چه سعادتی! (یک شهید، یک خاطره)
مریم عرفانیان
برادرم به نامش خیلی علاقه داشت. همیشه میگفت: «من به نامم علاقه دارم، چون پدرم علی و مادرم زهراست.»
وقتی به شهادت رسید و میخواستند پیکرش را به خاک بسپارند، اصرار کردم که میخواهم صورتش را ببوسم؛ اما به من اجازه نمیدادند!
بالاخره با التماس فراوانم در تابوت را باز کردند. از چیزی که میدیدم متعجب شدم! برادرم سر بر بدن نداشت!
گفتند سرش بر اثر اصابت ترکش از بدن جداشده است.
این روزها هر وقت یاد آن صحنه میافتم به برادرم غبطه میخورم. توی دلم میگویم: «چه سعادتی داشتی که هم نام امام حسین (ع) بودی و پدر و مادرت نیز هم نام پدر و مادر ایشان بود. آخرش هم مثل مولای کربلا سرت را در راه خدا هدیه دادی.»
*خاطرهای از شهید حسین بانپور
*راوی: مریم بانپور، خواهر شهید
وقتی به شهادت رسید و میخواستند پیکرش را به خاک بسپارند، اصرار کردم که میخواهم صورتش را ببوسم؛ اما به من اجازه نمیدادند!
بالاخره با التماس فراوانم در تابوت را باز کردند. از چیزی که میدیدم متعجب شدم! برادرم سر بر بدن نداشت!
گفتند سرش بر اثر اصابت ترکش از بدن جداشده است.
این روزها هر وقت یاد آن صحنه میافتم به برادرم غبطه میخورم. توی دلم میگویم: «چه سعادتی داشتی که هم نام امام حسین (ع) بودی و پدر و مادرت نیز هم نام پدر و مادر ایشان بود. آخرش هم مثل مولای کربلا سرت را در راه خدا هدیه دادی.»
*خاطرهای از شهید حسین بانپور
*راوی: مریم بانپور، خواهر شهید