kayhan.ir

کد خبر: ۲۱۸۰۱۳
تاریخ انتشار : ۰۵ خرداد ۱۴۰۰ - ۱۹:۱۸

آن چیز که در حساب ناید ماییم

 

سال تحصیلی 59- 60 در دبیرستان ایرانشهر یزد سوم دبیرستان بودم. معلم درس ادبیاتمان کامل مردی بود ۶۰ ساله. وقتی که او را می‌دیدم صلابت امیرکبیر و نگاه‌های رمزآلود کمال‌الملک که در عکس‌هایشان دیده بودم در ذهنم شکل می‌گرفت. از رهگذر مطالعه و تحقیق و شاگردی در محضر بزرگان اندوخته‌هایی در سینه داشت که گاه‌گاهی سطری از آموخته‌هایش را تقدیم دانش‌آموزان می‌کرد.
روزی در کلاس درس به مناسبتی این حکایت را تعریف کرد:
حجره‌داری بود در بازار شهر که غرق در مال و ثروت بود و از چهره‌های رنگارنگ زندگی بهره‌مند. در میانسالی نور تنبه و بیداری، تاریکخانه دلش را روشن کرد و دانست که دیر یا زود پای به سفر دور و دراز آخرت باز خواهد کرد؛ سفری که زاد و توشه آن نه مال و ثروت است و نه فرزند و دولت. چه بهتر که برگ عیشی به گور خویش فرستد پیش از آن کز وی نیاید هیچ کار.
بدین منظور نزد مرشد شهر رفت و از او خواست تا اجازه دهد که در حلقه اهل سلوک و معرفت درآید و از خوان عرفان لقمه‌ای برگیرد.
مرشد که به احوال حجره‌دار آگاه بود گفت: برادر! آنچه تو در سر داری مقصدی است به بلندای آفتاب که رسیدن به آن همت مردان رزم می‌طلبد نه عشرت‌طلبی حریفان بزم. توفیق وصال حضرت حق و لقای خداوند خرمایی است نشسته بر شاخسار نخیل و منزلی است بس دور و دراز که دست‌های کوتاه به آن شاخسار نمی‌رسند و پاهای لنگ را به آن منزل راهی نیست.
اما حجره‌دار برخواسته خود اصرار ورزید. مرشد که چون پافشاری او را دید گفت:‌ای برادر! در صورتی بر این سفره گسترده خواهی نشست که از آزمون‌های سخت سیر و سلوک سربلند بیرون آیی. اولین آزمون تو این خواهد بود که فردا صبح تعدادی دل و قلوه و شکنبه گوسفند تهیه کن و آن را در یک طشت بزرگ بریز. طشت را بر سر خود بگذار و ابتدا تا انتهای بازاری را که حجره تو در آن است طی کن. حجره‌دار بر سر یک دوراهی پررمز و راز قرار گرفت: آبروی من کجا و اجرای چنین پیشنهاد مشکل کجا!
دست آخر اجرای دستورالعمل مرشد را بر خواست خود ترجیح داد و صبح روز بعد هر آنچه مرشد گفته بود انجام داد. عصر همان روز خدمت مرشد رفت و از آنچه انجام داده بود گزارش کرد. لبخندی آمیخته به رضایت، صورت مرشد را پوشاند. چند لحظه بعد مرشد گفت: حال که چنین کردی فردا به بازار برو و از بازاریان سؤال کن آیا دیروز تو را در آن وضعیت دیده‌اند یا نه؟ صبح روز بعد حجره‌دار وارد بازار شد و از اهل بازار سؤال کرد که دیروز او را در آن وضعیت دیده‌اند یا نه؟
شگفت اینکه از هر کس سؤال می‌کرد پاسخی جز بی‌اطلاعی نمی‌شنید. انگار که هیچ کس او را ندیده است! بار دیگر خدمت مرشد رفت و با شگفتی جواب بازاریان را به او باز گفت.
مرشد که منتظر این فرصت طلایی بود گفت: دوست عزیز!حال که خود چنین چیزهایی را دیدی خوب است تو را با یک حقیقت بزرگ آشنا کنم: همه ما فکر می‌کنیم که چشمان مردم به ما دوخته شده و دل‌های آنها به ما مشغول است. اما بدان که ارزش ما نزد دیگران، هموزن ارزش و اعتبار دیگران نزد ماست و دلمشغولی مردم به ما همان اندازه است که دل ما با آنها مشغول است.
ما به غلط تصور می‌کنیم که نزد دیگران جایی داریم و در چنته آنان وزنی. اما واقعیت این گونه نیست که می‌پنداریم. کاش مردم خود را در آینه‌ای می‌دیدند که دست ساز واقعیت است نه در آینه‌ای که ذهن
خیال پردازشان آن را ساخته و صیقلی کرده است.
آن روزها که این حکایت را از معلم عزیزم شنیدم سن و سالم قد نمی‌داد که به ارزش واقعی و پیام بی‌نظیر آن پی ببرم. اما در گذر زمان موارد فراوانی پیش آمد که پیام آن حکایت بسیار برایم راهگشا بود. هر بار که می‌خواستم خود را در ترازوی دیگران وزن کنم به یاد این حکایت می‌افتادم و به این نتیجه می‌رسیدم شناسنامه‌ای که برای خودم صادر کرده‌ام مورد پذیرش دیگران نخواهد بود و شأنی که اندیشه غبار آلودم برای خودم ترسیم کرده است حتما مورد قبول دیگران نیست.
زمانی که برای اولین بار نام و عنوان ما زیر یک مقاله یا بر روی جلد یک کتاب می‌نشیند گمان می‌کنیم که شهرت و افتخار ما ورد زبان خلق خداست و همه کائنات کار و بار خود را تعطیل کرده و به ما پرداخته‌اند. غافل از اینکه هزاران و هزاران نام و عنوان بر صدر و ذیل مقالات و کتاب‌ها نشسته‌اند. هر کس آمده بر این کتاب قطور سطری نشانده و سپس عزیمت کرده و جای خود را به دیگری داده است. آن چیز که در حساب ناید ماییم.
نوجوان و جوانی که سر و وضع خود را روزانه چند نوبت در آینه به ناز و غمزه جوانی دعوت می‌کند و بر این خیال است که مرغ دلهای دیگران اسیر دام و دانه اویند کاش می‌دانست که همچون او در این شهر فراوانند. نه دلی گرفتار کمند زلف اوست و نه صیدی اسیر دام و دانه وی. قبل از آنکه دام او صیاد دل دیگران باشد دل خودش گرفتار دام خود اوست.
حکایت ما انسان‌ها داستان گنجشک کوچکی است که روزی هنگام پرواز بر شاخسار یک درخت تنومند نشست. پس از قدری استراحت وقتی که قصد رفتن کرد تکانی به خودش داد و گفت:‌ای درخت پیر! من رفتم. درخت کهنسال خنده‌ای کرد و گفت: گنجشک نازنین! من پرندگانی چون تو فراوان دیده‌ام. نه آمدنت بر دوش من باری گذاشت و نه با رفتن تو احساس سبکی می‌کنم. خوش آمدی.
دوستان! ما حلقه‌ای هستیم از سلسله بلند آفرینش. ریگی در بیابان برهوت. غباری در بیکرانه کهکشان‌ها و قطره‌ای از یک اقیانوس عمیق. ما نه مرکز عالمیم و نه کانون حوادثی که شکل می‌گیرند. نه چشمی در پی ما روان است و نه دلی در دام ما گرفتار.
حدود پانزده سال از آن روزها گذشت. خیلی دوست داشتم معلم ادبیاتم را ببینم و عرض ادبی خدمتش داشته باشم. تا اینکه پس از یک پرس‌وجوی طولانی شنیدم که ایشان در دانشگاه یزد دوران پس از بازنشستگی را می‌گذراند. به سراغش رفتم، پیدایش کردم و بر دست و رویش بوسه زدم. ابتدا مرا نشناخت، وقتی که نشانی دادم به‌جا آورد. ساعتی در خدمتش بودم. از هر دری سخن به میان آمد و از جمله حکایتی که برایتان گفتند و تاثیری که آن حکایت در جای جای زندگی‌ام داشته است. خرسندی عمیقی بر صورتش نقش بست و من چقدر خوشحال شدم از رضایت آن معلم عزیزم!
در صورتش دقیق شدم. هنوز هم رنگ و نقشی از متانت و صلابت گذشته را در خود داشت به اضافه چند چین‌وچروک دیگر که صورتش را تکیده‌تر از گذشته نشان می‌داد. چیزی شبیه آخرین عکس‌های شهریار و من دقایقی در این اندیشه فرو رفتم که شاید او نیز روزگاری همچون شهریار دل در گرو یک غزل از غزل‌های آفرینش داشته است. اما لابد بن‌بست‌های عاشقی، او را دلشکسته و محزون کرده‌اند و شاید هم توانسته باشد از ورای همان بن‌بست‌ها راهی به سوی مبدا همه زیبایی‌ها پیدا کرده باشد.
ساعتی خدمتش بودم. اما همیشه لحظه‌های خوشایند زندگی کوتاهند و افسوس که نمی‌دانستم این دیدار ما آخرین دیدارمان خواهد بود.
خزان سال 89 آخرین پاییز عمر معلم عزیزم آقای احمد مدقق یزدی از استادان و ادیبان معروف استان یزد تصحیح‌کننده تذکره نصرآبادی و نیز تحفه سامی بود.
استاد احمد مدقق یزدی وقتی در محافل ادبی یزد زبان می‌گشود بسیاری از زبانها در کام می‌نشستند اما اکنون به تعبیر پروین اعتصامی :
صاحب آن همه گفتار امروز
سائل فاتحه و یاسین است
براستی در فقد این بزرگان چه می‌توان گفت جز همان که مرحوم سعید نفیسی می‌گوید:
نمی‌دانم چه سری در جهان است
که خوبانند کوته زندگانی
ابوالفضل علیدوست ابرقویی