يك دشت چون كربلا
سر كه برگرداندم، اطرافم را غباری پوشانده بود. صداي ناله از گوشه و كنار، حتّي از كمي دورتر نيز به گوش ميرسيد. نگاهم
تيره و تار بود. غبار آرامآرام نشست و تنهای بیدستوپای را در اطراف پراکنده ديدم؟! بدنم سست بود و جاي تركشهاي فرورفته در تنم، ميسوخت.
خواستم بلند شوم و فرياد بزنم که: «من اینجام... زندهام...» ولي هیچکس نبود تا صدایم را بشنود! با دو دست روي خاك، خودم را كشانكشان جلو بردم. گودالي را كه تنها به اندازة قامتم بود یافتم. توی گودال سرازير شدم. تمام تنم درد گرفت؛ به سختي میان گودال غلتيدم. نور خورشید چشمهایم را زد. انگار سوزانتر از هر روز ميتابيد... لبهايم خشكيده بودند و زبانم مثل تکه چوبی به کام دهانم چسبیده بود. قمقمهام را به سختی بالا آوردم و توی حفرة خالیاش را نگاه کردم. دریغ از قطرهای آب؟!
لحظاتي پيش دشمن يكباره غافلگيرمان كرد و بر سرمان آتش ريخت. حتماً بيشتر بچّههاي گردان شهيد شدند؛ نميدانم بر سر آن جوان ۱۸ ساله چه آمده؟ همانکه شب قبل از عملّيات وصيّتنامهاش را نوشت و غسل شهادت كرد. حسین، او كه محاسنش تازه جوانهزده بود و مدام ميگفت: «دوست دارم مثل اباعبدالله بيسر از دنيا برم؛ برای مادرم توی وصیتنامه نوشتهام که آرزویم چه بود.» آنوقت وصیتنامهاش را طرفم گرفت.
- اگه تو عملیات فردا شهید شدم، این رو به مادرم میرسونی؟
کاغذوصیتنامهاش را گرفتم و توی جیب پیراهنم گذاشتم.
شايد زخمي شده؛ شايد هم من تنها بازماندة گردان هستم؟!
یعنی كس ديگري هم زنده است؟ پس چرا امدادگرها نميآیند تا مجروحین را ببرند عقب؟!
چشمهاي بیرمقم از آفتاب مستقيم ميسوزد. زبانم را دور لبهاي تركخوردهام میچرخانم، طعم تلخ تشنگي در دهانم میدود. از لای پلکهای نیمهباز به آسمان نگاه میکنم؛ هيچ ابري در آسمان نیست، كاش باران ببارد...
صدايي میآید؟ خوشحال میشوم، انگار صداي قدمهاي چند نفر است؛ شايد براي كمك آمدهاند؟ حتماً امدادگر هستند، حتماً قمقمههايشان پر آب است، حتما...
میخواهم فرياد بزنم و بگويم: «من اینجا هستم؛ توی اين گودال و...» نكند بروند و مرا نبينند؟! نکند که... سایههایی سیاه به لبة گودال میرسند؛ از لاي پلکهاي نيمهباز نگاهشان ميكنم. دهان باز میکنم تا چیزی بگویم، نمیتوانم...نمیتوانم! صدایم درنمیآید... دو مرد! انگار میان مه ایستادهاند، لباسهای كُردي به تن دارند، ولي فارس زبانند! یکیشان ميخندد؛ قهقهههایش در دشت طنين مياندازد.
با خندههایش تنم میلرزد و سوزش زخمهایم را از یاد میبرم. چشمهايم را میبندم؛ مبادا زنده به گور شوم! مبادا اسیر شوم. نفسم را حبس ميكنم.
درست بالاي سرم ايستادهاند؛ سايهشان روي چشمهايم میافتد. قهقهههاي بلندشان در دشت گم ميشود، دندانهایم را برهم میسایم.
یکیشان خنجري در دست دارد و با دست ديگرش سري را توی هوا تكان ميدهد. کلام لهجهدارش در گوشم ميپيچد: «با اي يارو، اي يارو كه تو گودال هس چه کنیم ها؟»
ديگري درحالیکه درون كيسهاي را ميكاود، به تن پر از خون من نگاه میکند. سر تكان ميدهد و میگوید: «اي يارو كه ريش نداره... سر اونايي كه ريش دارن؛ فقط برا سرهای ريشدار ۲۰۰۰ تومَن ميدن.» اوّلي سر را در هوا تكان ميدهد، با ناراحتي ميگويد: «فقط ۲۰۰۰ تومن برا اي همه زحمت؟»
دوّمي كيسة پارچهاي خونآلود را گره ميزند و ادامه ميدهد: «بريم پی یکی دیگه! اي یارو که شانس آورد، حتماً اوطرفا ميتانيم چند تا سر ریشدار پيدا كنيم.»
از لاي پلكهای نیمهبازم صورت خونآلود حسین را ميبينم كه در دستان مرد، میان زمین و آسمان تاب ميخورد. طعم تلخ خوني كه از سرش بر لبهایم ميچکد، در دهانم ميدود. ساية مردها از روي چشمهايم جمع ميشود. نگاهم ميسوزد.اشك بر گونههایم میلغزد و قاطی با خون و خاک، گوشة لبم میخشکد! ديگر هیچچیز حس نمیکنم. تشنه نيستم، حتّي جاي تركشهاي بدنم نميسوزد. دست روی سینهام میگذارم. کاغذ وصیتنامه را در جیب پیراهن، زیر انگشتانم لمس میکنم. چند پرنده از برابر نگاهم، رو به سرخی غروب پرواز میکنند.
حالا چطور از شهادت حسین برای مادرش بگویم؟ چطور؟!
با این فکر، چهرة حسین را توی آسمان میبینم که به من ميخندد.
نویسنده: مریم عرفانیان
با الهام از خاطرة شهید حسن دوستدار