سقاخانه(شعر)
دریچه کوچک سقاخانه
دلم را به نور رساند
چشمهایم شمع شدند
و یک فصل
بر چشمهایش گریستم
از دریچه کوچک سقاخانه
پرنده شدم
و روی شانههای عشق نشستم
شانههای مردی به نام حسین(ع) گالیا توانگر
این قفس بهر عاشقان تنگ است
خفته پیراهنش چه گلرنگ است
بسترش خاک و بالشش سنگ است
نعره انفجار و ترکش و تیر
در سرش نغمهای خوشآهنگ است
بیخیال تمام غوغاها
که طبیعی عرصه جنگ است
رفته در خواب ناز آن جانباز
رفته ماندن برای او ننگ است
خواب نه ابتدای بیداریست
در جهانی که صاف و بیرنگ است
پرکشیده پرنده این قفس است
دلم را به نور رساند
چشمهایم شمع شدند
و یک فصل
بر چشمهایش گریستم
از دریچه کوچک سقاخانه
پرنده شدم
و روی شانههای عشق نشستم
شانههای مردی به نام حسین(ع) گالیا توانگر
این قفس بهر عاشقان تنگ است
خفته پیراهنش چه گلرنگ است
بسترش خاک و بالشش سنگ است
نعره انفجار و ترکش و تیر
در سرش نغمهای خوشآهنگ است
بیخیال تمام غوغاها
که طبیعی عرصه جنگ است
رفته در خواب ناز آن جانباز
رفته ماندن برای او ننگ است
خواب نه ابتدای بیداریست
در جهانی که صاف و بیرنگ است
پرکشیده پرنده این قفس است
این قفس بهر عاشقان تنگ است
بهروز ساقی