خاطرات راویان پیشکسوت از اردوهای راهیان نور- بخش دوم
آنچه میخوانید، ادامه خاطرات سرهنگ علی رکابیبنا، از راویان قدیمی راهیان نور، درباره این حرکت عظیم فرهنگی و اجتماعی است.
داود موذنیان
شنهای داغ فکه
فکه در مناطق عملیاتی یک نقطه مظلوم است و بیشتر نقاطش حالت رملی دارد.یک روز نزدیک ظهر بود که با کاروان به فکه رسیدیم. مکانی در فکه هست که شهید آوینی در آنجا شهید شد و عموما کاروانها به آنجا میروند و آن مکان را زیارت میکنند. وقتی از کاروان پیاده شد، دیدم خواهرها و برادرها کفشهایشان را درآوردهاند. من که راوی بودم خجالت کشیدم و به تبع آنها کفشم را درآوردم. شروع به راه رفتن کردیم. در آن رملی که شن نرم هست و پاها در آن فرو میروند. زمین رملی مخصوصا وقتی آفتاب خورده باشد گرمای عجیب و سوزانی دارد و هرکسی نمیتواند تحمل کند. وقتی این صحنه را نگاه میکردم، که این جوانها و نوجوانها و آن خواهرها با چهاشتیاقی با پای برهنه توی آن گرمای سوزان و در آن شن داغ پیادهروی میکنند، خیلی برایم جذاب و پندآموز بود. توی آن لحظه خیلی از خودم خجالت میکشیدم که نتوانستم مثل آنها تاب بیاورم و آنقدر پاهایم سوخته بود که سعی میکردم توی هر نقطهای که سایهای پیدا میشد پاهایم را خنک کنم. اما آنها به راحتی داخل آن گرما و شن داغ حرکت میکردند. توان آنها و ذوقشان برای پیاده رفتن با پای برهنه در آن شنهای سوزان به تبعیت از آن رزمندگانی بود که با لب تشنه در این دشتها حرکت میکردند و شهید میشدند. رزمندگانی که باید یک مسافت 17 - 18 کیلومتری را پیاده میرفتند. تصور اینکه یک فردی دارد با خودش کوله و اسلحه و تجهیزات انفرادی حمل میکند و توی آن گرمای طاقت فرسا آن مسافت طولانی را هم باید طی کند خیلی سخت است، تازه بعد این پیادهروی طولانی در آن گرما آن هم با آن تجهیزات، برسد به عراقیها و بزند در دل دشمن و شروع کند به پیشروی کردن که این خود یک توان خیلی بالایی میخواهد. این توان عجیب را چه کسی به آنها داده بود؟ جز اینکه خداوند متعال عنایت کرده بود؟ و جز اینکه با توسل به امام زمان و عشق به امام خمینی(ره) و دفاع از ناموس و کشور بود؟
زمانی که این اجساد مطهر را پیدا کرده بودند تشنگیشان محرز بود، یعنی مشخص بود که با دهان تشنه و لب عطشان شهید شده بودند و با آن حالت خداوند را دیدار کردند. به کاروانها میگفتیم که الان تصور کنید آن نوجوان یا جوان بسیجی را که تیر خورده و دارد خون از دست میدهد، میدانید کسی که خون زیادی از دست بدهد به شدت احساس تشنگی میکند، حالا با این وضع روی آن شنهای داغ افتاده و زیر آن آفتاب سوزان، میان دشمن تا بن دندان مسلح و بیرحم از کشورش دفاع میکند. با این وضعیت دفاع کردند و شهید شدند. و واقعا آن طور جان دادن و جان را تسلیم خدا کردن یک آزمایش سخت است، خدا میداند در آن لحظهها چه بر این بچهها گذشت؟
جان شیرین را کف دست میگیرد
و میزند به اروند
وقتی دانشجوها، دانشآموزان و جوانها را مثلا به منطقه والفجر8 ، کنار رودخانه اروند میبردیم و از غواصهایی که داخل آن رودخانه غرق شدند تا عملیات موفق بشود، بخاطر اینکه سرپل گیری بکنند و آن طرف آب بروند، وقتی این خاطرات را برایشان تعریف میکردیم اکثرشان کنار اروند مینشستند و دستشان را درون آب خروشان اروند میکردند. وقتی تصور میکردند که چه اتفاقی افتاده که فرد جان شیرین را کف دست میگیرد و میرود داخل آب و حرکت میکند؟ همان جا از آن روحیه شهری خودش، از آن روحیه دانشجویی و دانشآموزی خودش خارج میشد و حالشان کاملا عوض میشد. ما اینها را به وضوح میدیدیم و دقیقا لمس میکردیم. نوع صحبت کردنشان با ما تغییر میکرد. احساس نزدیکیشان با بچههای راوی چیز دیگری میشد تا جایی که خیلیهاشان مسائل شخصی و خصوصی خودشان را که تا فرد احساس نزدیکی عمیق نکند بازگو نمیکند را برای ما بازگو میکردند.
لبنانیهایی که فقط
لباس پاسداری میخواستند
کاروانی را بردیم مناطق که از بچههای لبنان بودند، از بچههای حزبالله. داخلشان روحانی بود، دکتر بود و عموما تحصیلکرده بودند. اگراشتباه نکنم قریب به 15 یا 16 نفر بودند. هویزه و مزار شهید علم الهدی و یارانشان را رفتیم و بعد از آنجا به سمت دهلاویه و نقطهای که شهید چمران زخمی شده بود رفتیم و سپس حرکتشان دادیم به سمت شلمچه و اروندکنار. زمانی که به اروندکنار رسیدیم اینها دیگر خودشان را نمیشناختند. وقتی به آن اسکله کنار اروند رسیدند و آن طرف را یعنی مرز ایران و عراق را دیدند، و نقل شد برایشان که والفجر هشت با چه حالت و چه اتفاقی، و با چه مقدوراتی از سمت رزمندگان در این نقطه اتفاق افتاده و خروجیش آن عملیات شیرین و بزرگی که فاو را از دست عراقیهایی که تا دندان مسلح بودند و از پنجاه و دو سه کشور حمایت میشدند درآوردیم، وقتی این حوادث و جریانات را برایشان تعریف میکردیم، از آن 15 یا 16 نفر پنج، شش نفرشان به من گفتند چطور این اتفاق داخل ایران افتاده؟ بچههای رزمنده چه کار بزرگ و عظیمی انجام دادند. این را کسانی میگفتند که خودشان سالها درگیر مقاومت و دفاعاند. و جالب بود برای من که هر وقت میخواستند اسم حضرت آقا را بیاورند با لفظ عربی میگفتند السید الامام خامنهای و هیچ وقت به لفظی دیگه جز الامام ایشان را خطاب نمیکردند. آخر هم که میخواستیم برایشان یک هدیهای بخریم با خودمان فکر کردیم که چه چیزی برایشان بخریم که برایشان شیرین باشد؟ وقتی از خودشان سؤال کردیم به اتفاق گفتند فقط یک دست لباس پاسداری که آرم سپاه داشته باشد. واین بهترین چیزی بود که بچههای حزبالله میخواستند از ایران به یادگار با خود ببرند.