kayhan.ir

کد خبر: ۲۱۷۴۴۸
تاریخ انتشار : ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۲۰:۱۵

همه چیز در غرب آسیا علیه آمریکا و اسرائیل

سبحان محقق
درحال حاضر، به نظر می‌رسد که قلب جهان در غرب آسیا می‌تپد و علتش هم این است که تحولات سریع و پردامنۀ‌ای منطقه را فرا گرفته است. تا همین اواخر، غربی‌ها تلاش می‌کردند به همه نشان دهند که اوضاع عادی و تحت کنترل است. اما اکنون نه تنها کارشناسان، بلکه مردم عادی هم فهمیده‌اند که اوضاع، از کنترل آمریکا و اروپا خارج شده است. چیزی را که از این پس باید شاهدش باشیم، این است که با شکست رژیم اسرائیل در جنگ کنونی علیه مردم فلسطین و نیروهای مقاومت، پریشانی و بی‌قراری آمریکا، اسرائیل، انگلیس، فرانسه، آلمان و دنباله‌های آنها در منطقه، بیشتر از قبل خواهد شد.
در آینده، زمانی که مورخان تاریخ را می‌نویسند، معلوم نیست که برای افول یکه تازی آمریکا در منطقه و جهان، چه زمانی را مبداء و نقطه عطف قرار می‌دهند؛ آیا 11 سپتامبر 2001 مبدا است و یا سال 2014، که شکست آمریکا و متحدانش در سوریه قطعی شده بود؟ پاسخ به این پرسش هر چه باشد، یک چیز برای کارشناسان تاریخ روشن خواهد بود و آن، تغییر جهت تحولات منطقه در پی وقوع انقلاب اسلامی سال 1357 در ایران است. البته، در اینجا نمی‌خواهیم به این مسئله بپردازیم و هدف‌مان، ترسیم شرایط جاری در منطقه است و با همین لنز، اوضاع و احوال منطقه را از 11 سپتامبر تاکنون مورد بررسی قرار می‌دهیم.
11 سپتامبر
«جرج بوش» پسر، رئیس‌جمهور وقت آمریکا، در سال 2001 لشکرکشی به منطقۀ غرب آسیا را در حالی کلید زده بود که هیچ فکر نمی‌کرد پیامد این لشکرکشی، چیزی غیر از پیروزی قاطع آمریکا باشد. اگر به ادبیات آن روزهای بوش و دستیارانش توجه کنیم، به راحتی متوجه می‌شویم که گفتمان آنها در آن روزها، از موضع قدرت و خود بزرگ بینی محض بوده است؛ بوش خطاب به کشورها گفته بود: «یا با ما هستید و یا علیه ما». به عبارت دیگر، بوش قدرت آمریکا را چنان دست بالا می‌گرفت که به زعم خودش، همه راه‌های فرار را بر کشورهای جهان می‌بست. «کاندولیزا رایس» مشاور امنیت ملی بوش، هم کمتر از وی متوهم نبود؛ او نیز جنایات آمریکا در منطقه را به درد زایمان تشبیه کرده و گفته بود که فرزند این شرایط، دموکراسی آمریکایی و غربی خواهد بود. رایس از بالا، برای منطقه نقشه می‌کشید و به همراه دیگر مقامات کاخ سفید، حرف از «خاورمیانۀ جدید» و «خاورمیانۀ بزرگ» می‌زد. در مجموع، مقامات آن روزهای کاخ سفید به زعم خودشان می‌خواستند یک نظم آمریکایی را بر منطقه تحمیل کنند.
این حس غرور و یکّه‌تازی سران واشنگتن، طی سال‌های بعد هم در آنها وجود داشت؛ آنها در حالی که سرگرم جنایت و آدمکشی در افغانستان و سپس، عراق(از سال 2003 به بعد) بودند، هنوز هم فکر می‌کردند که به همراه متحدان منطقه‌ای و غربی خود، می‌توانند همه چیز را به ارادۀ خودشان، دستکاری کنند و با این ذهنیت بود که «باراک اوباما» رئیس‌جمهور بعدی آمریکا، سال 2011 جنگ داخلی در سوریه را کلید زد. در این سال، وقتی که آمریکا تصمیم گرفت وضعیت سیاسی در سوریه را مهندسی کند و زمانی که جنبش موسوم به بهار عربی و یا بیداری اسلامی، از تونس آغاز شده و به کشورهای دیگر، مثل مصر و لیبی رسیده بود، نه تنها مقامات کاخ سفید، ریاض، لندن، پاریس، برلین، آنکارا، و دیگر متحدان کاخ سفید، فکر می‌کرده‌اند کار دولت سوریه تمام است، بلکه حتی کارشناسان بی‌طرف هم در مورد آینده نظام سیاسی سوریه، خوشبین نبوده و چیز متفاوتی را پیش‌بینی نمی‌کرده‌اند.
در سال 2011، اعتراضات خیابانی و نسبتا آرام، خیلی زود تبدیل به نبرد مسلحانه میان نیروهای دولتی و مخالفان شد و کم‌کم صحبت از گروه‌های مختلفی مثل القاعده و ارتش آزاد به میان آمد و نهایتا نیز مخالفان مسلح در سوریه به دو گروه تکفیری و غیر تکفیری تقسیم شدند.
جنگ داخلی در سوریه طی سال‌های بعد هم ادامه یافت و در این سال‌ها با تقسیم کاری که میان ریاض، ابوظبی، ترکیه، رژیم صهیونیستی، آمریکا و اروپا ایجاد شده بود، بسیاری فکر می‌کرده‌اند که کار دولت «بشار اسد» تمام است. اما در سال‌های 2013 و 2014، به مرور ورق برگشت و مشخص شد که پیروزی در سوریه، چندان هم آسان نیست. در آن زمان، جبهه ضد تروریستی متشکل از سوریه، حزب‌الله، ایران و روسیه، بیش از پیش متشکل شد و این کشورها میان خود تقسیم کار ایجاد کردند. در مقابل نیز، میان جبهه حامی تروریسم و کشورهایی مثل ترکیه و عربستان، و بعدا، قطر و عربستان، شکاف افتاد. به نظر می‌رسد که این شکاف از لحاظ میدانی، مهم‌ترین اتفاقی بود که طی دهه‌های اخیر، منطقه غرب آسیا به خود دیده است؛ زیرا از آن زمان به بعد بود که زوال قدرت آمریکا در میدان نبرد، آشکار شد. سعودی‌ها همان زمان به این قضیه پی بردند و به همین خاطر، با یک چرخش 180 درجه‌ای، به سمت روسیه گرایش پیدا کردند. مقامات ریاض در فاصله کوتاهی، به مسکو رفتند و با مقامات روس حتی بر سر خرید تسلیحات پیشرفته هم گفت‌و‌گو کردند. اما، خیلی زود با این واقعیت مواجه شدند که وابستگی آنها به آمریکا و غرب، ساختاری است و ریاض به این راحتی نمی‌تواند پیوندش با واشنگتن را بگسلد. به همین خاطر، عربستان به سرجای اولش برگشت و سرنوشت خود را به تقدیر و تحولات آینده سپرد.
در آن زمان، هرچند سعودی‌ها به ضعف آمریکا پی برده بودند، ولی گروه‌های تروریستی فعال در سوریه، از آن غافل بودند و چنین حسی را در مورد آمریکا نداشتند. گروه‌های تکفیری در این مقطع اگر ضعفی را از آمریکا در سوریه می‌دیدند، فکر می‌کردند که این اتفاق‌ها زودگذر و یا تاکتیکی هستند. به همین خاطر، گروه‌های تروریستی بی‌توجه به اظهار عجز مقامات واشنگتن، همچنان در سوریه یکه‌تازی می‌کردند. در آن زمان مقامات واشنگتن در نشست‌های ریاض و جاهای دیگر، به گروه‌های تروریستی گوشزد می‌کردند که نمی‌توانند روی حمایت آمریکا حساب باز کنند. اما، این جریان‌های تکفیری و غیر تکفیری کار خودشان را می‌کردند. تروریست‌ها فکر می‌کردند که این اظهارات، برای تغذیه رسانه‌ها است و آمریکا برای حمایت از نیروهای ضد دمشق، هم انگیزه و هم قدرت کافی دارد. داشتن انگیزه، شاید درست بوده باشد، ولی قوی بودن نیروهای آمریکایی در سوریه، از مقولۀ دیگری بود و کاخ سفید واقعا توان مقابله با جبهه ضد تروریسم را نداشت.
در هر حال، تحولات در سوریه به ضرر آمریکا پیش می‌رفته است و نهایتا نیز گروه‌های تروریستی مورد حمایت آمریکا در سوریه، به جز در ادلب، ریشه‌کن شده‌اند. آمریکا اکنون فقط به شبه‌نظامیان کرد موسوم به «نیروهای دموکراتیک سوریه» در «حسکه»، «دیرالزور» و برخی مناطق شرق فرات متکی است.
عراق
واشنگتن در عراق نیز مثل سوریه، ابتدا می‌خواست جای پای خود را مستحکم بکند، ولی در این کشور هم به بن‌بست کامل رسید. نکته جالب توجه این است که نیّت واشنگتن در این دو کشور، متفاوت بوده است؛ آمریکا در سوریه قصد داشت نظام سیاسی را دچار فروپاشی کرده و سپس، یک رژیم ضد مقاومت را بر سرزمین شام مسلط کند. اما، واشنگتن در مورد عراق، آرزو‌های درازی داشت و این نگاه راهبردی را از حجم و اندازۀ سفارت آمریکا در عراق، که بزرگ‌ترین سفارت یک کشور روی کره زمین است، می‌توان فهمید. آمریکا می‌خواست حضور سیاسی و نظامی قدرتمندی در عراق داشته باشد و حفظ این قدرت را نیز از طریق ایجاد شکاف میان قومیت‌ها و مذاهب جست‌وجو می‌کرد. تنها نیروی میدانی آمریکا برای نیل به این مقصود نیز گروه تروریستی داعش بوده است.
اما، همان طور که می‌دانیم و در اینجا نیز قصد نداریم با تمام جزئیات، ماجرا را بازگو کنیم، در عراق هم نیروی میدانی آمریکا کاملا شکست خورده و از میدان خارج شده است و هم مردم و پارلمان عراق یکپارچه خواستار خروج آمریکا از این کشور شده‌اند.
افغانستان
در افغانستان هم همۀ ظرفیت‌های آمریکا رو به پایان است؛ علاوه‌بر مخالفت مردم افغانستان و گروه طالبان با حضور نیروهای آمریکایی در افغانستان، مقامات دولتی و حتی شخص «اشرف غنی» رئیس‌جمهور، هم رسما در ارتباط حضور این نظامیان در خاک افغانستان، اظهار بی‌نیازی می‌کنند.
واقعیت این است که تفنگداران آمریکایی کاملا بی‌مصرف هستند؛ آنها نه به درد بازسازی می‌خورند و نه می‌توانند ثبات و صلح را به افغانستان برگردانند و نه حتی دست به جیب می‌شوند و منابع مالی لازم را در اختیار دولت افغانستان قرار می‌دهند. مذاکراتی را که «زلمای خلیل‌زاد» نماینده ویژۀ آمریکا در امور افغانستان، با سران طالبان در پایتخت قطر انجام داده بود، هر چند به امضای توافق صلح موسوم به «توافق دوحه» میان دو طرف انجامیده، ولی از دی سال 1398 که این توافق امضاء شده تاکنون، افغانستان روزها و ماه‌های خونین‌تر از قبل را شاهد بوده است. با توجه به تجربۀ 17 ماه اخیر، به نظر می‌رسد که سنگ بنای صلح در افغانستان، کج است و مذاکرات بین‌الافغانی، که آمریکا آن را مهندسی کرده است، به نتیجه نمی‌رسد.
در حوزه‌های دیگر هم شرایط افغانستان به شدّت پیچیده شده است؛ به گفتۀ مقامات آمریکایی، تولید مواد مخدّر در افغانستان، چند برابر شده و فساد اداری در این کشور هم به اوج رسیده است.
در هر حال، اکنون شرایط به گونه‌ای است که همه منتظرند آمریکا از افغانستان برود تا شاید برای این کشور، فرجی حاصل شود! مقامات آمریکایی هم ظاهرا به همین می‌اندیشند، چون چارۀ دیگری ندارند.
فلسطین ‌اشغالی
اکنون سرزمین‌های‌اشغالی شاهد نبرد شدید میان گروه‌های مقاومت فلسیطینی از یک سو، و ارتش‌اشغالگر اسرائیل از سوی دیگر است. چیزی را که در گرماگرم این تحولات کمتر به چشم می‌آید، جایگاه آمریکا در این نبرد است؛ طی یک هفتۀ اخیر هیچ خبری در مورد حمایت آمریکا از اسرائیل گزارش نشده است. این در حالی است که مقامات فعلی کاخ سفید هم مثل مقامات سابق، مرتّب اعلام می‌کرده‌اند که آمریکا حافظ امنیت اسرائیل است. شاید واشنگتن واقعا خود را حامی اسرائیل می‌داند، ولی در عمل نتواند کاری بکند. در نبرد فعلی چیزی که سران رژیم صهیونیستی را آزار می‌دهد، انفعال غرب در برابر شرایط جاری و رهاکردن اسرائیل مقابل نیروهای قدرتمند مقاومت است. با توجه به شرایط جاری، به نظر می‌رسد که آمریکا و انگلیس توان سابق را ندارند و اگر هم بخواهند، نمی‌توانند فعالانه وارد معرکه شوند. این تنهایی، اسرائیل را اکنون آزار می‌دهد.
جنبش‌های فلسطینی اکنون از لحاظ نظامی، به یک توازن قدرت با رژیم صهیونیستی رسیده‌اند؛ اگر اسرائیل هواپیما و پهپاد دارد، حماس نیز موشک و پهپاد دارد. گنبد آهنین هم عملا به یک اسباب بازی تبدیل شده است!
در هر صورت، واقعیت میدانی، این را به ما می‌گوید که سران اسرائیل احساس یتیمی و تنهایی می‌کنند و همان طور که این روزها از اظهارات آنها نیز بر می‌آید، صهیونیست‌ها فکر می‌کنند که در سرزمین فلسطین دیگر امنیت ندارند و اگر آرامش می‌خواهند باید به کشورهای مبداء برگردند. در صورتی که این روند ادامه یابد، خیلی زود اسرائیلی‌ها به حال خود رها می‌شوند.
جمع‌بندی
آمریکا و اسرائیل در منطقه آینده‌ای ندارند، این را واقعیت‌های میدانی می‌گویند و بافته هیچ ذهنیت خیال پردازی نیست. آنها سال‌هاست قدرت نرم خود را از دست داده‌اند و در حوزۀ قدرت سخت نیز، همان طور که می‌بینیم، با چالش‌های جدی مواجه شده‌اند.
اما، این تحولات با ذهنیت خیلی از بازیگران منطقه همساز و قرین نیست؛ سران برخی از کشورها هنوز آمریکا را قطب مطمئنی برای خود می‌دانند و به همین خاطر، به نظم آمریکایی در منطقه دل بسته‌اند. آنها از عربستان گرفته تا امارات و سودان و مغرب، به خاطر ایجاد مناسبات با رژیم صهیونیستی، قمار بزرگی کرده و سرنوشت خود را با اسرائیل و آمریکا گره زده‌اند. البته، سازش با اسرائیل، از سر ناچاری هم بوده است و این کشورها راه دیگری را مقابل خود
نمی‌دیدند.
علاوه‌بر هر آنچه که تاکنون گفته شد، آمریکا و اسرائیل از داخل نیز تحت فشار هستند و آنها انسجام داخلی سابق را ندارند؛ در آمریکا عقده‌ها و بحران‌هایی مثل تبعیض و نابرابری، خشونت پلیس، زیر ساخت‌های فرسوده و شکاف سیاسی، این کشور را از درون تهدید می‌کند و فلسطین‌اشغالی نیز کینه‌های سیاسی میان صهیونیست‌ها، هر روز بیشتر از قبل عمیق می‌شود و به گفتۀ سران رژیم صهیونیستی، شکاف داخلی، موجودیت اسرائیل را تهدید می‌کند.