شهید زنده ورامین به یاران شهیدش پیوست...
هنوز هم زیادند افرادی که نفسشان حق است، کسانی که در امتحان خداوند هستند و برای دیدارش لحظه شماری می کنند و امروز یک به یک عازم دیدار معبودشان هستند، آن ها با هر نفسشان مقاومت و ایستادگی را معنا کرده و لحظه ای دم بر نمی آورند. کسانی که در کنار مشکلات روزمره زندگی جراحت هایی را تحمل می کنند که داشتن یک نوع از این درد ها برای ما طاقت فرساست اما برای آن ها یادگاران عزیزی است که به عشق مولای خود حضرت اباعبدالله (ع) با آن روزگار می گذرانند .
محمد جعفریمنش یکی از این جانبازان است.او متولد 1340 بود، در ابتدای جوانی وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شده و با شروع جنگ تحمیلی مانند دیگر رزمندگان اسلام دلیرانه در میدان حاضر میشود. 22ساله بود که در عملیات والفجرچهار مجروح شد.
مجروحیت وی از یک ترکش بزرگ در سرش آغازشد و در ادامه سمت چپ بدنش فلج وچشم چپش تخلیه شد. او با انواع مجروحیت ها دست و پنجه نرم می کرد، لگنش چندین بار عمل شده ، کلیههایش را از دست داده و پای راستش نیز از زیر زانو قطع شده بود.
محمد جعفریمنش با همه این مشکلات شجاعانه جنگید و در این 30 سال مجروحیتش مقاومت را در شکل دیگری به تصویر کشید و همه این ها نشان می دهد به معنای واقعی اسوه صبرو استقامت است، چرا که با این همه رنج و درد و ناملایمات هیچ وقت لب به گلایه نگشود.
نکته جالب درباره این جانباز ایستادگی و صلابت وی است و اگر چه او دیگر مانند سال های گذشته قادر به صحبت کردن نبود اما در همان چند جملهای که بیان کرده مشخص می شود که جانباز جعفریمنش هیچگاه از راه رفته پشیمان نبوده است.
یکم اسفندماه 1392 بود که بالاخره پس از تلاشهای چند ساله مسئولان و مساعدت حجت الاسلام شهیدی رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران کشور، درصد جانبازی محمد جعفری منش از 65 درصد به 70 درصد افزایش پیدا کرد و بدین ترتیب هزینه معالجات و روند درمانی این جانباز دفاع مقدس توسط بنیاد شهید پرداخت شد.
اگرچه بسیاری از پیگیریهای ایثارگران در رجوع به قوانین بنیاد شهید بعد از فراز و نشیب بسیار به سرانجام میرسد اما گاهی نتیجه وقتی به دست میآید که خیلی دیر شده است. ناتوانی اعضای خانواده زیاد شده ، سن جانباز بالا رفته و عوارض بر او فشار بسیاری وارد کرده است و تحت این مشکلات، اعصاب اطرافیان او نیز به شدت تحت فشار است.
حالا دیگر چندروزی می شود که جانباز محمد جعفری منش از آن همه درد و رنج رها شده و به لقاء حق شتافته است و یقیناً نزد پروردگار خود روزی می خورد.
خاطرات از زبان خود شهید در زمان حیات
اولین بار به تنگه چزابه رفتیم. پنجوین و مریوان؛ در جبهه مسئول دسته بودم، گردان مالک در لشکر 27 محمد رسول الله(ص)؛ مرا میخواستند بگذارند اطلاعات - عملیات گردان مالک اشتر که شهید کارور فرماندهاش بود. قرار شد عملیات والفجرچهار را برویم و وقتی برگشتیم فرمانده اطلاعات - عملیات بشوم؛ که در همان عملیات من ترکش خورده و مجروح شدم. یعنی ترکش به سرم خورد و سمت چپ بدنم را لمس کرد. من یک بار مجروح شدم آن هم درست و حسابی. دست ، پا ، سر و لگن همه درگیر شد. من چهار شب و سه روز توی منطقه روی ارتفاعات کانی مانگا بیهوش افتاده بودم. ترکش توی سرم خورده بود. نه آب و نه غذا و نه دارویی؛
سه روز مجروحیت بدون کمک در حالی که بهگفته اطرافیان بخشی از مغزم هم پیدا بود، دیگر شکی برای کسی باقی نمی گذاشت که شهید شدهام. بچهها گفته بودند: این شهید شده وما را بین شهدا بردند ؛ چون تمام بدنم غرق خون بود. مرا بردند ستاد معراج شهدای باختران؛ آنجا من را توی تابوت و بعد در کانتینرهای یخچالدار گذاشتند تا بتوانند برای معراج شهدای تهران اعزام کنند. شهید باریکانی میآید معراج شهدا تا با یکی از اقوامش خداحافظی کند میگوید: تابوت فامیلمان را پایین بیاورید تا برای بار آخر ببینمش. کلی اصرار میکند تا آنها قبول کنند تابوت شهید را پایین بیاورند. بعد از آنکه فاتحه را میخواند، موقعی که میخواستند تابوت را بالا بگذارند میبیند روی تابوت کناری آن نوشته شده شهید محمد جعفریمنش از ورامین. میگوید: اینکه رفیقم است. او من را اعزام کرده جبهه؛ او را بیاورید برای او هم فاتحه بخوانم. خلاصه کلی اصرار میکند تا راضی شوند تابوت من را پایین بیاورند، در تابوت را باز کرده پلاستیک رویش را برمیدارند و مشغول فاتحه خواندن میشود. نمیدانم پلک چشمم بوده یا دم و بازدم دهان یا حرکت دستم باعث میشود که شهید باریکانی متوجه میشود که من هنوز زندهام. میرود یقه مسئول ستاد معراج را میگیرد: آقا، این زنده است برای چی او را در تابوت گذاشتهاید؟ خلاصه دکتر میآورند گوشی روی قلب من میگذارند و میبینند ضعیف میزند. من را بیرون میآورند، خون میزنند سرم تزریق میکنند تا کمی روبهراه میشوم و....
همه خاطرات این شهید در کتاب «مردی که در ارتفاع ماند» از زبان خود او آمده است.
سید محمد مشکوه الممالک
مجروحیت وی از یک ترکش بزرگ در سرش آغازشد و در ادامه سمت چپ بدنش فلج وچشم چپش تخلیه شد. او با انواع مجروحیت ها دست و پنجه نرم می کرد، لگنش چندین بار عمل شده ، کلیههایش را از دست داده و پای راستش نیز از زیر زانو قطع شده بود.
محمد جعفریمنش با همه این مشکلات شجاعانه جنگید و در این 30 سال مجروحیتش مقاومت را در شکل دیگری به تصویر کشید و همه این ها نشان می دهد به معنای واقعی اسوه صبرو استقامت است، چرا که با این همه رنج و درد و ناملایمات هیچ وقت لب به گلایه نگشود.
نکته جالب درباره این جانباز ایستادگی و صلابت وی است و اگر چه او دیگر مانند سال های گذشته قادر به صحبت کردن نبود اما در همان چند جملهای که بیان کرده مشخص می شود که جانباز جعفریمنش هیچگاه از راه رفته پشیمان نبوده است.
یکم اسفندماه 1392 بود که بالاخره پس از تلاشهای چند ساله مسئولان و مساعدت حجت الاسلام شهیدی رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران کشور، درصد جانبازی محمد جعفری منش از 65 درصد به 70 درصد افزایش پیدا کرد و بدین ترتیب هزینه معالجات و روند درمانی این جانباز دفاع مقدس توسط بنیاد شهید پرداخت شد.
اگرچه بسیاری از پیگیریهای ایثارگران در رجوع به قوانین بنیاد شهید بعد از فراز و نشیب بسیار به سرانجام میرسد اما گاهی نتیجه وقتی به دست میآید که خیلی دیر شده است. ناتوانی اعضای خانواده زیاد شده ، سن جانباز بالا رفته و عوارض بر او فشار بسیاری وارد کرده است و تحت این مشکلات، اعصاب اطرافیان او نیز به شدت تحت فشار است.
حالا دیگر چندروزی می شود که جانباز محمد جعفری منش از آن همه درد و رنج رها شده و به لقاء حق شتافته است و یقیناً نزد پروردگار خود روزی می خورد.
خاطرات از زبان خود شهید در زمان حیات
اولین بار به تنگه چزابه رفتیم. پنجوین و مریوان؛ در جبهه مسئول دسته بودم، گردان مالک در لشکر 27 محمد رسول الله(ص)؛ مرا میخواستند بگذارند اطلاعات - عملیات گردان مالک اشتر که شهید کارور فرماندهاش بود. قرار شد عملیات والفجرچهار را برویم و وقتی برگشتیم فرمانده اطلاعات - عملیات بشوم؛ که در همان عملیات من ترکش خورده و مجروح شدم. یعنی ترکش به سرم خورد و سمت چپ بدنم را لمس کرد. من یک بار مجروح شدم آن هم درست و حسابی. دست ، پا ، سر و لگن همه درگیر شد. من چهار شب و سه روز توی منطقه روی ارتفاعات کانی مانگا بیهوش افتاده بودم. ترکش توی سرم خورده بود. نه آب و نه غذا و نه دارویی؛
سه روز مجروحیت بدون کمک در حالی که بهگفته اطرافیان بخشی از مغزم هم پیدا بود، دیگر شکی برای کسی باقی نمی گذاشت که شهید شدهام. بچهها گفته بودند: این شهید شده وما را بین شهدا بردند ؛ چون تمام بدنم غرق خون بود. مرا بردند ستاد معراج شهدای باختران؛ آنجا من را توی تابوت و بعد در کانتینرهای یخچالدار گذاشتند تا بتوانند برای معراج شهدای تهران اعزام کنند. شهید باریکانی میآید معراج شهدا تا با یکی از اقوامش خداحافظی کند میگوید: تابوت فامیلمان را پایین بیاورید تا برای بار آخر ببینمش. کلی اصرار میکند تا آنها قبول کنند تابوت شهید را پایین بیاورند. بعد از آنکه فاتحه را میخواند، موقعی که میخواستند تابوت را بالا بگذارند میبیند روی تابوت کناری آن نوشته شده شهید محمد جعفریمنش از ورامین. میگوید: اینکه رفیقم است. او من را اعزام کرده جبهه؛ او را بیاورید برای او هم فاتحه بخوانم. خلاصه کلی اصرار میکند تا راضی شوند تابوت من را پایین بیاورند، در تابوت را باز کرده پلاستیک رویش را برمیدارند و مشغول فاتحه خواندن میشود. نمیدانم پلک چشمم بوده یا دم و بازدم دهان یا حرکت دستم باعث میشود که شهید باریکانی متوجه میشود که من هنوز زندهام. میرود یقه مسئول ستاد معراج را میگیرد: آقا، این زنده است برای چی او را در تابوت گذاشتهاید؟ خلاصه دکتر میآورند گوشی روی قلب من میگذارند و میبینند ضعیف میزند. من را بیرون میآورند، خون میزنند سرم تزریق میکنند تا کمی روبهراه میشوم و....
همه خاطرات این شهید در کتاب «مردی که در ارتفاع ماند» از زبان خود او آمده است.
سید محمد مشکوه الممالک