عاقبت رباخواری (حکایت اهل راز)
آقا سیدمهدی کشفی... که از خصّیصین و مخصوصین میرزا جوادآقا ملکی تبریزی بود نقل کرد: شبی توی خانه خوابیده بودم، دیدم که صدای سوزناکی از حیاط میآید. از بس سوزناک بود، هراسان از خواب برخاستم که چه خبر است؟ رفتم در را باز کردم، دیدم در این حیاط ما که به این کوچکی است، یک کاروانسرای بزرگی است و دور تا دورش حجره میباشد و صدا از یک حجره میآید. دویدم پشت حجره، هرکار کردم در باز نشد، از شکاف درب نگاه کردم ببینم چه خبر است، دیدم یکی از رفقای ما که اهل بازار تهران است افتاده و به اندازه نصف کمر انسان، سنگ آسیاب روی او چیدهاند و یک شخص بد هیبت از آن بالا، توی حلقوم او عملیاتی میکند و او از زیر دارد صدا میزند. ناراحت شدم، هرچه کردم در باز نشد. هرچه التماس کردم به آن شخص که چرا به رفیق ما اینطور میکنی! اصلا نگفت: تو کی هستی؟ اینقدر ایستادم که خسته شدم. برگشتم آمدم توی رختخواب، ولی خواب از سرم بکلی پرید. نشستم تا صبح شد. حال نماز خواندن نداشتم. رفتم در خانه میرزا جوادآقا و محکم در زدم، میرزا جوادآقا از پشت در گفت: چه خبره؟ چه خبره؟ حالا یه چیزی بهت نشون دادند نباید که اینطوری کنی؟! گفتم من همچو چیزی دیدم. گفت بله، شما مقامی پیدا کردهاید. این مکاشفه است. آن رفیق بازاری شما رباخوار بود و در آن ساعت داشت نزع روح (روح از بدنش کنده) میشد. من تاریخ برداشتم. بعد کاغذ آمد که آن رفیق ما در همان ساعت فوت کرده است.
کتاب: شرح حال آیتالله العظمى اراکى، ص299