یک شهید، یک خاطره
ورود ممنوع
مریم عرفانیان
مدتی در بيمارستان بستري بود. يک روز، به پرستارهايي که آرايشی غلیظ داشتند و حجابشان را هم رعايت نمیکردند، گفت: «نباید با چنين وضعيتی اینجا رفت و آمد کنيد؟ اینجا متعلق به مجروحين و خانواده شهداست.»
پرستارها یکصدا و بهتندی جواب داده بودند: «اين مسئله به شما مربوط نیست، اصلاً شما چهکارهای؟»
***
فردایش، وقتی پرستارها میخواستند به اتاق وارد شوند، در باز نمیشد! یکیشان درحالیکه دستگیره در را بهشدت پایین و بالا میداد، بلند گفت: «آقااا... اين جاااا بيمارستانه؛ چرا اين کارها رو میکنی؟»
مهدی که خیالش راحت بود و میدانست تلاششان بیفایده است؛ خندید. از چند ساعت قبل، با کمک دو، سه نفر ديگر تختش را پشت در گذاشته بود و به پرستارها اجازة ورود نمیداد. سروصداها بالا گرفت؛ اما مهدی همچنان جوابش همان بود که میگفت.
- ورود ممنوع! مگه اینکه حجابتون رو رعايت کنين.
خاطرهای از شهید مهدی هنرور باوجدان
راوی: طیبه فاضلالحسینی، مادر شهید