گفتوگوی کیهان با خانواده شهید مدافع حرم، علی حسینی کاهکش
پهلوانی که در 40 روز 40 داعشی را به هلاکت رساند
«علی» علوی وار شبها برای یتیمان غذا میبرد
وقتی صحبت از جوانان در دوران پیروزی انقلاب و دفاع مقدس به میان میآید همه به روح پاک و بیغل و غش و اوج صفا و خلوص آنان شهادت میدهند. اما بیانصافیست که بخواهیم جوانان امروز را بر حسب ظاهر و نوع پوشش قضاوت کنیم. چه بسا بسیاری از آنها وقتی پای ارزشها که به میان آید پاکبازتر از جوانان قدیم به میدان بیایند. آن هم در این غوغای غولهای رسانهای شرق و غرب، گویا نه شبکههای مجازی و ماهوارهای و نه زرق برق زمانه، هیچ کدام توان مقابله با ایمان جوان امروزی را ندارند.
علی حسینی کاهکش، یکی از همین جوانان است. او که به گفته مادر از تعلقات دنیوی، از شغل و خانه گرفته تا زیبایی ظاهری هیچ کم نداشت، اما پاکی و خلوص و یتیمنوازی علیوار او برایش پای ماندن نگذاشت؛ رفت تا هم حریم اهل بیت (ع) در امان بماند و هم کودکان معصوم بیش از این طعم جدایی از پدر و مادر را نچشند.
علی ، زاده امیدیه اهواز بود. از کودکی، پرشور و نشاط و کنجکاو بود و در نهایت هوش سرشارش از او یک تکنسین برق ماهر ساخت. به علت توانمندی بالایی که داشت در شرکت نفت استخدام شد، شغلی که شاید آرزوی بسیاری باشد؛ اما قلب مهربان و رئوف او نه در گرو موقعیت شغلی که در ورای مرزهای دنیوی به دنبال رضای معشوق بود و در نهایت جان داد تا در جوار جانان آرام گیرد.
به محله زیتون کارمندی اهواز، منزل شهید والامقام رفتم و برای اینکه بیشتر با روحیات و اخلاق و منش او آشنا شوم پای صحبت پدر و مادر و برادر شهید نشستم. در ابتدا با محمد مراد حسینی کاهکش، پدر شهید باب گفتوگو را آغاز کردیم که شما را به خواندن آن دعوت میکنم.
سید محمد مشکوهًْ الممالک
در ابتدا از فرزند شهیدتان و روحیاتش برایمان بگویید؟
علی در سال 1363 در امیدیه به دنیا آمد، او از اول راهنمایی به عضویت بسیج درآمد، بعد از قبولی در دانشگاه علی را به دانشگاه اهواز انتقال دادیم، برای علی و دوستان دانشجویش خانهای در بخش کارمندی گرفتیم، وقتی میخواستیم برایش خانه بگیریم علی گفت بابا خانهای برایم بگیرید که نزدیک مسجد باشد، من دوست دارم به مسجد دسترسی داشته باشم تا برای نمازها، شبهای احیا و ایام محرم به مسجد بروم. بعضی وقتها نزد من یا مادرش میآمد و پول قرض میکرد، به ما نمیگفت که چرا پول کم میآورد؛ اما من بعدها متوجه شدم که برای مراسم سیدالشهدا(س) هر قدر که میتوانست خرج میکرد.
هر وقت از در میآمد من را بغل میکرد، اگر هم حواسم نبود، یا مشغول کاری بودم از پشت سر من را بغل میکرد و مورد محبت قرار میداد، من هرگاه به گلزار شهدا و سر مزار پسرم میروم عکس و قبر او را میبوسم و از خدا میخواهم که یک بار دیگر بتوانم او را در آغوش بگیرم و حسش کنم.
یک بار به پسرم گفتم بابا جان تو این همه زحمت کشیدی و درس خواندی حیف نیست از ثمرات آن استفاده نکنی؟ میگفت بابا همه اینها که شما میگویی، ماشین، موتور و شغل به اندازه اسلام، نظام اسلامی و ایران ارزش ندارد. گفتم اگر سوریه بروی و برگردی ممکن است از کار اخراجت کنند! گفت بابا خدا روزی رسان است و از هر راهی که باشد بالاخره روزی بندهاش را به دست او میرساند.
علی با همه مهربان بود، اگر میفهمید کسی مشکل دارد هر طوری که بود سعی میکرد به او کمک کند، یک بار من با علی به سمت خانهاش میرفتیم که یک پسر کوچک عرب زبان از خانهای بیرون آمد. علی لباس نظامی به تن داشت. وقتی علی و من از موتور پیاده شدیم آن پسربچه ترسید، علی نزد پسربچه رفت و از او احوالپرسی کرد، پسربچه گفت من در این ساختمان کناری بنایی میکنم، الان هم میخواهم بروم و برای ناهار نان بخرم، علی دست در جیبش کرد و یک 50 تومانی درآورده و به پسربچه داد و گفت با این پول برای خودت غذا بخر، پسربچه کمی که رفت برگشت و از علی پرسید عمو میشه من همان نان بخرم و با این پول شب برای شام خودم و مادرم غذا بخرم؟ علی گفتاشکالی نداره پسرم و خانه خودش را به پسرک نشان داد و گفت این خانه من است من تا وقتی در این خانه هستم غذا میپزم و تو بیا برای ناهار خودت از من غذا بگیر.
چطور شد که ایشان این مسئولیت را احساس کرد که باید برود و از حرم اهلبیت(ع) دفاع کند؟
علی به شدت به رهبر معظم انقلاب علاقهمند بود، میگفت بابا من حاضرم از کارم منتقل شوم و بروم در بیت رهبری جاروکشی کنم، هر کاری در آنجا به من بدهند قبول میکنم؛ دوست دارم در بیت باشم و هر لحظه حضرت آقا را ببینم، دوست دارم ایشان دستور بدهد و من انجام دهم.
او قبل از اینکه تصمیم بگیرد به سوریه برود دوست داشت به عراق برود، من و مادر علی تصمیم گرفتیم که علی را به زیارت امامرضا(ع) ببریم شاید حال و هوایش عوض شود و تصمیمش برای رفتن تغییر کند؛ لذا به مشهد رفتیم، حرم خیلی شلوغ بود، نمیتوانستیم نزدیک ضریح برویم، علی به من گفت بابا کت من را بگیر و همین جا منتظر بمان، جمعیت خیلی زیاد بود؛ اما علی در یک لحظه به ضریح رسید، دیدم ضریح را گرفته و میبوسد و با امام رضا(ع) صحبت میکند، وقتی آمد خیلی عرق کرده بود، دستمالی به علی دادم. خیلی دوست داشتم بدانم که از امام رضا(ع) چه چیزی خواسته، فکر میکردم شاید از امام رضا(ع) یک همسر خوب یا ارتقاء شغلی یا کار در بیت رهبری یا چنین چیزهایی خواسته باشد، سؤالم را از علی پرسیدم، گفت بابا چیزی از امام رضا(ع) خواستم که نمیدانم انجام میشود یا نه، وقتی که به حاجتم رسیدم آن موقع به شما میگویم.
بنده شبها تا به علی زنگ نمیزدم و صدایش را نمیشنیدم نمیخوابیدم، بعد از دو سه ماه که از مشهد آمده بودیم هر چه به علی زنگ میزدم علی جواب نمیداد یا دیر جواب میداد. نه خوابم میبرد نه میتوانستم بروم و دنبالش بگردم. علی که کارش تمام میشد گوشی را نگاه میکرد و میدید که من چندین بار تماس گرفتم زنگ میزد میگفت بابا چرا اینقدر زنگ میزنی و خودت را خسته میکنی؟ من میدانم که زنگ میزنی و نگران میشوی، من فردا که آمدم با شما صحبت میکنم، نگران نباش و راحت بخواب.
فردای یکی از همان شبها آمد و گفت بابا من میخواهم به سوریه بروم، گفتم علی به فکر من و مادرت هم هستی؟ گفت بابا من کی هستم که به فکر شما باشم؟ خدا هست... اما باز هم برای اینکه پسرم را منصرف کنیم خیلی با اوصحبت و تلاش کردیم که او را منصرف کنیم. اما علی گفت من صد درصد میروم، با خدای خودم عهد بستم. من که یک بار بیشتر نمیمیرم و یک جان بیشتر ندارم، پس میخواهم جانم و همه وجودم را فدای دین اسلام و حضرت زینب(س) کنم. از ما سؤال کرد، آیا به نظر شما کار بدی میکنم؟ وقتی این سخن علی را شنیدیم دیگر حرفی نداشتیم. من و مادرش با هم مشورت کردیم، مادرش گفت: علی بهترین تصمیم را گرفته و اگر برای رفتن او مخالفت کنیم در حقش کم لطفی کردیم. چهار تا کیف با خودش برده بود، حتی مواد غذایی هم برده بود. میگفتند وقتی غذا نمیرسید علی از آن کنسروها که با خود آورده بود به همرزمهایش میداد، علی آذر یا دی سال 94 عازم شد.
چطور شد که علی در سنین جوانی و با داشتن شغل خوب راهی سوریه شد؟
بنده در پنجم آبان سال 59 به جبهه رفتم، خداوند هنوز علی را به ما نداده بود، همان هفته اول که به جبهه رفتم مجروح شدم، ربات هر دو زانو وتاندون پایم پاره و زیر گلویم زخمی شد. من را به بیمارستانی در ماهشهر بردند، از آنجا من را به اصفهان اعزام کردند و از اصفهان به تهران، بعد از اتمام دوره درمان خداوند علی را به ما داد، علی از همان کودکی همیشه به اسلحه و نظامیگری علاقه داشت، حتی من به علی میگفتم بگذار از بنیاد شهید نامه جانبازی بگیرم شاید چند ماهی از سربازیت کم کنند؛ اما علی قبول نکرد. علی در دوره سربازی در اهواز دژبان بود، دو سال را به طور کامل سپری کرد بعد به استخدام شرکت نفت درآمد، بعد هم دانشگاه قبول شد و بعد از قبولی در دانشگاه به اهواز منتقل شد.
بچهای که در عکس در آغوش علی است از بچههای یتیمخانه سوریه است. زمانی که قرار شد برود به من گفت بابا همراه من به بانک میآیی؟ گفتم چرا بابا جان؟ گفت دو میلیون و 500 هزار تومان پول دارم که میخواهم تبدیل به دلار کنم. گفتم چرا، مگر لباس و غذا به شما نمیدهند؟ گفت چرا میدهند اما من فهمیدم تعدادی کودک هستند که در سه چهار سال محاصره سوریه پدر و مادرهای خود را از دست دادهاند و حالا در یتیمخانه زندگی میکنند، آنجا هم لباس و غذا و امکانات مناسبی ندارد، من این پولها را برای آنها میخواهم.
فرماندهاش برایم تعریف میکرد که علی خیلی وقتها غذای خود را به یتیمخانه میبرد، میگفت یک بار دیدم تعدادی غذا در ظرف یک بار مصرف کناری گذاشته شده، پرسیدم جریان این غذاها چیست؟ گفتند برای علی حسینی است. به چند نفر از بچهها سپردم که مواظب باشند و ببینند که علی با این غذاها چه میکند، بچهها هم مراقب علی بودند، تا اینکه ساعت دو شب غذاها را برمیدارد و به یتیمخانه میبرد و این بچهها مانند جوجهای که از دهان مادرشان غذا میگیرند دور علی حلقه میزنند و دست و پای علی را میگیرند.
وقتی شهید شد، خبردار شدید؟
نبل و الزهرا در سه مرحله آزاد شد، در مرحله سوم علی به من گفت اگر من دیر زنگ زدم ناراحت نباشید، به خاطر عملیاتی که در پیش داریم، ممکن است هفت-هشت روز دیرتر زنگ بزنم، چهار-پنج روز بعد از این صحبت، به شهادت رسید.
علی که شهید شده بود، از این اتفاق بیخبر بودیم و خیلی از دوستان قدیمی به من زنگ میزدند و احوالپرسی میکردند و سراغ علی را میگرفتند، من هم میگفتم ماموریت است. علی به من گفته بود که به کسی نگویم سوریه است، میگفت بابا من کار بزرگی انجام نمیدهم، دنبال کاری میروم که قلباً و روحاً به آن علاقه و اعتقاد دارم و آن را وظیفه خودم میدانم، چرا باید به همه بگوییم؟! به همین خاطر وقتی کسی زنگ میزد و سراغ علی را میگرفت میگفتم برای ماموریت کاری به جایی رفته و اسمی از سوریه نمیآوردم.
یک روز بچههای بسیج به خانه مان آمدند، برادر علی جلوی در رفت، بعد از احوالپرسی سراغ علی را گرفتند، یکی از بچهها گفت که علی شهید شده. پسرم حالش بد شد، بسیجیها سعی کردند تا او را آرام کنند. یکی از بچهها میگفت شاید این علی حسینی که شهید شده، فرد دیگری باشد واشتباهی صورت گرفته است.
شما چطور خبر شهادت را شنیدید؟
شبها عکس شهدا را در میدان زیتون نصب میکنند. خاله همسرم عکس علی را در بین عکس شهدا دیده بود و متوجه شده بود که شهید شده، همان شب به همراه همسرش به خانه ما آمدند و از علی پرسیدند. من گفتم خبری از علی ندارم، خاله همسرم متوجه شد که ما از شهادت علی خبردار نشدیم؛ لذا به ما گفتند شما به میدان زیتون بروید، عکس تعدادی از شهدا را در میدان نصب کردند، همان موقع به همراه دامادم حرکت کردم و به میدان رفتم، عکس علی را که در میدان شهر دیدم فهمیدم که علی شهید شده. عکس علی را بغل کردم و بوسیدم، به سمت خانه که برمیگشتیم از خانه زنگ زدند و گفتند بچههای سپاه آمدند و خبر شهادت را آوردند.
در ادامه بانو ماهپری حاتمی، مادر شهید حسینی این گونه از فرزند شهیدش برایمان گفت...
علی چگونه جوانی بود؟ از کودکی او بگویید.
علی پسر خیلی بامعرفتی بود و همیشه خنده برلب داشت. همیشه دوست داشت برای همه همانند یک برادر باشد. کوچک و بزرگ برایش فرقی نداشت، و در برخورد با دیگران فرقی قائل نمیشد و به همه کمک میکرد. افرادی که مشکل داشتند سعی میکرد مشکلات آنها را حل کند و دوست داشت تا جایی که توان دارد دل مردم را شاد کند.
علی در زندگی همه چیز داشت؛ خانه، ماشین، موتور، شغل خوب در صنعت نفت، تحصیلات و زیبایی چهره، اما همه اینها را گذاشت و به دنبال عشق و علاقه قلبیش رفت.
او بسیار ماخوذ به حیا بود. در مقابل بزرگترها زیاد حرف نمیزد. با لبخند میآمد و با لبخند میرفت، دوستان و همرزمانش هم همین را میگفتند که علی همیشه میخندید.
علی قد بلند و چشمان درشتی داشت و بسیار خوشتیپ بود، پوست سفیدی هم داشت، من همیشه به علی میگفتم سفید برفی؛ اما صورت علی در سوریه از سوز سرما سوخته و برافروخته شده بود، زیر چشمهای پسرم گود افتاده بود، من هیچ وقت علی را با ریش و سبیل ندیده بودم، تنها وقتی علی را با محاسن دیدم که در عکس شهادتش بود.
یکی از همرزمانش میگفت، من میشنیدم که بعضی از بچهها به هم میگفتند این(منظورشان علی بود) با این تیپ و قیافه برای چی به سوریه آمده؟! یکی از همکارهای اداره علی هم به خاطر تیپ زدنهای علی همیشه علی را اذیت میکرد و از علی ایراد میگرفت، علی عادت نداشت غُر بزند یا اگر بیرون از خانه اذیت شود آن را بیان کند، خیلی کم پیش میآمد که بگوید، اگر هم میگفت فقط یک بار با من درد دل میکرد و دیگر ادامه نمیداد. ما با هم مانند دو رفیق صمیمی بودیم، من هر وقت سر خاک علی میروم به علی میگویم علی جان تو رفیقم بودی اما رفیق نیمهراه...
آخرین تماس و صحبتها را به یاد میآورید؟
علی شب قبل از شهادتش بعد از نماز با خانه تماس گرفت، با من احوالپرسی کرد، گفتم علی جان چقدر به شما گفتم که مواظب خودت باش، از صدایت معلوم است که سرما خوردهای، نگو نه که قبول نمیکنم! گفت: بله سرما خوردم، به او سفارش کردم که دور گردن و کمرش را بپوشاند. او در ادامه گفت: ما فردا قرار است جایی برویم، اگر چند روزی زنگ نزدم نگران نباش، به من نگفت که قرار است عملیات انجام دهند. گفتم ان شاءلله خدا و حضرت زینب(س) همراهتان باشند. سراغ پدرش را گرفت، گفتم بابا بیرون است، اگر توانستی به پدرت هم زنگ بزن، از من خداحافظی کرد و با برادر و خانم برادرش هم حرفهایی زد، بعد هم با پدرش تماس گرفته و صحبت کرده بود. این طور که به ما گفتند علی فردای همان روز حدود ساعت 10 صبح به شهادت رسیده است.
شهید کیهانی که یک سال بعد از علی به شهادت رسید، تعریف میکرد قبل از شهادت علی همه بچهها با عجله در حال آماده شدن برای عملیات بودند، در آن لحظات علی مشغول نوشتن جملهای روی یک کاشی دیواری بود، به علی گفتند که در این موقعیت چه وقت نوشتن است؟ اما علی کار خودش را کرد و جملهاش را نوشت، بچههایی که آماده رفتن به عملیات بودند با خواندن جمله علی بسیار متاثر و منقلب شدند، من از آن جمله عکس گرفتم، بعد از شهادت علی فرمانده او عکس این جمله را در کنار عکس علی چاپ کرد، بعدها این عکس خیلی معروف شد و همه جا از آن استفاده کردند.
او نوشته بود: اینکه تیر یا ترکش به من و تو اصابت کند و بمیریم که شهادت نیست دشمن هم با تیر و ترکش میمیرد شهادت آن زمان شهادت است و زیباست که به تکلیف عمل کرده باشیم و مزد و اجر آن را خداوند تعیین کند و آن موقع است که شهادت، شهادت است و نتیجه عند ربهم یرزقون است. 12/11/94
آیا از نحوه شهادت علی اطلاعی دارید؟
همرزمان علی تعریف میکنند که علی از بچهها دور شد و به سمت تیراندازی دشمن حرکت کرد، حدود 700 متری دور شده بود، بچهها مدام علی را صدا میزدند که برگردد. علی هم برمیگشته و آنها را نگاه میکرده که یعنی بچهها بدانند صدای آنها را میشنود اما نمیخواهد برگردد. علی با شجاعت تمام به دشمن نزدیک شده بود که بفهمد آنها از کجا شلیک میکنند و بچههای ما را هدف قرار میدهند. گویا داعشیهای ملعون گودالهای بزرگی حفر کرده بودند و در آن پنهان میشدند و شلیک میکردند. دوستان علی میگفتند اگر علی نبود همه ما شهید میشدیم؛ اما با شجاعت و فداکاری که علی از خود نشان دادند فهمیدیم که داعشیها از کجا ما را هدف قرار میدهند.
کسی به من نمیگفت که تیر به کجای بدن علی خورده تا اینکه در یکی از مراسمهای علی در شلوغی از زبان پسر برادرم شنیدم که میگفت؛ تیر به سر علی خورده است. علی تک تیرانداز ماهری بود و در عملیاتهای مختلف داعشیها را زمین گیر کرده بود، او به قدری به دشمن ضربه زده بود که آنها هم علی را میشناختند، حتی اسمش را میدانستند و میگفتند علی را پیدا کنید.
به قدری علی شجاع و نترس بود که وقتی خبر شهادتش به گوش همرزمان دیگرش رسید باور نمیکردند و میگفتند امکان ندارد بتوانند علی را بزنند.
شش روز بود که پیکر علی را آورده بودند که ما فهمیدیم علی شهید شده، متاسفانه نگذاشتند ما درست صورت علی را ببینیم، فقط یک لحظه یک طرف صورت علی را دیدیم، صورتش مثل ماه نورانی و زیبا شده بود. علی با شناخت کامل این مسیر را انتخاب کرد.
آیا تصور میکردید روزی خانواده شهید بشوید؟
زمانی که خانواده شهدا را از تلویزیون میدیدم پا به پای مادران شهیداشک میریختم و فقط میگفتم خدا به آنها صبر بدهد. اینها مادران شیر مردان هستند. نمیدانستم یک روزی خودم هم این افتخار نصیبم خواهد شد.
این یک افتخار است و خوشحالم که سعادت نصیب من شد و خوشحالم که به عنوان مادر شهید مدافع حرم به شمار میآیم، سعادتی که در آن دنیا و در محضر بیبی رو سفیدم و شفاعت من را کند. همچنین مصیبت ما در برابر مصیبت حضرت زینب (س) ناچیز و نامقدار است و از ایشان میخواهیم بهترینهای ما را که در راه دفاع از حرم ایشان فدا کردیم را بپذیرند.
پاسخ شما به طعنهزنندگان چیست؟ این روزها برخی سعی میکنند در راه مدافعان حرم شبهه ایجاد کنند، پاسخ شما به این حرفها چیست؟
متأسفانه برخی کنایههای تلخی برای این شهدا به زبان میآوردند، انگار نمیدانند اگر این مدافعان و رزمندگان اسلام نروند چه اتفاقی برای مملکت مان میافتد و چه پیش خواهد آمد.
آخرین باری که در صف نوبت دکتر در بیمارستان نشسته بودم، در کنارم خانمهای جوانی با هم در ارتباط با افرادی که برای دفاع از حرمین به سوریه رفتند میگفتند؛ آره بابا به هر کدامش نفری ۳۰۰میلیون تومان دادند و حرفهای بسیار دیگری که نمیتوانم آنها را به زبان بیاورم، آن قدر این حرفها برایم سخت و آزار دهند بود که من هم طاقت نیاوردم و کنار آنها رفتم و گفتم نه بابا به آنها ۵۰۰میلیون تومان میدهند. یکی از این خانمهای جوان، پرسید شما از کجا میدانید؟ من هم در جواب گفتم من مادر یکی از همان شهدا هستم، پسر من از نظر مالی هیچ کموکسری نداشته، کارمند شرکت نفت بوده است. شما حاضرید با چه میزان پول عزیزتان را برای چنین کاری به سوریه بفرستید؟ آیا ۵۰۰ یا۸۰۰ میلیون تومان؟ به نظر شما آیا این میزان پول این قدر ارزش دارد که مقابلش آدم جانش را بدهد؟ و این دو خانم جوان پاسخ سؤال من را با سکوت دادند. به کسانی که فکر میکنند برای پول است میگویم پس چرا نشستهاید؟ بروید و ببینید میتوانید یک روز در آنجا دوام بیاورید و با دشمنان بجنگید؟ آنها نمیدانند و همه این حرفها را میزنند تا آب به آسیاب دشمن بریزند. نمیدانند که فرزندان ما از همه دوست داشتنها و تعلقات دنیایی، همه داشتههایشان برای چیزی والاتر، بالاتر و برای رضای خالق هستی گذاشتند و رفتند و با شهادت با معبود خود دیدار کردند. پس مقایسه کردن تلاشها و مجاهدتهای رزمندگان ما با مزدوران تکفیری، صهیونیستی و آمریکایی، نهایت بیانصافی در حق این عزیزان است.
در ادامه رضا حسینیکاهکش ویژگیهای شخصیتی برادرش را برایمان این گونه بازگو میکند...
دوران کودکیتان همراه با علی آقا در چه حال و هوایی گذشت؟
ما در خانوادهای هفت نفره و نسبتا شلوغ بزرگ شدیم. من متولد 59 بودم و علی متولد 63. خانوادهای ساده و یک زندگی معمولی داشتیم و علی در چنین فضایی بزرگ شد. پدرمان جانباز جنگ است و همان سال 59 در خرمشهر جانباز شد. در خانواده نماز و روزه و مسائل اعتقادی سر جایش بود. علی بیشتر از 10 سال عضویت فعال بسیج را داشت و در کل خیلی بچه فعالی بود. تحصیلات دانشگاهی داشت و مهندسی برق قدرت خوانده بود و در شرکت توربین از زیرمجموعههای شرکت نفت در مناطق نفتخیز اهواز کار میکرد. شکر خدا وضع مالی خوبی داشت.
از چه زمانی فکر رفتن به سرشان افتاد؟
مدتها بود که در فکر رفتن بود ولی امکان رفتن برای برادرم مهیا نمیشد. دی سال گذشته بالاخره توانست اعزام شود و در همان نخستین اعزام هم شهید شد. حدود چهل روز آنجا بود که در عملیات آزادسازی نبل و الزهرا شهر شیعهنشین شهید شد. علی آنجا تکتیرانداز بود.
اینکه در شرکت نفت کار میکرد و فکر دفاع از حرم به سرش افتاد خیلی عجیب است.
سر پر شوری داشت و بچه پرشوری بود. بسیار نترس و مثبت بود. طوری نبود که بگویم از سر بیکاری یا اجبار به سوریه رفت بلکه کاملاً داوطلبانه اقدام به رفتن کرد.
برادرم به عنوان تکتیرانداز در سوریه حضور داشت و توانسته بود در مدت کوتاهی که در سوریه حضور دارد تلفات زیادی از تروریستهای تکفیری بگیرد.
از شنیدن خبر شهادت برادر کوچکترتان چه احساسی داشتید؟
اصلاً باورکردنی نبود. چون علی تکتیرانداز بود و تکتیراندازها معمولاً جلو نمیروند. چون اسلحهشان دوربین و برد زیادی دارد همان عقب میمانند. علی خیلی شجاع و نترس بود و برای این عملیات خیلی جلو رفته و در تیررس قرار گرفته بود. ما اصلاً فکر نمیکردیم علی روزی شهید شود. شب به ما اطلاع دادند و ما خیلی پریشان بودیم و حالمان بد بود. فرماندهشان به نام سردار احمد مجدی هم از بچههای اندیمشک همان روز شهید شد. طبق آماری که به ما دادند، علی بیش از چهل داعشی را با قناسه کشته بود.
متنی که شهید روی دیواری نوشته و در فضای مجازی دست به دست میشود را کجا نوشتهاند؟
در حلب و آسایشگاهی که میخوابید این جمله را نوشته و دوستانش عکسش را گرفتند و چاپ کردند و در بنر و قاب برای پدرم آوردند. خودمان هم آن طوری که باید و شاید علی را نشناختیم. علی خیلی بچه توداری بود. نمیگفت چه کار میکند. اگر ما نمیدیدیم نمیگفت به چه کسی کمک میکند. به ما هم نگفت سه میلیون از حسابم خالی کردم و برای بچهها لباس و اسباببازی خریدهام. اینها را ما تازه بعداً از دوستانش شنیدیم. حتی اعزام خود را تمدید کرده بود که برنگردد. به خودم در تلفن گفت: برنمیگردم و سردار طاهری که به خانهمان آمد گفت: خیلی التماس کرد که بماند. اگر علی شهید نمیشد مطمئناً برنمیگشت و همان جا میماند.