قافلۀ شوق -۵
با وجود کمخوابی، برای نماز صبح بهموقع بیدار شدم. برنامه بعدی، عمل به توصیه حکما بود؛ خوردن صبحانه. کاش به توصیه شان در باب تغذیه روح هم، همین قدر همت داشتیم! میزبان مهربان، مثل کوکب خانم کلاس چندم ابتدائی، خوش سلیقه بود؛ سنگک و تخم مرغ و شیر و کره محلی. راستش «علی برکت الله» چند سالی است که فقط شده شعار، اما آن سال تا یکی دو سال بعدش، عطر و طعم نعمت و برکت، توی سفره ملت موج میزد، بگذریم...، بعد از ناشتایی، تا حرکت کاروان نیم ساعتی فرصت داشتم که گشتی در اطراف مهمانسرا بزنم. از آنجا زدم بیرون. بولوار اصلی مهران از کنار مهمانسرا میگذشت. شهری که در هوای پاک و زلال صبح آن روز میدیدم، با آنچه که یازده ماه قبل دیده بودم، از زمین تا آسمان و بقولی، تومنی صنّار توفیر داشت. وسط بولوار، نخلهای شاداب و بوتههای گل ارغوان در کنار درختچههای پربرگ اقاقیا، جلوهای تماشایی به مهران میداد. خیابانها شسته و رُفته بود و آدمهای بیخبر از جنگ هشت ساله، نمیتوانستند تصور کنند؛ چنین شهری در طول هشت سال دفاع مقدس، چندین بار بین نیروهای بعثی و رزمندههای ما دست به دست شده باشد و دست آخر بعثیها، آن را با خاک یکسان کرده باشند. کمتر از یک سال پیش، وقتی وارد مهران شده بودم، از شدت گرد و غبار، نه شهر را واضح میدیدم و نه حتی خودم را. بیشتر از پنجاه دستگاه اتوبوس، توی یکی از میدانهای مهران جمع شده بودند و مسافرین عجله داشتند که زودتر خودشان را به پست مرزی برسانند. توی گمرک، ازدحام زواّر بود و نصف روز یا بیشتر، باید انتظار میکشیدند تا نوبت بهشان برسد و پا توی خاک عراق بگذارند. ساعت پنج صبح، حدود دو هزار نفر توی خیابان منتهی به جاده گمرک، دنبال جایی برای نماز میگشتند و پیدا نمیکردند. خیلیها کنار خیابان یا داخل بولوار روی چمن خاکی، روزنامه یا چفیه و شمدی پهن کرده بودند و نماز میخواندند. زوار تمام شب توی جاده بودند و صبح که رسیده بودند مهران، چیزی برای خوردن پیدا نمیکردند.
روبروی پاسگاه مرزبانی، مغازهای بود که ساندویچ و آب جوش میفروخت. فروشنده، جوان هیکلیِ قدبلندی بود که لباس و سر و رویش را، از مدلهای ماهوارهای درآورده بود و با هیکل ورزیده و سر و سینه برآمده، آستینهایش را بالا زده بود و بازوهای ستبرش را، به رخ جماعت میکشید. هنوز زمزمه نماز صبح تمام نشده بود، ولی موسیقی پاپِ مغازه ساندویچی، بیخِ گوش زواّر کربلا جیغ میکشید و جوانک فروشنده جوجه فکلی، با حرکات موزون تن و بدن، خواننده را همراهی میکرد. این تصویر آزاردهندهای بود که از سفر اولم به مهران، در ذهن داشتم. ولی همین شهر، در طول این یازده ماه، از این رو به آن رو شده بود. دیگر از صحنههایی که سال پیش آزارم داده بود، چیزی ندیدم و مهران توانسته بود؛ به لحاظ فرهنگی و عمرانی خودش را بالا بکشد. حق هم همین بود. شهری که روزانه این همه زائر داشته باشد، باید از این فرصت برای رونق خودش استفاده کند. توی خیابانهای اصلی و فرعی، آثار پیشرفت و نشاط مردم کاملا محسوس بود. اگر مجال داشتم و چند جای دیگر شهر را میگشتم، بیشتر از اینها دستم میآمد. ولی وقت گشتزنی تمام شده بود. نزدیک مهمانسرا رسیده بودم و صدای ماشینها، زمان حرکت را تذکر میدادند و آواز الرحیلِ ساربان، به آنهایی که آن نزدیکیها بودند، هشدار میداد. چند دقیقه بعد سوار مرکبها شدیم و به طرف فرمانداری حرکت کردیم. تعدادی از همراهان، شاید بخاطر کمبود جا، دیشب برای خواب رفته بودند مهمانسرای فرمانداری. قرار بود به آنها ملحق شویم. وقتی رسیدیم، همهشان جلوی فرمانداری جمع بودند. آقای فرماندار هم آمده بود. با اندامی شبیه مردان آهنین، با چهرهای روشن و جذاب و پیشانی بلند. کمی بعد وقتی گزارشی از کارها و برنامه هایش ارائه داد، مشخص شد ارادهاش هم، مثل بر و بالایش آهنین است. توصیف و تعریف فرمانده سپاه کردستان از فرماندار، آبدیدگی این فولاد را تائید میکرد. فرماندار از مردم مهران و همشهری و همرزم فرمانده سپاه بود و سابقهای طولانی در جنگ داشت. خودش جانباز بود و برادرش در جبهه مهران، شهید شده بود. حق همین بود که چنین فردی، مسئولیت مهران یا هرجای دیگری را بر عهده بگیرد. کسی که طعم جنگ را چشیده و از جنس همین مردم است و کاربلد. در مورد سپردن کارهای مملکت به دست افراد، مگر وصیت امام عزیز، جز این بود؟
منصور ایمانی
همت بلند دار که مردان روزگار از همت بلند به جایی رسیدهاند