یک شهید، یک خاطره
مریم عرفانیان
تواضع
توی جبهه هر کاری که از دستش برمیآمد و میدانست لازم است انجام میداد. گاهی نقشه پلها، راهها و خاکریزهایی را که میکشید میدیدم؛ ولی هیچوقت در مورد کارش صحبت نمیکرد! در جریان کارش نبودیم و برادری هم نداشت که با ایشان همراه باشد و بیاید از او تعریف کند.
یکبار متوجه شدم به ساعتش تیرخورده! پرسیدم: «ساعتت چی شده؟»
مثل همیشه گفت: «من که کاری انجام نمیدهم، همینطوری پشت جبهه هستم...» و از جواب دادن طفره میرفت.
بعد از شهادت دوستانش گفتند بهمنماه 64 که در ساعات اولیه عملیات فاو، ام الرساس سقوط میکند؛ او علیرغم آتش شدید دشمن به آن جزیره میرود و از عملکرد گروههائیکه مسئولیتشان را به عهده داشت خبر میگیرد. در زیر آتش شدید عراق قصد داشته آنطرف آب و سوی شهر فاو برود که ترکشی به طرفش میآید و دستش را با عنوان دفاع روی سر میگذارد. ترکش به دستش خورده و وارد صفحة ساعت میشود که او را به اورژانس منتقل میکنند. دکترها با تعجب میبینند ترکش از صفحة زیرین ساعت عبور نکرده و تنها یک جراحت سطحی به وجود آورده است! دست رضا را پانسمان میکنند و او بلافاصله به فاو برمیگردد. آنوقت با همکاری لشکر امام علی(ع) کار کانالکشی و راهسازی را ادامه میدهد.
دوستانش دربارة پلهایی که او ساخته بود توضیح دادند. حتی توی دفترچة خاطراتش هم یک سری از کارهایی را که انجام داده بود، نوشته بود و تازه فهمیدیم پل خیبر را رضا ساخته است! *خاطرهای از شهید حمیدرضا شریف الحسینی *راوی: طاهره شعرباف نوروزی، مادر شهید