در محضر امام خمینی(ره)
باید دشمن را آنچنانکه هست بشناسیم
اواخر اسفند سال 1341 من از طرف برادران در جمعیتهای مؤتلفه اسلامی مأموریت پیدا کردم که چند امانت را خدمت امام ببرم و پیامی هم تقدیم کنم. در مسیر، تحت تعقیب قرار گرفتم و در شهر قم از کوچه و پس کوچه، خودم را نزدیک خانه امام رساندم. برادر طلبهای پشت در بود. ساعت ده شب بود. در را باز کرد ولی گفت: آقا بسیار خسته است و نمیتوانند بپذیرند. عرض کردم من برای یک کار فوقالعادهای آمده ام. بگوئید فلان کس از تهران آمده. برادر طلبه رفت تا برای من کسب اجازه کند، امام اجازه فرمودند، به درون اتاق رفتم، مقداری کتاب در اطرافشان بود و مشغول مطالعه بودند. عرض سلام کردم و نشستم. پس از اظهار لطف و محبتشان فرمودند چه خبر؟ زبانم بند آمده بود و هیچ چیز نمیتوانستم بگویم. بار دوم ایشان فرمودند خب چه خبر؟ چه اطلاعی داری؟ باز زبانم بند آمده بود و هیچ چیز نمیتوانستم بگویم، بار سوم ایشان فرمودند: خیلی شرافت میخواهد که خون انسان در راه خدا بریزد، چه شده؟ من مرده یک حرکت کردم و زبانم باز شد و اول شروع کردم از ضعفهایم گفتن و گفتم تا دم در تعقیب شدم. آنها همین روبروی منزل شما ایستادهاند و فکر میکنم اگر از این در بروم مرا میگیرند در حالی که همسرم مریض است و در خانه منتظر شام است با دو فرزند و در کشوی میزم چنین اسراری است و فردا صبح از نظر آبرو به کسی مقروض و بدهکارم و به کسی نگفتم و آمده ام. ایشان فرمودند: (با قدری کم و زیاد محتوای فرمایش ایشان را به خاطر دارم) پس شما هنوز فکر نکردهاید که کجا میخواهید بروید. هنوز خود را آماده نکردهاید، برای اینکه یک مسیری در پیش داریم تا این حرفها را با خودتان و خانوادهتان حل کنید. بسیار خوب! کارهایتان را بگوئید من هم همین امشب کارهایی دارم. تعدادی نامه از خواهران و برادران دانشجو از اروپا و آمریکا رسیده بود. امام مطالبی را از آنها یادداشت کرده بودند و ایشان در آن وقت شب نامهها را باز و مطالعه نمودند و دعا کردند که غرب و جاذبه هایش نتوانسته این فرزندان اسلام را جذب کند و در آنجا به جای اینکه محو این جاذبههای بشری بشوند، به فکر اسلام و به فکر ملتشان هستند. اسناد و مدارکی را که برادرانمان از وزارتخانهها توانسته بودند به دست بیاورند به ایشان تقدیم کردم. گرفتند و دعا کردند کهاشخاص خودشان را به خطر میاندازند تا اسلام بماند و فرمودند هر کدام از اینها را اگر بگیرند ممکن است سبب اعدام آورندهاش بشود، اما اینها برای عزت اسلام و حفظ اسلام چنین از خودگذشتگی دارند. پس از دعایی که فرمودند پرسیدند خب، دیگه؟ عرض کردم پیامی دارم ولی رویم نمیشود بگویم. فرمودند: بگوئید. هیچ چیز برای ما غیر قابل پیشبینی نبوده است. گفتم که در تهران منتشر شده است که دادستان قم برای شما مشغول تهیه اعلام جرم است و میخواهد برای شما اعلام جرم کند. ایشان فرمودند: خب بکند این کار را. از چه نگرانی؟ گفتم برادران ما نگرانند از اینکه نکند این اعلام جرم اسباب این شود که شما بازداشت و محاکمه شوید. فرمودند: «ثم ماذا» عرض کردم ممکن است که نتیجۀ محاکمات سنگین باشد. ایشان فرمودند: یعنی چه سنگین باشد؟ عرض کردم با چیزهایی که توانستند از دادستانی بیرون بیاورند برای شما تقاضای اعدام میخواهد بشود. سری تکان دادند و فرمودند: من فکر میکنم که ده نفر امثال من باید کشته شوند تا ماسک از چهرۀ آنها برداشته شود. تا این دشمن قرآنکه قرآن چاپ کن معرفی میشود و این دشمن مسجد که مسجدساز معرفی میشود، ماسک از چهرهاش بیفتد. من در فکر آنم که چرا شماها از بازداشت من بر خود میلرزید. اگر من را گرفتند داد بزنید. اگر من را محاکمه کردند فریاد بزنید و اگر این توفیق نصیب من بشود که شهید بشوم. چه بهتر، برای ملت اسلام سرنخی جدی است برای آغاز جدی مبارزه. سپس فرمودند: چطور یک مسلمان برای یک کار مهم به قم میآید و خطرات فراوانی دارد و به کسی نمیگوید؟ چطور یک سرباز در انجام وظیفۀ سربازیاش اسلحه (تدارکاتی که نوامیس یک سرباز است) را در کشوهایش باقی میگذارد؟ چطور یک مسلمان متعهد فکری برای زن و دو فرزندش نمیکند که اینها شبی که او به دنبال وظیفهای میآید بیشام نباشند؟ بدانید راهی که ما در حرکت هستیم شش ماه و یک سال و دو سال نیست، حداقل سی سال تلاش میخواهد، سی سال باید بکشیم و کشته شویم. فکر نکنید پس از سی سال ما دارای یک حکومت واقعی خداپسندانه هستیم. ما پس از سی سال ممکن است بخشی از آن حکومت را در بخشی از این جهان توانسته باشیم برقرار کنیم و از آنجا کارمان را آغاز کنیم. چه بسا هیچیک از ماها که در امروز هستیم آن روز نباشیم. شما موظف هستید که از همین جا بروید به برادرانتان بگوئید، اگر آمادگی این راه طولانی را ندارند، اگر نمیتوانند چنین شرایطی را در خودشان پدید بیاورند، در سطحی که میتوانند، باشند و در وسط معرکه نیایند. بعد فرمودند امشب اینجا بمانید. عرض کردم به جهت تعهد نسبت به فرزندانم به هر قیمت شده باید امشب به تهران بروم. فرمودند پس جیبهایتان را خالی کنید که اسناد و مدارکی در آن نباشد. بعد فرمودند: من دعا میکنم که امشب برای شما چیزی پیش نیاید، اما نه اینکه برای شما پیش نیاید، شماها باید دستگیر شوید، باید به زندان بیفتید، باید کلانتری و زندان و دادگاه و شکنجههای اینها را درک کنید، باید خودتان لمس کنید. اگر انسان دشمن را نشناسد به معنای واقعی کلمه، یا دشمن را کوچک میشمارد و به ماجراجویی دست میزند و خیال میکند دشمن نیرویش کم است و با یک حرکت ناآگاهانه تمام نیروها را نابود میکند و یا در اثر ناشناسایی، دشمن را بسیار بزرگ خیال میکند و منتظر فرصتها میماند و هیچ تلاشی نمیکند. برای اینکه تلاش آگاهانه و درست باشد باید دشمن را آنچنانکه هست بشناسیم. من دعایم این است که امشب مشکلی برای شما پیش نیاید. (که به لطف الهی چیزی هم پیش نیامد.)
* حبیب الله عسگراولادی مسلمان – روزنامه اطلاعات
مورخه 60/3/23.