kayhan.ir

کد خبر: ۲۲۸۷۹۳
تاریخ انتشار : ۰۹ آبان ۱۴۰۰ - ۲۱:۳۵

طوقی


مریم عرفانیان

چادر سياه بر سر انداخت، قفس كبوترها را به دست گرفت و از خانه بيرون زد. دلشوره‌اي عجيب به جانش افتاده بود. صداي علي مدام در گوشش زنگ مي‌زد: «اگه تا ماه ديگه نيومدم، به عهدم وفا كني مادر.»
از كوچه باريك به خيابان اصلي پيچيد. سوت پسر همسايه كه بالاي بام كفتر به هوا مي‌پراند، آمد. با فريادی بلند گفت:
«حاج خانوم... حاج خانوووم...»
يكباره به خود آمد، چادرش را توي صورت كشيد و سر بلند كرد. پسر همسايه دست‌هايش را تكيه‌گاه كرده و روي لبة بام خم شده بود. با سر‌اشاره‌اي به قفس كبوترها كرد و پرسيد: «چند مي‌فروشيشون؟»
زن، قفس را زير بال چادرش پنهان كرد و جواب داد: «فروشي نيس.»
پسر با خندة موذيانه‌ای دوباره فرياد زد: «دووونه‌اااي پنج هزار تومن بابتشون پول ميدم هااا!...»
زن سر تكان داد و زير لب گفت: «حرف حاليش نيست، گفتم كه فروشي نيست.»
كبوترها توی قفس بال و پر مي‌زدند. مثل همان روزی كه عطر ياس همة حياط را پر كرده بود و پروانه‌ای رنگی، لای بوتة یاس می‌چرخید. آن روز پسرش ظرف آبي كنار گندم‌هاي توی قفس گذاشت. آن روز هم كبوترها در قفس بال بال مي‌زدند. پسر، يكي از كبوترها را كه دور گردنش طوق خاكستري داشت، گرفت.
سر برگرداند و همان‌طور كه طوقي‌اش را نوازش مي‌كرد، به زن گفت: «نگا مادر، نگا چه چشاي ياقوتي‌ داره...»
آن‌وقت طوقي را به هوا پراند. صداي بال زدن كبوتر در گوش زن پیچید. طوقي از روي بوتة ياسِ پنجه انداخته بر دیوار گذشت، روي بام ساختمان‌ها چرخي دايره‌وار زد و دوباره به طرف پسر برگشت و بر شانه‌اش نشست.
زن نگران پرسيد: «كي برمي‌گردي علي جان؟ کی؟»
علي با انگشت، نوك طوقي‌اش را نوازش كرد: «برگشتنم بستگي به عمليات داره، شايد يه ماه، شايدم دو ماه... رفتنم با خودمه و برگشتنم با خداس.»
آن‌وقت كبوتر را دوباره توی قفس گذاشت. طوقي بق‌بقويي كرد و دور خودش چرخيد. پسر در قفس را بست.
- مي‌دوني چرا طوقي اين‌قدر خوشحاله مادر؟
زن سر تكان داد: «نه... تا حالا اين‌طور نديده بودمش...»
علي ساك قهوه‌اي رنگش را از زمين برداشت و ادامه داد: «آخه يه قولي بهش دادم، يعني به همه‌شون قول دادم... به همشوون.»
زن سيني آب و آيينه را به دست گرفت و دنبال او از پله‌هاي سنگي ايوان پايين دويد.
- چه قولي؟
علي خنديد: «قول دادم ماه بعد وقتي برگشتم، همه رو ببرم حرم امام رضا رها كنم...»
هنوز پسر در را باز نكرده بود كه زن با ترديد پرسيد: «اگه دير كردي چي؟ اون‌وقت ميشي پسر بدقول...»
علي، ساك را دست به دست كرد و سر برگرداند. زن سيني به دست، پشت‌سرش ايستاده بود. صداي پسر در گوشش طنين انداخت: «اگه برنگشتم... نمي‌خوام پيش كفترا بدقول بشم...»
دل زن فرو ریخت. پسر در را باز كرد و قدم در كوچة باريك گذاشت. زن كاسه آب را از توي سيني برداشت. تصوير آسمان در آب افتاده بود. چند دانه ياس سفيد ميان آسمان چرخ مي‌خوردند كه دوباره صداي پسر در گوشش پيچيد: «به عهدم وفا مي‌كني مادر؟ آره؟»
قلب زن لرزيد. كاسه آب را پشت‌سرش خالي كرد.
- ايشالاّ خودت مياي و بدقول هم نمي‌شي...
این را گفت و به خيسي آب كه نقش نامفهومي را بر آسفالت كوچه كشيده بود، خيره ماند.
***
درِ قفس را كه باز كرد، كبوترها يكي‌يكي بيرون آمدند. آن يكي كه بال و پر سفيدتري داشت، روي سقاخانه پريد. يكي ديگر بر لبة خاكستري حوض نشست. طوقي دور خودش چرخ زد، از قفس بيرون آمد و دوباره دور خودش چرخ زد؛ بق‌بقويي كرد و به طرف گنبد پرواز كرد.
زن چادر سياهش را بر صورتش كشيد تا كسي خيسي نگاهش را نبيند.
***
روي ايوان نشست. به شاخة بي‌برگ ياس چشم دوخت. چند پر سفيد و سياه توی قفس خالي چرخ مي‌خورد.
نفسی عميق كشيد. بوي پاييز در مشامش پيچيد. خنكي باد زير پوستش دويد و تنش مورمور شد. چادر گلدارش را بر شانه انداخت و زير لب زمزمه كرد: «به عهدت هم وفا كردم علي جان! چرا هنوز خبري نشد...»
سوت پسر همسايه رعشه بر اندام زن انداخت. چشم از قفس خالي گرفت و به دنبال صداي بال‌بال زدن كبوتری، لبة ديوار را از نظر گذراند. دلش يكباره فرو ريخت. اولش فكر كرد يكي از كبوترهاي همسايه است؛ اما دقیق‌تر كه شد، كبوتر را شناخت. طوقی بود، طوقيِ پسرش!
روي لبة ديوار نشسته و در پرهاي سفيدش كز كرده بود.
زن به سختي از جا بلند شد. چادر گلدارش را به كمر بست و تا كنار بوته ياس پيش رفت. سر بلند كرد. طوقی با چشم‌هاي ياقوتي به او خیره مانده بود.
صداي پسر در گوشش پيچيد: «نگا مادر چه چشاي ياقوتي داره...»
رو به طوقي آرام گفت: «هااا... چرا برگشتي! نكنه تو هم نگران علي بودي؟ هنوز كه خبري نيس، حتمي تا چند روز ديگه برمي‌گرده...»
تق‌تق ضربه‌هاي در، زن را به خود آورد. سر تكان ‌داد و دوباره گفت: «حتمي ميرزايه... حواس كه نداره. هميشه اين وقت روز برمي‌گرده. بازم كليد رو كنار قاب عكس علي، روی طاقچه جا گذاشته. بس كه حواسش پي اين پسره...»
و همان‌طور كه به طرف در مي‌رفت، بلندتر گفت: «اومدم ميرزا، اومدم...»
در را كه باز كرد، دلش يكباره تهی شد. به جاي ميرزا، مردی جوان پشت در ايستاده بود. هم‌قامت و هم‌لباس پسرش علي!
- منزل علي قضایي؟
مِن و مِن‌كنان فقط سري به تأييد حرفش تكان داد. جوان، ساكي را به طرفش گرفت و چيزي گفت. اما زن، حرف‌هاي او را نمي‌شنيد. شانه‌هايش لرزيد. دست و پايش سست شد و همان‌جا بر زمين زانو زد. سوت پسر همسايه در وجودش طنين انداخت.
سر برگرداند. با نگاهي خيس، طوقي را روي لبة ديوار جست‌وجو كرد. خبری از طوقی نبود!
با الهام ازخاطرة مادر شهيد علي قضایي