به یاد شهید محراب دکتر سید محمدعلیشاه موسوی گرديزی
زندانی گوانتانامو و چمران افغانستان
دکتر سید وحید ظهوری حسینی
روبه صفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقی ز کشتن مگریز
مردار بود هر آنکه او را نکشند
خط خونین عاشورا تا امتداد تاریخ کشیده شده است و لبیک گویان حسینی هنوز در مقابل یزیدیان زمان ایستادهاند و به وضوح میبینیم که کل یوم عاشورا و کل ارض کربلاست.
و اکنون شهید بارز دیگری که از سلاله حسین(ع) در کربلای خونین افغانستان به دست جنایتکاران یزیدی همانند هزاران عاشق پاکباخته و کبوتر پرپر شده در سراسر جهان از یمن گرفته تا فلسطین و سایر بلاد اسلامی و آزادیخواه بشری، مورد هجمه شکستخوردگان صهیونیستی و آمریکایی با نام داعش و طالبان و تکفیریهای وهابی قرار گرفت؛ پزشک متعهد و مومن انقلابی دکتر موسوی است که از تبار همین میراث داران عاشورا بود؛ سیدی از اهالی گردیز که چهار سال از عمرش را بیگناه در گوانتانامو گذراند و پس از عمری جهاد در مسیر اعتلای اسلام ناب محمدی(ص) در پی یک عملیات انتحاری توسط گروههای کوردل تروریستی به مقام رفیع شهادت نایل آمد.
«شهید دکتر سید علیشاه موسوی» در سال 1338هجری شمسی در شهر گردیز افغانستان متولد شد و پس از اتمام تحصیلات ابتدایی و متوسطه، در سال 1356 در رشته پزشکی دانشگاه کابل موفق و مشغول تحصیل شد.
وی پس از کودتای اردیبهشت 1357 و روی کار آمدن حکومت کمونیستی در افغانستان که بسیاری از مردم و به ویژه دانشگاهیان، بدون گناه و فقط به جرم مسلمان بودن دستگیر میشدند؛ دانشگاه و ادامه تحصیل را ترک و به صف مجاهدین در زادگاهش، گردیز پیوست. شهری که جهادگران شيعه و سنی با زبانهای متفاوت فارسی و پشتو درکنار هم میرزميدند.
دکتر موسوی در سالهای حضورش در جهاد به عنوان فرمانده مجاهدين جبهه مرکزی گرديز، دو بار به واسطه تير مستقيم روسها از ناحیه گردن مجروح شد که حتی تا موقع شهادت گلولههایی از آن دوران، در بدنش باقی بود.
وی در سال 1359 به ایران مهاجرت کرد و بر اساس احساس تکلیف دینی و پیروی از خط امام خمینی(ره) و کسب تجربه مبارزاتی و جنگ در جبهههای دفاع مقدس حضور یافت و خاطرات شیرینی از آن دوران نقل میکرد چنانچه عملیات والفجر مقدماتی را نقطه عطف زندگی خود میخواند؛ عملیاتی که مسئول اورژانس خط دو آن بود.
شهید موسوی خود چنین میگفت: «ما توفیق داشتیم که جوانی مان مصادف شد با انقلاب اسلامی ایران چون ما در جایی بودیم که باید منحرف میشدیم اما با انقلاب اسلامی، راهمان تغییر کرد. در مورد مذهب، من همه جا میگویم درباره مذهب تشیع، تحقیق کرده و آن را انتخاب کردهام؛ اگر چه به نحو سنتی شیعه شدم اما در حقیقت این مذهب را انتخاب کردم. این توفیق هم نصیبم شد که به ایران آمدم و با جهاد سازندگی، به مناطق جنگی رفتم و چون از پزشکی چیزهایی میدانستم، معمولا مسئول اورژانس بودم.»
شهید موسوی که از بدو ورود به ایران به فکر ادامه تحصیل خود بود بالاخره وارد دانشگاه علوم پزشکی تهران شد و در سال 1377 موفق به دریافت دانشنامه دکترای پزشکی از این دانشگاه گردید. در اردیبهشت1381 به کشور بازگشت و با رای مردم زادگاهش به لویه جرگه (مجلس بزرگان) راه یافت، اما از آنجایی که خفاشان شبپرست حضور وی را در این سنگر خدمت تحمل کرده نمیتوانستند ببینند؛ توسط جاسوسان مزدور، نشانی شده و در نیمه شب 22 مرداد 1382 از منزلش در گردیز دستگیر و به زندان آمریکاییها در بگرام و سپس به زندان گوانتانامو در کوبا انتقال دادند. وی 40 ماه از عمر مؤثر خود را با انواع شکنجهها در این زندان مخوف گذراند که البته پس از آزادی خاطرات خود را در کتابی 368 صفحهای با عنوان «حقایق ناگفته از زندان گوانتانامو» در کابل چاپ و منتشر کرد.
وی با تأسیس مدرسه و کلینیک خیریهای در گردیز، به خدمات فرهنگی اجتماعی و آموزشی به عموم مردم مشغول بود و رسماً نیز رئیسضد حوادث پکتیا بود.
گوشهای از خاطرات شهید
1- « در سال 77 از دانشگاه تسویه حساب کردم که به افغانستان بروم اما همزمان شد با حاکمیت طالبان در کابل که نرفتم و در ایران ماندم و کارهای مختلفی انجام دادم.
یکی از کارهایم این بود که به بچههای نظامی و امنیتی ایرانی، زبان پشتو آموزش میدادم. آقای شاهسوند که در حادثه تروریستی مزارشریف، توانست فرار کند، از شاگردان من بود و به خاطر دانستن زبان پشتو توانست خودش را نجات بدهد. سؤالی میپرسیدند و هر کسی که فارسی زبان و شیعه بود را میکشتند. یک جا از او پرسیده بودند که اهل کجایی؟ و او با لهجه و زبان پشتو گفته بود که من از هراتم. همین شده بود که کاری به او نداشتند. لذا با دو کلام از مرگ نجات یافت.
در ایران مراسم بزرگداشتی برای شهدای دیپلمات برگزار میشد، سر منبر من را دید و تا دعا کرد، به سرعت به سمت من آمد و گفت که کجایی؟ تو فرشته نجات من بودی...
2- دیدار دو زندانی آزادشده از زندانهای آمریکایی در گوانتانامو و عراق: در برنامۀ همقصه شبکۀ یک سیما، تصاویری از فیلم دیدار دکتر موسوی، زندانی آزادشده از زندان گوانتانامو، که مهمان برنامه بود و در سال 82 دستگیر شده بود و سعید ابوطالب، مستندساز ایرانی، که وی نیز در سال 1382 برای ساخت مستندی به عراق سفر کرده بود که توسط نظامیان آمریکایی دستگیر شده و مدتی را در اسارت آمریکاییها بود پخش شد. سعید ابوطالب که خاطرات این دوران را در کتابی به نام «هی، یو» آورده است، در دیدار با دکتر موسوی از شکنجهها و بازجوییهای آمریکاییها در زندان عراق تعریف کرد و دکتر موسوی نیز توصیفهایی از زندان گوانتانامو و شکنجههای آن داشت. اشتراکها و تفاوتهای شکنجههای این دو زندانی آزادشده، گفتوگویی شنیدنی را رقم زد.
3- شهید موسوی در خاطراتش از حضور در جبهههای جنگ ایران علیه باطل مینویسد: «من زمانی که به ایران آمدم با جهاد سازندگی آشنا شدم یعنی پیش از جنگ، با بچههای جهاد همکار بودم و در سال 59 با بچههای جهاد سازندگی قزوین به ایلام و صالحآباد و میمک و بازی دراز و مهران میرفتیم و با این مناطق آشنا بودم. در آغاز جنگ چون پزشک بودم، شروع کارم در جنگ با جهاد بود و با شهید بلندیان به عنوان کمک به همه سنگرها میرفتم. لذا هر سال که میآمدم، به راحتی به مناطق اعزام میشدم. ساختمان بهداشت و درمان سپاه قزوین را حالا به نام شهید بلندیان زدهاند که من با وی همسفر بودم.
چند نکته درباره شهید موسوی
1- زمانی که خبر رحلت امام خمینی(ره) در افغانستان منتشر شد، پایگاه جهادی تحت امر شهید موسوی، فراخوان برپایی بزرگداشت حضرت امام را اعلام کرد که تمام فرماندهان احزاب جهادی و حتی اهل سنت با ویژگیهای وحدت آفرینی شهید، در آن بزرگداشت حضور یافتند.
2- آمریکاییها در افغانستان بیشتر محافل و جریانهایی را مورد هجمه قرار میدهند که در برابر سیاستهای آنها فعالیت دارند. شهید موسوی که قطعا یک ضدآمریکایی بود و به جرم واهی همکاری با القاعده، سلفیها و طالبان دستگیر شده بود؛ بعد از آزادی و تثبیت بیگناهی در فهرست ترور این جنایتکاران قرار گرفت و توسط همین مزدوران آمریکایی (داعش) با پوشش عام انتحاری به شهادت رسید؛ در حالی که بیشتر زندانیهای افغانی که از گوانتانامو آزاد شدند، افراطی و داعشی شدند و در خدمت آمریکا هستند.
3- شهید دکتر موسوی، در زمان شهادت در مسجد و در نماز جمعه در حال سخنرانی بود که نیروهای انتحاری وارد مسجد شدند و این حادثه تلخ را رقم زدند. البته که مرگ برای همه حق است ولی شهادت حق او بود که با این همه افتخارات و جهاد و کسب علم به دست شقیترین مردمان در بهترین روز و در بهترین مکان مانند جدش مولا علی(ع) باید به این مقام رفیع میرسید.
4- وی شخصیتی منحصر به فرد، ایثارگر، فداکار، مهربان، نترس و با صداقت بود. با شجاعتش همیشه در دل خطر میرفت. شخصیتی مؤمن، انقلابی، از اساتید دانشگاهی، متعهد، مردمدوست و وطنپرست بود، همیشه در کنار مردمش حضور داشت و نمونۀ بارز همزیستی مسالمتآمیز میان پیروان مذاهب مختلف کشور بود. در کتابی که خاطرات خود را از زندان گوانتانامو نوشته است، به خوبی مشخص است که قلمی روان، ذهنی سیال و اندیشهای بکر داشت و اگر فرصت بالیدن مییافت، میتوانست بیشتر از این مصدر خدمت به مردم شود. لذا از جهات مختلفی برجستگی شخصیتی همانند شهید مهندس چمران داشت که او را به چمران افغانستان معروف ساخت.
قسمتهایی از کتاب «حقایق ناگفته از زندان گوانتانامو» که روایتی از جنایات آمریکاییهاست
در بخشهایی از کتاب «حقایق ناگفته از زندان گوانتانامو» و خاطرات شهید دکتر موسوی به قرار ذیل آمده است:
1- «آمریکاییها جلوی چشم خانوادهام به خانهام ریختند و گفتند اگر با ما همراه نشوی جلوی خانوادهات به تو شلیک میکنیم و معنی عذاب و زجر را به تو و خانوادهات میفهمانیم.»
2- درخصوص نحوه بازداشت خود نوشته است: «من تازه از سفر حج به شهرمان باز گشته بودم و به همراه برادر و پسرعمویم که آنها هم پزشک هستند در خانه بودیم که به خانه ما حمله شد و من را دستگیر کردند. در ابتدا فکر میکردم که چقدر خوب است که آنها از ما حفاظت میکنند، اما وقتی داخل مهمانخانه تفنگ را روی ما گرفتند، گفتند با شما کار داریم، سؤال کردم شما با چه مجوز حقوقی و امنیتی وارد شدهاید که با نشان دادن اسلحه گفتند ما خود قانون هستیم و در آنجا بود که متوجه شدم حقوق بشر و دموکراسی برای ما نقشی ندارد.»
3- «تصورم این بود که در سایه حکومت قانونی هیچ کار غیر قانونی آن هم از جانب سربازان بیگانه صورت نخواهد گرفت. وقتی دیدم در کفشداری مهمانخانه مسجد، سربازان مسلح آمریکایی با وحشیگری لولههای تفنگ را به سوی ما نشانه گرفتهاند هیچ احساس خطری نکردم اما تعجب کردم که یعنی چه؟! آیا این سربازان آمریکایی هستند یا من خیالاتی شدهام؟ فردی که لباس نظامی داشت و با اسلحهاش ما را نشانه گرفته بود با صدای بلند به انگلیسی داد زد که هیچ کس از جایش تکان نخورد وگرنه کشته خواهد شد.» مترجم با صداي بلند نعره مانند آن را ترجمه کرد. بعد از آن فقط صداي ترجمان را شنيدم که گفت: داکتر سيدعلي شاه کيست؟ با تعجب از عمل شان گفتم من هستم. گفتند با شما کار داريم.»
4- «هنگام ورود در زندان «بگرام»، زنجیر و دستبند را از پاهایم گشودند. سربازی با قیچی لباس هایم را پاره کرد. در وسط سه سرباز وحشی برهنه وایستاده نگهم داشتند. چندین سرباز زن و مرد با مترجم در کنارم بودند. شاید از تحقیر و تماشای ما لذت میبردند. فردی که روبهروی من بود با فریاد و با چشمان از حدقه درآمده به من نگاه میکرد. مترجم هم با همان حالت صحبتهای وی را ترجمه میکرد که: فقط به چشمان من نگاه کن و خوب گوش بده. بعد داد زد خوب بشنو اینجا خانه ما و خاک آمریکاست. در خانه و خاک ما حرف ما قانون است و باید از آن اطاعت کنی! اگر تخطی کنی جزا خواهی دید، فهمیدی؟! گفتم بله. باز هم داد زد: از حالا اسمت «سید محمد علیشاه» نیست. اسمت «سیکس- ناین- فایو» است. فهمیدی؟»
5- وی که زندانی شماره 1154 گوانتانامو بود درباره سرنوشت کسانی که در زندان گوانتانامو زندانی بودند، گفت: «پسر بچه 10 سالهای در زندان بود که الان 23 سال سن دارد و با گذشت سالها هنوز تحت تأثیر شکنجههای آمریکاییها دچار مشکلات روحی و روانی شده است. زندانیهایی که جزو سران القاعده بودند به داعش پیوستند، گروههایی هم به دولت پیوستند، گروههای افراطی در زندان گوانتانامو افراطیتر شدند و هم اکنون به داعش پیوستهاند. برخی از آنها الان با دولت افغانستان همکاری میکنند و برخی همانند مسلم دوست امیر نویسنده کتاب «زنجیرهای شکسته گوانتانامو» به داعش پیوسته است.»
6- شهید موسوی درخصوص توهین نیروهای آمریکایی به زندانیان نوشته است: «در زندان بگرام مجبور بودیم که در مقابل سربازان زن و مرد آمریکایی لخت شویم و غسل کنیم. این عمل سنگینترین تحقیر و توهین و بیعزتی برای ما بود که در مقابل چشمان چند نفر برهنه شویم اولین باری که در این موقعیت قرار گرفتم زیر دوش آب سرد رفتم و خودم را صابون زدم شاید دو دقیقه هم نشده بود که فریاد زدند بیایید بیرون و آب را بستند، گفتم که هنوز کف صابون دارم یکی از آنها با وحشیگری به زور مرا بیرون انداخت، کف صابون را خشک کردم و بعد از آن تا در زندان بگرام بودم از صابون استفاده نکردم.»
7- درباره انواع شکنجههای خود نوشت که: «چشمها و صورتم را با شال خودم محکم بستند. آن وقت يقين کردم که در افغانستان از قانون خبري نيست و حکومت جنگل است. از اقتدار ملي، حاکميت دولت مرکزي و مردمسالاري فقط اسمش براي افغانها رسيده است. سرباز خشني با چند سرباز ديگر با نعره و وحشيگري به سويم هجوم آورده از پشت سر لگد محکمي بين دو کتفم زدند. با صورت به زمين خوردم و خون از دهان و بينيام جاري شد. ديگران هم تا توانستند با لگدشان زدند و بعد که خسته شدند، دو نفر روی پاهايم و دو نفر هم بر پشتم نشستند. من از سمت صورت روي زمين بودم و آنها پاهايم را با دستانم به هم بسته بودند و مي کشيدند.»
8- «در زندان بگرام يكي از زندانيان زن مسلماني به شماره 650 بود. نميدانم اهل كجا بود ولي شوهرش افغاني بود. او اردو صحبت ميكرد و در افغانستان دستگير شده بود. غمانگيزترين عذاب زندانيان وقتي بود كه او را دو عسكر(سرباز) آمريکايي كشان كشان به شاور گرفتن يا دستشويي ميبردند و همهاشك مي ريختند. او زن ميان سالي بود كه موهاي ژوليدهاش را كه چندين ماه شانه نشده بود با دستمالي كوچكي ميپوشاندند و هميشه در انفرادي بود. گاهي گريه ميكرد، گاهي شعر ميخواند و گاهي هم با نالههاي جانكاه و دعاهاي حزنانگيز خود قلب ما را آتش مي زد.»
9- «وقتي به زندان گوانتانامو رسيديم، در كلينيكش لباسهاي ما را با قيچي پاره كردند و لخت در برابر عساكر زن و مرد آمريكایی زير دوش بردند. به خاطر تحقير بيشتر با برس فرششويي ما را شستوشو دادند. ولي وقتي اذان مغرب را در آنجا شنيدم با اشك، آن را زمزمه كردم و خدا را سپاس گفتم. ما که تازه وارد گوانتانامو شده بوديم با صداي اذان بعضي از همراهان ما روزهشان را افطار كردند. بعد فهميديم كه اذان مغرب نبوده است. آمريكايي ها هر وقت كه مي خواستند از بلندگو اذان پخش مي كردند. اذان صبح را شب و صبح را ظهر میگذاشتند.»
10- «آمريکايي ها از ترس زندانيان، تمام وسايلي را که از آن احساس خطر ميکردند از دسترس دور نگه میداشتند. حتي غذاي ما را هميشه در ظروف يکبار مصرف ميآوردند و اگر غذا گوشت بود، استخوانهايش را ميگرفتند. در وقت غذا براي هر زنداني يک قاشق پلاستيکي ميدادند که بعد از غذا اولين چيزي که بايد باز ميگردانيديم همان قاشقها بود. کمپ شماره 4 بارها به خاطر کمبود يک قاشق مورد تفتيش و بازرسي قرار گرفته بود. داشتن نخ جرم بود و داشتن سوزن مساوي بود با داشتن اسلحه. به همين خاطر تمام ميخ و اشياي آهني و حتي سيمهاي پلاستيکي بستهبندي نان را جمع ميکردند. ولي زندانيان افغانستاني از سيم، ميخ و... سوزن ساخته بودند و با آنها از ملحفههاي سفيد مخفيانه و با مشکلات، چندين لباس افغاني برايشان دوخته بودند.»
11- «زندانيان گوانتانامو را به برزخ تشبيه ميکردند، چون هيچ ارتباطي با خارج نداشتيم. نامههايي هم که از طريق صليب سرخ از خانوادههاي ما مي رسيد سانسور شديد ميشد. يادم ميآيد اولين نامه که از پسرعمويم دريافت داشتم، در اول فقط دعا و سلام و در آخر «شما را به خداوند ميسپارم» را گذاشته بودند. ديگر تمام نامه را خط زده بودند.»
12- «شرايط زندگي در زندان گوانتانامو بسيار سخت و طاقتفرسا بود زندانيان براي رهايي از آن وضعيت دست به اعتصاب غذا میزدند و حتي چند نفر دست به خودکشي زدند. مسئولين زندان هم براي شکست اعتصاب، اقداماتي عجيب و غريبي را انجام دادند. از جمله زجرآورترين عمل را گروه طبي زندان وارد کرد. آنها با رفتار غيرانساني دست و پاي زنداني را اگر به هوش بود به تخت مي بستند و به فشار لوله را از بینیاش میگذراندند، تا غذا و مايعات را به معده برسانند. بعد از آن زندانيها در اعتراض ديگر، تصميم به خودکشي گرفتند. در واقع زندانيان مي خواستند با اين کار صداي خفه شده هم سلولي شان را با مرگ به گوش ناشنواي جهان برسانند. در روزهاي پاياني که آنجا بودم خودم ديدم که سه زنداني خود را در حضور سربازان به اصطلاح مدافع حقوق بشر حلق آويز کردند.»
13- «زجرآورترين توهين براي تمام زندانيها بي عزتي و هتک حرمت به «قرآن کريم» در زندان بود. بارها زندانيان به اين عمل آنها اعتراض و شورش کرده بودند. يک بار در بازرسي زندانيان افغاني سربازان آمريکايي قرآن را به زمين انداخته و بعد اشتباه خوانده بودند. ولي زندانيان افغاني آن عمل را عمدي دانسته دست به اعتراض وسيع زدند که به چند بند ديگر هم سرايت کرد. اگر چه معترضين توسط سربازان ضدشورش سرکوب شدند و بعد از تراشيدن سر و ريش آنها با زور به انفرادي منتقل شدند، اما بعد از آن به خاطر حفظ حرمت «قرآن» و دفاع از آن، جان شان را به خطر انداخته و خود را فدائيان قرآن نام نهادند و طي سه روز 26 نفر از آنها خود را حلقآويز کردند ولي با اقدام سريع سربازان و کادر بيمارستان از مرگ نجات يافتند. بعد از چند روز اعتراض، آمريکايي ها مجبور شدند توسط بلندگو از زنداني ها عذرخواهي نموده و تکرار نشدن آن عمل را تضمين کردند.»
14- زمان آزادی از زندان و انتقال از زندان گوانتانامو به بگرام در يکي از تابلوهاي داخل کمپ نوشته بودند: «به شما (زندانيان) هيچ حقي تعلق نگرفته و هيچ قانوني شامل حال شما نمي گردد. هرچه در اين جا به شما داده ميشود امتياز است و هر وقت بخواهيم اين امتياز را از شما خواهيم گرفت.»
15- «بعد از چند ساعت به افغانستان رسيديم. در داخل ماشين پاهای ما را باز کردند، در حين پياده شدن از ميني بوس هم دستهاي ما را باز کردند. آنجا اولين باري بود که بعد از 40 ماه با دست باز منتقل مي شديم.»
در پایان با تذکر اینکه شهید دکتر موسوی یکی از همرزمان و دوستان نزدیک نگارنده بوده که ضایعه فقدانش سخت ما را متاثر ساخته است، لازم است یادآوری شود که: از روزی که غربیها به سردمداری آمریکای جنایتکار وارد افغانستان شدند نه تنها عمل مثبتی صورت نگرفته بلکه روزبه روز ناامنیها اوج گرفته است و بدون شک همه میدانند پشت پرده این گونه اتفاقات تروریستی آمریکاییها بوده و ایجاد داعش در افغانستان و انتقال عناصر این گروه تکفیری از عراق و سوریه به افغانستان توسط آمریکاییها و میزبانی طالبان انجام شده است.