از دوش نبی(ص) تا فراز نی مروری بر قیام مقدس سیدالشهدا(ع) (صحیفه خونین چهاردهم)
آن شاه کم سپاه
... إزْدَلَفَ إلَيْهِ ثَلاثُونَ ألْفَ رَجُلٍ يَزْعَمُونَ أنَّهُمْ مِن هذِهِ الاُمَّةِ كُلٌّ يَتَقَرّبُ إلى اللهِ بِدَمِهِ.
سی هزار سپاهی او را احاطه کردند که خود را مسلمان میپنداشتند و با ریختن خون پاکش، به سوی خدا تقرب میجُستند.
(امام زینالعابدین علیهالسلام)
یک روز پس از ورود کاروان حسینی به کربلا عمربن سعد با چهار هزار نفر سپاهی از کوفه حرکت کرد و به نینوا رسید. عبیدالله پیش از آمدن امام حسین(ع) به کربلا، به عمر سعد مأموریت داده بود به سرکوبی دیلمیان که شورش کرده و مناطقی را به تصرف درآورده بودند، برود. پسر مرجانه طی نامهای، حکومت منطقه ری را برای عمر سعد نوشت و دستور داد با سپاهی چهار هزار نفری در بیرون از کوفه چادر زنند.
هنگامیکه امام(ع) به کوفه نزدیک شد، عبیدالله، عمر سعد را فرا خواند و از او خواست ابتدا برای جنگ با حسین(ع) خارج شود و پس از کشتن آن حضرت به دنبال مأموريت ری رود. عمر سعد عذر آورد و از او درخواست نمود شخص دیگری را به جنگ با امام(ع) بفرستد. پسر زیاد گفت: موافقم ولی باید ولایت ری را به ما برگردانی. ابن سعد وقتی با چنین شرطی مواجه شد، فرصتی خواست تا فکر کند و تصمیم بگیرد. آنگاه با هر کس مشورت کرد او را از رودررویی با حسین(ع) پرهیز دادند.[تاریخ طبری ۴/۳۰۹] اما سرانجام شقاوت و خباثت ذاتیِ او غلبه کرد و جنگ با سیدالشهدا را پذیرفت.
محمد بن سیرین گوید کرامت امیرالمؤمنين(ع) در اینجا آشکار شد که روزی آن حضرت عمر سعد را دید و فرمود: وای بر تو ای ابنسعد! چه خواهی کرد وقتی بین انتخاب بهشت و دوزخ مخیّر باشی و تو جهنم را اختیار کنی؟ [نفسالمهموم ۱۰۷ به نقل از تذکره الخواص]
عمر سعد هنگامیکه به کربلا رسید از عَزْرهبنقیس خواست نزد امام(ع) رفته و از او بپرسد هدفش از آمدن به این سرزمین چیست و چه میخواهد؟ عزره از کوفیانی بود که به امام حسین(ع) نامه نوشته بودند، از این رو شرم داشت با آن حضرت روبهرو شود. دیگر سران لشکر نیز هیچ کدام این مأموریت را نپذیرفتند. زیرا همگی از نویسندگان نامه بودند.
در این هنگام کثیر بن عبدالله شَعبی که سوارکاری شجاع و فردی گستاخ بود برخاست و گفت: من نزد او میروم و اگر بخواهی او را به طور ناگهانی میکشم. ابن سعد گفت: کشتن او را نمیخواهم فقط بپرس چرا به اینجا آمده است؟ کثیر به طرف خیام حضرت حرکت کرد. ابوثمامه صائدی یار باوفای امام(ع) به آن حضرت گفت: یا اباعبدالله! شرورترین، خونریزترین و بیحیاترین موجود روی زمین به سوی شما میآید. آنگاه ابوثمامه برخاست و اجازه نداد وی با شمشیر نزد امام رود. او هم نپذیرفت شمشیرش را تحویل دهد و نیزحاضر نشد پیام خود را به واسطه ابوثمامه به امام برساند و بدون نتیجه نزد عمرسعد بازگشت.
سرانجام ابن سعد، شخصی به نام قرَّه بن قیس حنظلی را مأمور کرد. وی به حضور امام رسید و از دلیل آمدنش به عراق پرسید. امام فرمود: علت آمدن من به اینجا، نامههای دعوتی است که اهل کوفه فرستادهاند. اما چنانچه حضور مرا ناپسند میدانید من باز میگردم.[تاریخ طبری ۴/۳۱۰]
ابنسعد پس از شنیدن پاسخ امام گفت: امیدوارم که خداوند مرا از جنگ با حسین دور بدارد. سپس در نامهای این خبر را به اطلاع عبیدالله رساند.
حَسّان بن فائد عَبْسی میگوید هنگامیکه نامه عمر سعد به پسر مرجانه رسید من نزد او بودم و شنیدم پس از خواندن نامه، چنین گفت: اکنون که در چنگال ما گرفتار آمده، امید نجات دارد ولی راهگریزی نیست. سپس به ابن سعد نوشت: بیعت با یزید را به حسین و یارانش عرضه کن اگر پذیرفتند، در آن زمان تصمیم خود را خواهم گرفت. عمرسعد که نامه آن ملعون را خواند، گفت میترسم ابنزیاد صلح و عافیت را نپذیرد و کار به جنگ بیانجامد.[همان ۳۱۱]
بعضی گفتهاند عمر سعد، موضوع بیعت با یزید را مطرح نکرد چون میدانست حسین(ع) هرگز بیعت نمیکند.[بحار ۴۴/۳۸۵] و در مقابل، بعضی دیگر قائلاند عمر سعد نامه ابنزیاد را برای امام حسین(ع) فرستاد که واکنش امام چنین بود: هرگز تقاضای ابنزیاد را نخواهم پذیرفت. مگر بالاتر از مرگ هم هست؟ من از مرگ استقبال میکنم. [الاخبار الطوال ۲۶۵]
پسر مرجانه مردم را در مسجد کوفه جمع کرد و بر منبر رفت و شجره خبیثه بنی امیه را ستود و گفت: ای مردم! شما آل ابی سفیان را آزمودید و دانستید همانگونهاند که شما میخواهید. این امیرالمؤمنين یزید است او را خوب میشناسید نیکو سیرت، پسندیده خو و اهل بخشش و احسان. پدرش معاویه نیز چنین بود و اکنون یزید به راه او میرود و بندگان را از مال و ثروت بینیاز میکند. او اینک صددرصد بر حقوق و مواجب شما افزوده است و دستور داده بر آن بیافزایم. همچنین از من خواسته تا شما را به جنگ دشمنش حسین ببرم. پس بشنوید و اطاعت کنید. آنگاه از منبر پایین آمد و به مردم عطایای فراوانی داد و امر کرد برای جنگ با حسین(ع) آماده شوند و عمر سعد را مدد رسانند.
طبق روایت علامه مجلسی آمار لشکریان کوفه چنین بود: شمر ملعون با چهار هزار نفر، یزید بن رکاب کلبی با دو هزار نفر، حُصین بن نُمیر با چهار هزار، فلان مازنی با سه هزار و نصر بن فلان با دو هزار سپاهی که به همراه پنج هزار نیروی عمر سعد و حربن یزید ریاحی در کربلا، جمعا بیست هزار نیرو فراهم آمد. ابنزیاد پیوسته سپاهی میفرستاد تا از سواره و پیاده، لشکریان به سی هزار رسیدند. آنگاه برای عمر سعد نوشت من در کثرت لشکر برای تو عذری نگذاشتم پس هر صبح و شام، اخبارت را به من برسان و این جریانات تا روز ششم محرم ادامه داشت.[بحار ۴۴/۳۸۵]
حبیب بن مظاهر که خود از قبیله بنیاسد بود نزد امام مظلوم رفت و گفت: در این نزدیکی گروهی از قبیله بنیاسد زندگی میکنند. اجازه دهید ایشان را به یاری شما بخوانم. امید است خداوند به وسیله آنها شرّی را از شما دور سازد. امام اجازه فرمود. حبیب در دل شب با ظاهری ناشناخته از خیمه گاه امام خارج شد و خود را به بنیاسد رساند. آنگاه با سخنانی دلنشین که از روح پاک و ملکوتیاش سرچشمه میگرفت موفق شد نود نفر از آنان را برای پیوستن به امام(ع) آماده سازد.
در همان زمان یکی از افراد این قبیله، ماجرا را به گوش عمر سعد رساند. ابن سعد سپاهی چهار صد نفره را به فرماندهی یکی از سپاهیان خود به نام اَزرَق به سوی آنان گسیل داشت. ازرق راه را بر بنی اسد بست و در نتیجه جنگ سختی بین دو گروه در گرفت. مردان بنی اسد که دریافتند توان رویارویی با سپاه ازرق را ندارند به محل خودگریخته و همان شب از آنجا کوچ کردند که مبادا از سوی ابن سعد گزندی ببینند. حبیب با دست خالی نزد امام(ع) برگشت و داستان را بازگو نمود و آن حضرت فرمود
لاحول و لا قوه الا بالله.[همان ۳۸۶]
سید ابوالحسن موسوی طباطبایی