نگاهی به فیلم «اشباح» اثر داریوش مهرجویی
از ورای رنگ و لعاب این سینمای سیاه و سفید!
مهرجویی با اشباح تجربه ای دیگر را در امتداد مجموعه فیلم های اخیرش به انجام رساند که بازهم فارغ از هویت سینمایی و یادآوری برخی از فیلم های خوب سال های دور اوست.
فیلمی بی روح؛ شاید این عبارت در کنار میزانسن های باری به هر جهت و عجله ای فیلم و نیز قصه سرهم بندی شده و روایت لَخت و شخصیت های باسمه ای و وقایع همین طوری اش، بتواند توصیف خوبی باشد از «اشباح».
حکایت یک زن و فرزند دختر او که به تبع تعدی و تجاوزی ناجوانمردانه قدم در عرصه این دنیا می گذارد. این تصویر و تبعات و نتایج و سرنوشتی که از آن منبعث می شود، همه آن چیزی است که در «اشباح» شاهدیم.
سیر روایت در مقاطع مختلف زندگی آن دخترک و فرزند ناخوانده اش است. در واقع می توان گفت «اشباح» این موقعیت را بستری قرار داده برای واکاوی انسان و سرنوشت. یک واکاوی سینمایی- داستانی که ماهیت فلسفی دارد. و تأمل برانگیز و نوازشگر اینکه آن دخترک معصوم که با این روند سهمگین و در آن برهه تاریک و تلخ و تیره به دنیا می آید نمادی می شود از شور و نشاط، که الگوی امید و برافرازندة پرچم شادی و تکاپو در جهان فیلم می شود.
این نکته ظریف داستان ماست. نکته ای که می توان از دل متن، به دستش آورد و بر ظرایفش اندیشید. نکته ای که می توان از ورای آن، حس انسان مدارانه و تلقی فلسفی فیلمساز در نگاهش به زندگی و تاریخ و بشریت را دریافت.
در این فیلم، زن محور تاریخ است و دخترش، نمادی از آنچه می تواند سرنوشت هستی را تغییر دهد. در واقع، دخترک معصوم فیلم که با شادابی و شور و هیجان، می بالد، استعاره ای است از آنچه برای این دنیا و ادامه آن، جزء ضرورت های بشری است: پناه بردن به دامان مادر و کودک. رمیدن از این غوغای چرک بیهویت مجازی به آرامش پاک و زلال و آبیِ مادرانگی و دخترانگی معصوم و نجیب؛ چیزی که از فطرت انسان و آیه های رهایی و آزادی و رستگاری، بیرون می تراود. اما اتفاقی که در اشباح افتاده این است که این بستر استعاری، تبدیل به سینما نشده است. به همین جهت است که نه شخصیت هایش باور پذیرند و از آب و گل درآمده اند و نه قصه اش آنچنان که باید و شاید حسی برمیانگیزاند و انسان را با خود درگیر می کند. گویی همه چیز در تعجیلی سراسیمه، و به باسمه ای ترین شکل ممکن وصله پینه شده و به خورد مخاطب داده می شوند.
شاید هم بنابوده اسم کارگردان همه چیز را لاپوشانی کند.درست مثل چند فیلم اخیر ایشان؛ مثل «نارنجی پوش»، «چه خوبه که برگشتی» و... .
البته در این میان تنها نام کارگردان نیست که به کمک لاپوشانی معایب و نقایص و سوراخ های فیلم آمده؛ بلکه تمهیدات دیگری نظیر سیاه و سفید بودن هم همین کارکرد را دارد!
وقتی گرمای داستان و باورپذیری شخصیت ها و قصه درست و درمان و هزار و یک عنصر سینمایی دیگر، در کار نیست، می شود دست به دامان سیاه و سفید کردن تصاویر شد و حس، تولید کرد!
اشباح فیلم سرگردان و شلخته ای است. بی هویت است. معلوم نیست چه می گوید و چرا و اصلا چگونه؟حتی از تعریف کردن داستانش هم ابا دارد. انگار حال و حوصله گفتن حتی یک حرف کوچک را هم ندارد گرچه ظاهرا انبوهی از حرف های بزرگ را برای نگفتن و رد شدن از کنارشان برای خود و بیننده اش ردیف کرده است.
«اشباح» فیلم متکبر و مغروری است؛ آن هم غرور کاذب که انسان را -و فیلم را- به ته دره نیستی و تباهی می اندازد. فیلم سختی که تحمل کردنش تا به پایان، کار سهمگین و مهیبی است زجر است و انسان کهیر می زند!
برای هزارمین بار باید بگوییم و تکرار کنیم که سینمای مهرجویی مرده و دیگر نمی تواند فیلم خوب بسازد و معلوم نیست چرا چنین مزخرفاتی را به نام فیلم از او شاهدیم؟! اصلا چرا باید چنین سوالی طرح شود و چه کسی بناست به آن پاسخ دهد وقتی کارگردان گوشش به هیچ صدایی پاسخگو وحتی شنوا هم نیست و فقط به فیلم ساختن های باری به هر جهت و باسمه ای و نازل و هپروتی اش می اندیشد و بس! فیلم هایی یکی از دیگری بدتر و بی هویت تر!
در چنین فضا و موقعیت وهمناک و دهشت زده ای تنها می توان به ذکر همین جملات تنبه دهنده و از سر درد و اذیت شدن موقع دیدن فیلم های این حضرت استاد بسنده کرد و برایش دعا نمود تا هوش و هواسش سرجایش بیاید و برگردد به عالم فیلمسازی یا عطایش را به لقای این گونه اش ببخشد.
فیلم اخیر مهرجویی با اینکه نامش «اشباح» است اما فیلمی است بی روح. آری؛ از ورای رنگ و لعاب این سینمای سیاه و سفید، میتوان «اشباح» نچسب و هپروتی یک کارگردان سابقا خوب را دید!
محمدرضا محقق