یک شهید، یک خاطره
مبارزه
مریم عرفانیان
زمان طاغوت خانهمان نزدیک باغملک آباد بود. یک روز عصر که آقای خامنهای مشهد بودند و برای سخنرانی به مسجد
امام حسین(ع) رفتند حمیدرضا با دوچرخه از خانه بیرون زد. من که خبر داشتم بعد از سخنرانیهای آقای خامنهای بالاخره یک برنامهای پیش میآید بلافاصله به پدرش گفتم: «رضا رفت مسجد امام حسین ممکن است بگیرندش و بلایی سرش بیاورند.»
وقتی آمد متوجه شدم که میلنگد! پایش آسیبدیده بود! با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟»
گفت: «آقا در حال سخنرانی بود که گرفتنش و...»
قضیه از این قرار بود که هنگام فرار پاسبانها با چوب باتوم رضا را زده بودند و پایش شکسته بود!
از این برنامهها زیاد اتفاق میافتاد. یکبار هم وقتی بیرون بود، پاسبانها به او گفته بودند: «همینجا بایستید تا نیم ساعت دیگر استاندار آقای ولیان بیاید و عبور کند.» اما رضا مخالفت کرده بود. پاسبانها هم باز او را زده بودند!
مبارزاتش تا زمان دانشگاه ادامه داشت. تا اینکه سال آخر دانشکدهاش انقلاب شد.
خاطرهای از شهید حمیدرضا الشریفالحسینی
راوی: طاهره شعرباف نوروزی، مادر شهید