یک شهید، یک خاطره
فانوس را زمین نمیگذارم
مریم عرفانیان
ابوالفضل گفت: «از من راضی هستی؟ آخه با اینکه همیشه منطقه هستم، نمیدونم چرا شهید نمیشم؟ »
جواب دادم: «خدا دوست نداره ما بیسرپرست بشیم و مادرت بیپسر.»
دوباره گفت: «نه، علتش چیز دیگهای هست؛ شاید علتش نارضایتی تو از من باشه؟»
به یاد حرفِ مادرش افتادم که گفته بود:
- «اگه پسرم مجدداً از تو رضایت طلبید، بگو راضی نیستم به منطقه بری؛ اگه بری، بچههایت رو نگه نمیدارم.»
مِن و مِن کنان حرف مادرش را تکرار کردم.
به چشمهایم چشم دوخت و گفت:
- «فاطمه! راستش رو بگو این حرفا رو مادرم به تو یاد داده؟»
سری به نفی تکان دادم؛ ولی او با اطمینان ادامه داد:
- «ولی این حرف مادرم هست که به خاطر عشق به فرزند مانع رفتنم میشه.»
آهی با حسرت کشید:
- «بسیار خب! من دیگه جبهه نمیرم. میمونم و از بچهها نگهداری میکنم؛ ولی روز قیامت خودت باید جوابگوی شهدا باشی. آنها شمعی روشن کردن و راه رو به ما نشان دادن. حالا ما فانوسها رو زمین بذاریم و جنگ رو به حال خودش رها کنیم؟»
***
گویی با حرفهایش زبانم بسته شد که راضی به رفتنش شدم!
*خاطرهای از شهید ابوالفضل رفیعی
*راوی: فاطمه دهقانی، همسر شهید