فراوان زندگی میکند و یا اینکه پدرش بنا داشته او را به سوئد نزد بستگانش بفرستد تا در آنجا به تحصیل و زندگی ادامه بدهد و حتی بلیط هواپیما هم تهیه شده بود شاید شکت به یقین تبدیل میشد اما وقتی با بچهها بیشتر گرم گرفت او را شناختند.
محمود رضا استاد نظری آن نبود که به چشم میآمد محمود به همه علائق و رفاه دنیوی پشت پا زده و به جبهه آمده بود، از دنیا چادر و سنگر خاکی جبهه را ترجیح داده بود، در خانهای بزرگ، او دیگر مستخدم نمیخواست چرا که خود خادمالحسین بود و افتخار هم میکرد شاید چون مدتی در حوزه علمیه درس خوانده بود باعث شد تا اینگونه کلامش دلنشین و زیبا جلوه کند و محمود با بچههای بسیجی با پابرهنگان جنوب شهری همراه شد تا همراه و همرزم با آنان در لیالی عروج به سوی معشوق پر بگشاید و گشود. که در تاریخ بیست و چهارم بهمن ماه 1364 در عملیات والفجر 8 در منطقه فاو بر اثر اصابت ترکش دعوت حق را لبیک گفت و به آرزوی دیرینه خود رسید. سپس پیکر مطهرش در بهشت زهرای تهران قطعه 27 ردیف 3 شماره 10 در جوار سایر شهدا به خاک سپرده شد.
فرازی از وصیتنامه
ما به سرزمین شهادت میرویم، ما به دشتهای سبز ایمان میرویم، ما به باغهای پر گل ایثار میرویم ما به انبوه کارزار میرویم... ما به کوههای بلند انسانیت میرویم، ما به کشتزارهای تقوا میرویم، ما به خانه خورشید میرویم، ما به سرخی شفق میرویم، ما به قله توحید میرویم، ما به برج ولایت میرویم، ما از چشمههای وحدت نوشیدهایم، بر مرکب بر نشستهایم و به جهاد میرویم، ما به سرود پیروزی تا آوای اذان میرویم، ما به پیکار شب میرویم، ما به رزم با تباهی میرویم...
بیایید تا با شما بر سجادهای به وسعت ایران نماز رفتن بخوانیم، بیایید تا با شما پیمان دوستی ببندیم، بیایید تا با شما در جشن پیروزی شرکت کنیم. در کوله بارمان چیزی جز صداقت نداریم و به شمایش سپاریم، در راهمان چیزی جز ایمان نبود، به پایتان میریزیم، در قلبمان چیزی جز امید نیست، هدیهتان میکنیم. جز ایمان به خدا چه سرمایهای میتوان داشت که شریکمان باشید. جز بهروزی است، چه سودش توانیم خواست. دل بر نیروی خدا بستیم... از نیرنگ اهرمن چه باک ؟ راه ما راه خداست، مکتب ما دین خداست، رهبر ما روح خداست و به سوی تمام آنانکه پیکارشان به راه خدا و ایثارشان برای خلق خداست دست بیعت دراز میکنیم. امید آنکه گیرد دست ما در دست.
آقا، دوست دارم گوشهای بنشینم و زیر لب صدایت کنم. چشمانم را به نقطهای خیره کنم. تو هم مقابلم بنشینی و متوجهات شوم... هی نگاهت کنم. آنقدر که از هوش بروم، بعد به هوش بیایم و... ببینم سرم روی دامن شماست. حس کنم بوی خوش از نسیم تنت به مشامم میخورد. آنوقت با اشتیاق در آغوشت گیرم و بعد... تو با دستهای خودت اشکهای چشمم را پاک کنی... مولای من، سرم را به سینهات قراردهی و موهایم را شانه کنی، آن وقت احساس کنم وصال حقیقی عاشق و معشوق روی داده. بعد به من وعده شهادت را بدهی و من خودم را نشسته بر بالهای ملائک احساس کنم و بشنوم که به من وعده شفاعت و همسفرهای با خودت را بدهی. آن وقت با خیال راحت از آتش عشق مثل شمع بسوزم و آب شوم، روی دامانت بریزم و هلاک شوم و جان دهم. دوست دارم وقتی نگاهم میکنند و باهام گرم میگیرند و میل بیایید تا با شما پیمان دوستی ببندیم. بیایید تا با شما در جشن پیروزی شرکت کنیم.
با هم بودن را دارند، احساس غرور و خودپسندی، بزرگی و خوب بودن و... برتری نکنم. در عوض بترسم و شرم کنم از آن روزی که پیش همین دوستان پرده را بالا زنی و مرا پیش چشم پاکشان افشا کنی. آن وقت من از خجالت بگویم (یا لیتنی کنت ترابا) ای کاش من خاک بودم.
خدایا، به من لیاقت خوب بودن دادی و اینطور بین دوستان نشانم دادی پس لیاقت حقیر شمردن خود در مقابل آن بزرگان را هم بده تا گمراه نشوم. خدایا، من از روشنی روز فرار کردم و به سیاهی شب پناه آوردم به این امید که در پناه تو باشم و با تو درد دل کنم مرا از تاریکی شب چه باک و ترس که سیاهی را در درون سینهام دارم و در تاریکی شب مینشینم که در تاریکی سیاهی قبرم را پاک کنی. خدایا، تو با بندگانت نسیه معامله میکنی و گفتی ای بنده تو عبادت کن پاداشش نزد من است در قیامت اما شیطان همیشه نقد معامله کرده با بندگانت میگوید: گناه کن و در عین حال مزهاش را به تو میچشانم. پس خدا برای خلاصی از این هوسها تو مزه عبادتت را به من بچشان که بالاترین و شیرینترین مزههاست.