یک شهید، یک خاطره
مریم عرفانیان
حقیقت بازیهای پدر
وقتی برمیگشت برایمان از اتفاقهایی که توی جبهه میافتاد میگفت. گاهی هم گوشه اتاق با بالش سنگر درست میکرد و به دست بچهها چوب میداد تا جای تفنگ از آن استفاده کنند! چندتایشان عراقی میشدند و چند تا هم رزمنده. در هیاهوی بازیشان یکی زخمی میشد، یکی اسیر و دیگری شهید!
تعدادی از اقوام با دیدن آنها میخندیدند و میگفتند: «محمد آقا! مگه بچه شدی که اینطور با بچهها بازی میکنی؟»
محمد هم در جوابشان میخندید و میگفت: «نمیدانم با چه زبانی به آنها بگویم توی جبهه چه میگذرد؟ بازی، بهترین روش هست.»
محمد بهترین زبان را برای توضیح مبارزه در میدان نبرد، به بچهها انتخاب کرده بود.
با شهادتش، بچهها تازه به حقیقت بازیهای پدرشان پی بردند...
*بر اساس خاطرهای از شهید محمد رجایی
*راوی: شهربانو رجایی، همسر شهید