kayhan.ir

کد خبر: ۱۶۳۱۴۷
تاریخ انتشار : ۰۱ تير ۱۳۹۸ - ۲۰:۰۸

قافله شوق (40)



  منصور ایمانی
سال ۶۰ بود. بهار یا تابستانش یادم نیست، همین قدر خاطرم هست که هوا خیلی گرم بود. سه نفر بودیم و کله صبح از خط آمده بودیم اهواز مرخصی. طبق معمول اول رفتیم حمام و بعدش از دست گرما چپیدیم توی اتاق بزرگ گردان و تا دم ظهر زیر پنکه درازکش شدیم. پنج و شش بعد از ظهر باید با ماشین شام برمی گشتیم خط. ساعت دور و بر ۲ بود که برای خرید چیزهایی که خودمان می‌خواستیم و رفقا سفارش داده بودند، از پادگان زدیم بیرون. هرم گرما که به آدم می‌خورد، انگار آب بدن ته می‌کشید و پوست سر و صورتمان خشک و چروک می‌شد. خیابان‌های اهواز خلوت بود و مغازه دارها کرکره دکانها را ردیف پایین کشیده بودند. معمولا دو سه ساعت مانده به ظهر، از شرجی و گرمای هوا، مغازه‌ها را می‌بستند و یکی دو ساعت مانده به تنگ کلاغ پر که تُک گرما می‌شکست، به زیر کولرگازی خانه‌ها پناه می‌بردند. آسفالت خیابان چنان داغ شده بود که وقتی قدم بر می‌داشتیم، آج‌های کف پوتین‌مان عین چاپ باسمه‌ای روی پارچه قلمکار، کف آسفالت حک می‌شد. خرید چند قلم مایحتاج و تلفن کردن‌های ما به شهرستان، بیشتر از یک ساعت طول نکشید. سوار تاکسی شدیم که برگردیم پادگان. توی تاکسی عرق از سر و روی ما شُرشُر می‌ریخت و لباس به تنمان چسبیده بود. از گرما و شرجی هوا کلافه بودیم. سه راهی لشکر پیاده شدیم. تا حرکت ماشین غذا، دو ساعت وقت داشتیم و بهترین کار، گرفتن دوش آب سرد بود. صبح که رفته بودیم حمام، برای خلاص شدن از چرک بدن و گرد و خاکی بود که روی سر و تنمان ماسیده بود. ولی آن ساعت برای خلاصی از گرمای هوا، به حمام پناه می‌بردیم. خریدها را تحویل حمامی دادیم و هر کدام جداگانه خزیدیم توی یکی از نمره‌های خصوصی. بدون اینکه به شیر آب گرم نگاه کنم، دست بردم و شیر آب سرد را تا آخر باز کردم. سرمای گزنده آب که به تن داغم خورد، رعشه‌ام گرفت و پوست بدنم به مورمور افتاد. خنکای آب، خون را توی رگ‌هایم به جریان انداخته بود و جان تازه به آدم می‌داد. زیر دوش همه چیز از یادم رفته بود؛ گرما و رطوبت سنگین هوای بیرون و مخصوصا گلوله توپ‌ها و هواپیماهای بعثی که شهر را می‌زدند. سال‌های جنگ معروف بود که امنیت آدم توی خط مقدم، بیشتر از داخل شهرهایی است که زیر آتش دشمن بودند. توی جبهه وقتی بعثی‌ها شروع می‌کردند به زدن، قبلش با غرش آتشبارهای توپخانه و یا سوت خمپاره، از شلیکشان خبردار می‌شدیم و فرصت داشتیم جایی پناه بگیریم. ولی توی شهر از این خبرها نبود. اولا که فاصله آتشبارها تا شهر زیاد بود و ضمنا سر و صدای ماشین‌ها نمی‌گذاشت که صدای شلیک یا سوت گلوله را بشنوی. در ثانی توی خیابان‌ها همه جا سنگر و جان‌پناه عمومی نبود که فورا بپریم توی آن. با این حال آن روز توی حمام کمپلو، بی‌خیال گلوله و بمب و راکت، زیر دوش آب سرد خوش خوشانم بودم که یکهو، صدای انفجاری کر‌کننده، بند دلم را پاره کرد و پشت بندش آبپاش دوش آب با لوله‌اش کنده شد و خورد توی ملاجم. فقط شانسم گفت که پنجره کوچک بالای سرم شیشه نداشت، و الاّ با موج انفجار هزار تکه می‌شد و هر تکه‌اش عین سوزن فرو می‌رفت توی بدن لختم. بوی باروت و گرد و خاک سوخته، از همان پنجره بی‌حفاظ، هجوم آورد داخل نمره و داشت خفه‌ام می‌کرد. از روی تجربه احتمال دادم؛ باز هم ممکن است آنجا یا دُور و برش را بزنند. باید خودم را فورا از آن دخمصه خلاص می‌کردم. فرصت پوشیدن لباس نبود، حتی فرصت اینکه خودم را گربه‌شور کنم. با عجله لنگی به خودم پیچیدم و آبچکو و شلپ شلپ کنان از نمره زدم بیرون. توی راهرو پر بود از آدم‌های لختی که سر و تنشان کف‌آلود بود و مثل من، فقط با یک تکه لُنگ یا حوله، ستر عورت کرده بودند.
اغلبشان رزمندگانی بودند که بعد از یکی دو هفته، از خط آمده بودند که آبی به تنشان بزنند. بعضی‌ها چشمشان را که از کف صابون می‌سوخت، می‌مالیدند و چون جایی را نمی‌دیدند، به دُور و بری‌ها تنه می‌زدند و صدایشان را در می‌آوردند. بعضی تنه می‌خوردند و می‌افتادند و چند تایی روی کف شامپو و صابونِ توی راهرو، لیز می‌خوردند و کله پا می‌شدند. به هر حال داد و قال همه بلند بود. مخصوصا دو تا مرد تقریبا سن بالا که فرصت نکرده بودند، لنگ به خودشان ببندند، لخت و عور از نمره زده بودند بیرون! بندگان خدا توی این هاگیر و واگیر، شرم و حیا یقه‌شان را گرفته بود، روی زمین کز کرده بودند و پاهایشان را توی شکم جمع کرده، به کارگران حمام التماس می‌کردند که لنگی چیزی به آنها برسانند. حمامی هم سر عمله داد می‌کشید: «یه چیزی بیارید به این‌ها بدید تا بی‌صاحاب مونده شون رو کفن کنن!». تنها شانسی که آورده بودیم این بود که همه این آدم‌های لخت و پتی، از فرزندان ذکور حضرت آدم بودند. توی آن بلبشو همه از هم پی‌جو بودند که «چی بود، کجا خورد، چی شد؟» و از این قبیل هول و هراس. هنوز گرد و غبار انفجار ننشسته بود و ترس و نگرانی توی صورت همه موج می‌زد که دو سه نفر از بچه‌های کمیته انقلاب که سر و صداهای داخل حمام را شنیده بودند، آمدند و خیال همه را راحت کردند. گلوله توپ به یکی از خانه‌های پشت حمام خورده بود و خوشبختانه کسی هم توی خانه نبود. جماعت با شنیدن این خبر، سریع برگشتند توی نمره‌ها و چندتایی هاج و واج توی راهرو مانده بودند. من و دو تا از بچه‌های دسته که با هم آمده بودیم حمام، وقت زیادی نداشتیم. ساعت روی دیوار می‌گفت چیزی به حرکت ماشین غذا نمانده. برگشتیم توی نمره و با عجله خودمان را شستیم و این بار لباس پوشیده آمدیم بیرون. حمامی پشت دخل نبود. باید با او حساب می‌کردیم و وسائلمان را می‌گرفتیم. عجله داشتیم، پول را توی پیاله روی میز گذاشتیم، امانتی‌ها را برداشتیم و بدو رفتیم پادگان.
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی