از هراره تا تهران -۴۵
واکنش آیتالله خامنهای به خبرنگاری که از فیدل کاسترو مصاحبه گرفته بود
جمعه، 14 شهريور 1365
صبح روز جمعه، آقاي خامنهاي به سالن اجلاس ميآيند. قبل از ايشان، فيدل کاسترو با انبوه محافظان و همراهان وارد سالن شده است. آقاي خامنهاي وقتي وارد سالن ميشوند، عبدالرشيدي خبرنگار صداوسيما را ميبينند که روي سکويي ايستاده و با صداي بلند فرياد ميزند: فيدل! فيدل!
عبدالرشيدي خودش ماجراي فرياد زدنش را اينطور تعريف ميکند:
در اجلاس قبلي عدمتعهد در دهلي، سعي کردم از کاسترو مصاحبه بگيرم، اما نشد. در اين سه سال، هم مکاتبه کردم، هم با خبرنگاران کوبايي صحبت کردم و هر راهي بود امتحان کردم؛ اما جواب نميداد. ميگفتند بيا هاوانا! از طرفي هم خيلي براي ما مهم بود که از کاسترو مصاحبه بگيريم. او يک چهرة بينالمللي ضدآمريکايي و از رهبران جهان سوم بود و صرف اينکه مصاحبهاش از تلويزيون ايران پخش شود، اهميت داشت. آنموقع خيليها صراحتاً به ما ميگفتند که نميتوانيم با شما مصاحبه کنيم، چون اگر تصويرمان از تلويزيون شما پخش شود، براي ما بد ميشود و بايد جواب صدام را هم بدهيم.
کاسترو وقتي وارد اجلاس ميشد، حدود سي نفر از محافظان خودش، دورش را گرفته بودند، تازه بهعنوان لاية اول! دولت زيمبابوه هم چهل نفر محافظِ خوشهيکلِ خودش را با لباس نظامي گذاشته بود که لاية دوم محافظان بودند! اصلاً نميشد به کاسترو نزديک شد. يکي، دوبار سعي کردم نزديک شوم، اما همان لايهدوميها با دستهاي سنگين و بلند، پرتم کردند عقب. ديدم اينطور نميشود. گفتم بايد خودم را به آب و آتش بزنم. از صبح رفتم در سالن منتظر ايستادم. روز قبل، مسير آمدن کاسترو را بررسي کرده بودم. در مسير بين در و سالن اصلي، کنار لابي استراحت مقامات و ملاقاتها، منتظر ايستادم تا کاسترو بيايد. به بچههاي تصويربردار و خبرنگارهاي ديگر هم گفته بودم بيايند، اما هيچکس چيزي از برنامهام نميدانست.
کاسترو با هفتاد نفر محافظ و چندين نفر همراه وارد شد. به نيمة مسير نرسيده بود که رفتم بالاي يک سکو و داد زدم: فيدل! فيدل!
يکدفعه، کل سالن ساکت شد و همه به من نگاه کردند. کاسترو لحظهاي مکث کرد و بعد بدون توجه به من، مسيرش را ادامه داد. احتمالاً فکر کردند من از مخالفان کوبايي هستم و ميخواهم عليه او شعار يا فحش بدهم. شروع کردم با صداي بلند و احساسي صحبت کردن: «فيدل! تو بهعنوان يکي از رهبران جهان سوم، اگر با يک خبرنگار ايراني مصاحبه نکني، با چه کسي ميخواهي حرف بزني؟! اگر يک خبرنگار ايراني، اينجا نتواند از تو مصاحبه بگيرد، کجا ميتواند؟ مگر تو نميگويي که آمريکاييها تهديدت ميکنند؛ خب اگر اين تهديدها را، اينجا به ما نگويي، به چه کسي ميخواهي بگويي؟»
کاسترو جلوي سکو ايستاد. با دست اشاره کرد که بيا جلو. پريدم پايين و رفتم جلو.
گفت: چه کار داري؟
گفتم: من يک خبرنگار ايراني هستم، سه سال است ميخواهم يک مصاحبه از شما بگيرم، نميگذارند.
گفت: چه ميخواهي بپرسي؟
گفتم: يک خبرنگار ايراني چه سؤالي ميتواند داشته باشد؟ همان سؤالها را دارم.
گفت: خب بپرس.
گفتم: اينطور که نميشود، رفقايم هم بايد بيايند.
گفت: بگو بيايند. با دست به بچهها اشاره کردم، همه آمدند جلو. اتفاقاً صدابردارمان آقاي بهروز قاسمي بود که بعد از اجلاس در جبهه مفقودالاثر شد. ما فکر کرديم شهيد شده و برايش ختم گرفتيم، اما ديديم بعد از جنگ، جزو اسرا برگشت.
دوربين شروع کرد به فيلمبرداري و مصاحبه شروع شد. کاسترو دست من را در دستش گرفت و تا آخر مصاحبه دستم را رها نکرد.
اول از اوضاع آمريکاي لاتين و دشمنيهاي آمريکا پرسيدم. خانم مترجم، بسيار حرفهاي و مسلط ترجمه کرد. کاسترو از دخالت هاي آمريکا در منطقه و اوضاع کشورهاي انقلابي آنجا گفت. بعد رفتم سراغ ايران و مسئلة جنگ. کاسترو، گرچه صراحتاً عراق را محکوم نکرد، اما خيلي با حرارت و با همدردي و حالت دوستي، از انقلاب ايران تعريف و تمجيد کرد و گفت ما هميشه دوست و همراه ايرانيها هستيم. بعد گفت: ديگر سؤالي نداري؟
گفتم: نه. حالا اين محافظها مرتب به من ضربه و مشت ميزدند که مطمئن شوند سلاح و بمبي نداشته باشم. من هم نميتوانستم تکان بخورم. دستم در دست کاسترو بود و صورتهايمان يک وجب با هم فاصله داشت. کمر و پهلوهايم له شده بود از ضربههاي اينها. بالاخره مصاحبه را تمام کرديم. خودم راضي بودم.
همين که کاسترو رفت، ديدم آقاي خامنهاي دارند از فاصله دهمتري من را نگاه ميکنند. تا ايشان را ديدم، يکهو بند دلم پاره شد و سرِ جايم ميخکوب شدم. به خودم گفتم: واي! الان گِلِه ميکنند که اين چه حرکتي بود کردي؟! اما ديگه کار از کار گذشته بود. با خودم گفتم اگر گله کردند، ميگويم بالاخره براي مملکت اين کار را کردم. با تپش قلب، راه افتادم سمتشان. ايشان هم با چند نفر همراه حرکت کردند. نزديک که شديم، ديدم چهرهشان، ناراحت نيست. دلم آرام گرفت. سلام کردم، جواب دادند. با لطف زيادي گفتند: کارت را از اول ديدم، خوشم آمد. کارت خوب بود. بعد رو کردند به آقاي ولايتي: «ما چند تا خبرنگار اينطوري لازم داريم.» خيلي از برخوردشان خوشحال شدم، اصلاً لذت مصاحبه با کاسترو از يادم رفت. کتاب من در مورد جنبش عدمتعهد هم دستشان بود. اشاره کردند به کتاب: «ضمناً اين کتاب را هم دارم ميخوانم؛ کتاب خوبي است.» تشکر کردم، ايشان رفتند. ما هم رفتيم براي ترجمة مصاحبه و آماده کردنش براي ارسال به ايران. حالا کسي را پيدا نميکرديم که اولِ صبحي بيايد برايمان ترجمه کند. بالاخره با اصرار، يکي از خبرنگارهاي کوبايي راضي شد. آمد مصاحبه را ديد. گفت همين ترجمة اين خانم کامل و صحيح است.
آن شب مصاحبة کاسترو، براي اولين بار در تلويزيون ايران پخش شد و اثر خودش را گذاشت.
* * *
براي جمعه، بهجز شرکت در برخي جلسات جنبش، سه قرار ديدار هم گذاشته شده است؛ هر سه بعدازظهر و هر سه در محل اجلاس.
نفر اول آقاي «پيرزاده» دبير کلِ پاکستانيِ سازمان کنفرانس اسلامي است. او که بارها براي ميانجيگري در جنگ به ايران آمده بود، با ادبيات مقامات ايراني آشناست. در اين ديدار، آقاي خامنهاي از آرزوهاي خود در مورد سازمان کنفرانس اسلامي ميگويند؛ چيزي که بسيار فاصله دارد با سازمان موجود. بعد هم به سراغ جنگ ميروند و اهميت آن؛ و دلايل ايران براي تنبيه متجاوز را، مجدداً براي او بازگو ميکنند. ميدانند که او احتمالاً ديداري هم با مقامات عراقي خواهد داشت، پس مي بايست حرفهاي اينطرف را خوب بفهمد تا خوب منتقل کند. ميگويند: «صلح يک ارزش است، ولي ارزش بالاتر از آن «عدالت» است. لذا براي تأمين عدالت، تنبيه متجاوز و شروعکنندة جنگ ضروري است و اين تنبيه را مردم ما با نيروي ايمان خود عملي خواهند کرد و اين رژيم متجاوز برکنار خواهد شد.» و پيرزاده که پاسخي براي حرفهاي حقِ رئيسجمهور ايران ندارد، بيشتر مستمع است تا متکلم! فقط در آخر، گزارشي از وضعيت سازمان کنفرانس اسلامي ميدهد و ميرود.