یادداشتی بر کتاب «بگو ببارد باران»
بارانِ شهود و شاعرانگی
جواد کلاته عربی- نویسنده دفاع مقدس
مستند رواییِ زندگی شهید احمدرضا احدی به قلم مرضیه نظرلو را خواندم؛ کتابی جمعوجور، بدون حشو و اضافات، با ایدهای هوشمندانه و قلمی در خدمت ساختار. نویسنده در مقدمة کتاب میگوید: «در این کتاب تلاش شده است به جهت نزدیک شدن به شیوة نگارش شهید و حفظ شاعرانگی کلام وی، از زاویة دید دوم شخص مخاطب استفاده گردد تا در عین اینکه زندگی شهید را روایت میکند، بتواند خواننده را با روحیات احمدرضا آشنا کند.» (ص6) و این همان ایده و ساختاری است که تمام عناصر روایت را به خوبی در خدمت خودش گرفته است تا شاعرانگیِ مورد نظر نویسنده را به تصویر بکشد.
روایت دوم شخص مفرد در این کتاب، گاهی به نجواهای فرازمینیِ نویسنده - و به تبع آن، مخاطب - با احمدرضا تبدیل میشود. وقتی ما با خاطرات و اطلاعات مستقیمی از احمدرضا مواجه هستیم، همه چیز خوب پیش میرود. مخاطب به خوبیِ هرچه تمام، درگیر ماجرا میشود و همه چیز به دست فراموشی سپرده میشود؛ نوع قلم، ساختار متن و حتی خود کتاب و نویسنده. و چیزی که باقی میماند، مواجهة مستقیم مخاطب با احمدرضای فعال و زنده است؛ با دغدغههایش، حالات معنوی و عرفانیاش و با روح بزرگش. این بخشها، نابترین بخشهایی است که خواننده با آن روبهروست و به نظرم، اوج هنرمندی و توانایی نویسنده در همین فرازها دیده میشود؛ در جاهایی که نویسنده میتواند مخاطب را با قهرمان قصه، تنهای تنها بگذارد و خودش و کتابش، از این میان برخیزند.
وقتی نویسنده برای خود و مخاطبش ساختار و زاویة دید خاصی در روایت ماجرا تعریف میکند، علیالقاعده باید الزامات آن ساختار و زاویة دید را نیز رعایت کند تا فضای مطلوب و مورد ارادة او، در جایجای متن دیده شود. خوشبختانه در «بگو ببارد باران»، الزامات این زاویة دید و پایبندی به شاعرانگیِ مورد نظر، در پردازش قصه و به تصویر کشیدن حوادث، به خوبی رعایت شده است؛ «بلند شدی تا با کلاشی که در دست داشتی، به سمت دشمن شلیک کنی که زانویت بیحس شد. افتادی و گرمای خون را که از شلوارت به پایین شرّه میکرد، حس کردی. چشمانت توان باز ماندن نداشت. در آن دشت، خودت را به تقدیر سپردی.» (ص22)
ما در بسیاری از این فرازها، هم با خاطره و اطلاعات جدیدی از شهید مواجهایم، هم اینکه این عناصر، به چنان یکرنگی و پختگیای در ذهن و ضمیر نویسنده رسیده است که میتواند روح و روان مخاطب را همراه خود کند. واکنش احمدرضا در فراق محمد روستایی (در صفحة 23 کتاب) از نمونههای دیگر این نوع روایت است.یکی دیگر از مصادیق رعایت الزامات روح شاعرانگی متن، حذف برخی خاطرات و اطلاعات موجود در پرونده تحقیق زندگینامة شهید (گزارشهای خانواده، دوستان و همرزمان از شهید) است که حجم کم کتاب، مؤید آن است. به نظر میرسد نویسنده با جسارت و شجاعت خوبی توانسته در جهت رسیدن به فرم مورد نظر و رعایت الزامات نوع قلمش، از بیان برخی مطالب ناهمگون با فضای حاکم بر روایت، صرفهنظر کند. البته نگارندة این سطور نمیداند این اتفاق در چه سطحی رخ داده است و چه حجمی از اطلاعات پرونده، در متن نهایی کتاب فرصت حضور پیدا نکرده است. اما از آنجا که با توجه به بخشهای کتاب، تقریباً حشو و اضافاتی در متن دیده نمیشود، میتوان به مدیریت خوب محتوا در چینش نهایی خاطراتِ همگون با فضای حاکم بر کتاب و حذف احتمالی برخی اطلاعات، پی برد. متنی تأثیرگزار که قوة تعقل، احساسات و عواطف یک انسان را برمیانگیزد و احیاناً موجب حرکت و ارتقای عقلانی خواننده میشود، با بسیاری از سرگذشتنامههایی که خنثی هستند و در بهترین حالت، صرفاً اطلاعاتی از یک رزمندة شهید و فضای اطرافش را به خواننده منتقل میکنند، تفاوت بسیاری دارد. در اینجا هم با یکی دیگر از الزامات حفظ روح شاعرانگی متن کتاب روبهرو هستیم که نویسنده توانسته از عهدة آن برآید. به نظر میرسد نویسندة «بگو ببارد باران» دلیلی نمیبیند خود و مخاطبش را درگیر جایگاه، جزئیاتِ نچسب فعالیتهای لشکر و گردانِ احمدرضا و عملیاتهایی که او در آنها شرکت داشته، کند. مخاطب در فصلهای جدی خاطرات جبهه (نیمی از فصل چهارم و فصلهای پنج، ششم و هفتم) همهجا پابهپای احمدرضا پیش میرود و به جای اینکه مثل برخی سرگشتنامهها به خود عملیات و یگان نظامیِ شهید بپردازد، دغدغة روایت خاطرات و خطرات و خطورات احمدرضا را دارد. البته نباید فراموش کرد که خواننده هم خواستههای آگاهانه و ناآگاهانهای دارد که نویسنده بایستی نسبت به برآورده شدن آنها احساس مسئولیت داشته باشد. ما در عین اینکه میتوانیم مسئولیت روایتهای دقیق تاریخی از جنگ را به کتابهایی با رویکرد تاریخنگاری جنگ بسپاریم، اما نمیتوانیم نسبت به اطلاعات زمانی و مکانیِ حضور یک رزمنده در جنگ، بیتفاوت باشیم. برای مثال: «عملیات رمضان» تقریباً تنها اطلاعی است که ما از نخستین حضور احمدرضا در جنگ میدانیم. به نظر نگارندة این سطور، نویسندة کتاب میتوانست نسبت به بیان برخی تاریخها و شرح مکانها و ذکر اطلاعاتی دربارة عملیاتها و یگانی که احمدرضا در آنها شرکت داشته، دغدغة بیشتری داشته باشد.
از منظری دیگر، احساس میکنم نویسنده در «بگو ببارد باران» توانسته خودش را به لحاظ وجودی به شخصیت احمدرضا نزدیک کند و به نوعی با او زندگی کند؛ تا جایی که شاعرانگیِ مشهود در متن، برآمده از نوعی شناخت و رابطة عمیقِ بین آن دو است؛ فرایند مغفولی که گفتن و نوشتن از شهدا نیاز حیاتی به آن دارد و جای خالیاش در بازار نگارش ادبیات دفاع مقدس، به چشم میآید. برای مثال، حالات احمدرضا بعد از شهادت محمد روستایی و در زمانی که او به مدرسه برمیگردد (صفحات 23 و 24)، ورای تصویرسازیهای معمول و گاه مصنوعی و کلیشهای است و نیز فارغ از نگاه معیشتاندیشانه به مقولة نگارش. گویی نویسنده روایتگر شهودی است که از زندگی روحانی با احمدرضا در لحظهلحظة قصهها، کنشها و واکنشهای او به دست آورده است. به همین دلیل، ما در این کتاب با متنی بدون کلیشه و فاقد تصویرسازیهای بازاریِ کتابهای زندگینامه با ادبیات مصنوعیشان رویارو هستیم و همین عامل است که باعث میشود وجود مخاطب، زیر باران این شاعرانگیِ متعالی، گهگاه، خیسِاشک شود.
قلمِ یکدست، روان و بیسکته، یکی دیگر از ویژگیهای متن است؛ آنقدر که گاهی به خواننده این امکان ارزشمند را میدهد که بدون حجاب متن، مواجهة مستقیمی با حالات و رویدادها داشته باشد. نویسنده از فرهنگ واژگانی بهره برده است که مناسب و متناسبِ ژانر «روایت» است؛ به دور از گزارشگری، ادبیات متکلفانه.
در کنار ویژگیهای مثبت زاویة دید دوم شخص مفرد که کمک بسیاری به شاعرانگی متن میکند، گاهی در برخی بخشها و فرازها که به روایت روزمرگیها و متنهایی غیر از خاطرات و خطورات احمدرضا برمیخوریم، و نیز در دیالوگهای بلند - از شخصیتهایی غیر از احمدرضا و مخاطب مستقیمش - متن دچار عبارتها و جملاتی نچسب و نامطلوب میشود. در چنین مواقعی که البته کم نیز هستند، با روایتهای معمولی و گاه کسلکننده روبهرو هستیم و از جذابیتهای پیشین، دور میشویم؛ برای مثال: بخش چهارم از فصل دوم (صفحات 27 تا 37) از این جنس است.
گزارشی کوتاه از کتاب
مقدمة کتاب فاقد مطالبی ـ یا دستکم، ابهامآمیز و کموضوح ـ است که بعدها در جریان خواندن کتاب به شکل سؤالهای پیدرپی به ذهن مخاطب میرسد. برای مثال: با توجه به عبارت «کتابی کاملاً مستند» در مقدمه، شرح حالها و حالتها و نجواهای احمدرضا در خیلی از مقاطع مهم زندگیاش، جای پرسشهای کوچک و بزرگی در ذهن مخاطب باقی میگذارد که: نویسنده چگونه به آن روایتها دست یافته است؟ آیا منبع این مطالب، یادداشتهای موجود در کتاب «حرمان هور» است یا چیز دیگری؟ خانواده، دوستان و همرزمهای احمدرضا چقدر در این روایتها دخیل هستند؟ داستان زندگی احمدرضا احدی در بخش نخستینِ کتاب، با رتبة یکِ کنکورش شروع میشود. گل از گل دوستان و خانوادهاش میشکفد، اما احمدرضا بیتفاوت، درس خواندن را وظیفهای میداند که باید انجام میداده است و قبولی در جای دیگری را مهم میداند؛ در جایی که به قول خودش «آنور» است و بیش از هر چیزی به این مسئله فکر میکند که چطور پدرش را برای رفتن به جبهه راضی کند. بخش دوم کتاب، خیلی کوتاه به دوران کودکی احمدرضا، تحصیلش در دبستان، راهنمایی و انتخاب رشتهاش در دبیرستان میپردازد. پدرش میخواهد او دکتر قلب شود. رشتة تجربی را برای او انتخاب میکند. همان روزها جنگ هم شروع میشود. در این فصل، بچهای درسخوان و بااستعداد به تصویر کشیده میشود و کسی که به جنگ، به مثابة یک تجربة نهچندان عمیق نگاه میکند؛ صدای حملة میگهای عراقی را با ضبط صوت «آیوا»یی که در خانه دارند، ضبط میکند و فکر میکند با درست کردن سنگر در کنار خانهشان و آماده کردن کوکتل مولوتوف، میتواند جلوی صدامی را بگیرد که خبر حملهاش به مرزهای خوزستان، در شهر پیچیده است. اما جنگ، جدی شد و پدر، خانواده را فرستاد ملایر؛ به جایی که تا دو سال قبل از تولد احمدرضا در آن زندگی میکردند.در بخش سوم کتاب، احمدرضا به دبیرستان شریعتی ملایر میرود، عضو انجمن اسلامی دبیرستان میشود و به اتحادیة انجمنهای اسلامی شهر ملایر راه پیدا میکند. همانجا هم با دوستها و همرزمهای آیندهاش در ملایر آشنا میشود. با بچهها کتابهای اخلاقی و عرفانی میخوانند. پایش به پایگاه «حیدر کرّار» مسجد فاطمیه باز میشود و با بچههای جبهه و جنگ آشنا میشود؛ «آن روزها رفقایت جبههای شده بودند و هر کدام که میرفت و میآمد، از فضای ناب و معنوی آنجا برایت تعریف میکرد و تو را در عطشی جانکاه فرو میبرد. بالاخره تصمیمت را گرفتی... .» (ص 19) تابستان 1361 و نزدیک عملیات رمضان، احمدرضا با تعدادی از بچههای انجمن و پایگاه بسیج حیدر کرّار، به دورة آموزشی پادگان قدس همدان در جادة کرمانشاه میروند؛ پیش علی چیتسازیانِِ معروف. با این بخش، فصل اول کتاب به پایان میرسد.
فصل دوم کتاب با حضور احمدرضا در عملیات رمضان و روایت مجروحیّت او شروع میشود. همینجاست که نبودن اطلاعاتی از یگان، مکان و زمان عملیات به چشم میآید. محمد روستایی، همان که احمدرضا را شیفته و شیدای خودش کرده، در همین عملیات به شهادت میرسد. حالا احمدرضا میماند و دلدادگیها و عاشقانههایش با «محمد»ی که پیکرش در کوشک، جا مانده است. روایتهای این بخش، یکی از قلههای شاعرانگیِ متعالی در متن کتاب است. شهادت دوستهای دبیرستان و اتحادیة انجمن اسلامی، روح احمدرضا را بیقرار میکند؛ و اینبار، جمشید صادقی. حتی پدر که حالا بازنشسته شده و کنارشان است هم، نمیتواند جلویش را بگیرد؛ «گفتی: «امام گفتهاند که اذن پدر برای اعزام به جبهه لازم نیست، اما من میخوام شما هم رضایت داشته باشی.» او هم گفت: «من پدرت هستم.» تو هم تکرار کردی: «اذن شما لازم نیست» و بالاخره رفتی.» (ص 27)
بخش چهار از فصل دوم به حضور چهارماهة احمدرضا در جبهة غرب (پایگاهی مشرف به شهر نوسود در محور شمشی) میپردازد و جریان آن مردِ ناآشنا با فرهنگ جبهه. این بخش (صفحات 27 تا 37) به خاطر ورود روایتهای: روزمرگی، آدمها و مکانها و رویدادهایی که محورش، احمدرضا نیست، فاقد جذابیتهای پیشگفته است و زاویة دید دوم شخص در روایت آنها چندان به کار نیامده است.فصل سوم با خاطراتی از خانوادة احمدرضا شروع میشود که میتواند نشان خوبی از صداقت و اصالت روایتهای کتاب باشد. پدر، با دغدغههای طبیعیِ پدرانه، مخالف جبههرفتنهای پسرش است؛ چیزی که گهگاه مورد ملاحظة برخی خانوادهها در بیان خاطراتشان قرار میگیرد و روایتهای یک زندگیِ اصیل را از «کتابِ مورد استفاده برای جامعه»، به «کتابی مورد استفاده برای خودشان» تبدیل میکند. در بخش دوم این فصل، حضور احمدرضا در محور شاخشمیران در فروردین 1363 مرور میشود و برای اولین بار، اسم یگانی به نام گردان حضرت یحیی(ع) در متن کتاب دیده میشود که احمدرضا جمعیِ آن است. در بخش بعد، احمدرضا برای نخستین بار در کنکور شرکت میکند و در رشتة علوم آزمایشگاهی دانشگاه تبریز قبول میشود. اما پدر ناراضی است. او میگوید دوباره درس بخواند و اینبار، برای پزشکی. احمدرضا هم قبول میکند. دغدغههای پدر پایان ندارد. عموقاسم را مأمور میکند با احمدرضا حرف بزند، اما فایدهای ندارد. شهریور 63 برای عملیاتی در میمک به جبهه میرود. پدر، عموقاسم را میفرستد تا برشگرداند، اما تصمیم احمدرضا محکمتر از این حرفها است. عمو، دست خالی برمیگردد ملایر. عملیات شروع میشود اما گردان 155، احتیاط است و وارد عملیات نمیشود. احمدرضا، آبانماه برمیگردد ملایر. از آن به بعد، تا کنکور سال 1364 که نفر سیام کشوری در رشتة علوم تجربی و رتبة یکم همان رشته با احتساب سهمیة رزمندگان میشود، کار احمدرضا درسخواندن و درسخواندن است.
«حالا تو دانشجوی پزشکی بودی؛ همان چیزی که پدرت آرزویش را داشت و فکر میکرد با عنوان پزشک و درسهای سنگین آن، کمکم سرت گرم میشود و از تب و تاب جبهه رفتن میافتی.» (ص 55) در فصل چهارم، کارها همانطوری پیش میرود که پدر آرزویش را داشت. احمدرضا در رشتة پزشکی دانشگاه شهید بهشتی ثبتنام میکند و به همراه دوستان ملایریاش، خانهای در روستای درکه (پشت دانشگاه شهید بهشتی) اجاره میکنند. پدر برای بند کردن دست احمدرضا، هنوز برنامههایی دارد. عید نوروز که او برمیگرد ملایر، دختر یکی از اقوام را بهشتی پیشنهاد میکنند برای ازدواج. خانواده میخواست فقط اسم این دو نفر روی هم باشد تا بعد از درس و دانشگاه، ازدواج کنند. اما احمدرضا خیلی محکم، گفت: نه. گفت تا جنگ هست، زن نمیگیرد. عملیات والفجر 8 در جریان است و ده روز بعد از عید، احمدرضا دوباره میخواهد جبهه برود. اینبار، مادر، پاپیاش میشود که نرود. حتی میرود گاراژ ملایر و همراه او سوار مینیبوس اعزام میشود. میگوید من هم دنبالت میآیم جبهه. خواننده برای لحظاتی میتواند احمدرضا را فراموش کند و دلش را بگذارد کنار دل مادر، حق را به او بدهد واشک بریزد. احمدرضا اینبار در بهداری لشکر 32 انصارالحسین (لشکر همدان) آموزش امدادگری میبیند و به دریاچة نمکِ فاو اعزام میشود. امتحانهای دانشگاه کمکم شروع میشود و او برمیگردد تهران.
در فصل پنجم با اعزامهای مدامِ احمدرضا به جبهه میرویم و به تهران و ملایر برمیگردیم؛ نخستینبار، در سنگرهای کمین جزیرة شمالی مجنون...
عبدالله و احمد حضرتی در همین فصل به شهادت میرسند و احمدرضا به خاطر آسیبدیدگی گوشههایش از شلیکهای بسیار آر.پی.جی برای مدتی به بیمارستان میرود.
در فصل ششم، هنوز یک ماه از شروع کلاسهای دانشگاه نمیگذرد که دوباره با محمود (دوست طلبهاش) میروند به مقر اعزام نیروی لشکر انصارالحسین. نزدیک عملیات کربلای4 است؛ آذر 1365. قرار بود بعد از شکسته شدن خط امالرصاص توسط غواصها، آنها به پیشروی ادامه بدهند، اما عملیات لو رفته بود و آنها با کلی تلفات، خیلی زود عقبنشینی کردند. احمدرضا برگشت تهران؛ دانشگاه. در دانشگاه، سر کلاس فیزیولوژی مقالهای دربارة جنگ و جبهه میخواند. (ص 85) این قصه و این مقاله ـ اگر اصلش پیدا شود - و این کتاب، بسیار مناسب قشر دانشجو و فارغالتحصیلهای دانشگاهها است. در فصل قبل مطلبی آمده بود که جای ذکرش در اینجاست؛ «در همان حال، مقوایی را از روی زمین برداشتی و با نیای که تهش سوخته بود و میشد با آن نوشت، اسم تمام بچهها و مدارک تحصیلیشان را به انگلیسی نوشتی و گفتی: «معلوم نیست چی به سر ما بیاد، میخوام این رو بنویسم بذارم اینجا تا اگه دشمن اومد، بدونه چه بسیجیهای باسوادی اینجا بودن.»
15 دیماه دوباره به جبهه اعزام میشود برای عملیات کربلای5. محمد عاشوری (دانشجوی مهندسی پتروشیمی دانشگاه امیرکبیر و دوست احمدرضا) همینجا به شهادت میرسد. نویسنده داستان خانوادة او و جبههرفتنش را خیلی خوب به احمدرضا پیوند داده است. عملیات کربلای 5 در خاکریزهای نونیشکل و کانال ماهی ادامه پیدا میکند و حیدر، دوست دیگر احمدرضا شهید میشود. از فصل پنجم به بعد که بیشتر متن کتاب به روایت جبهه و جنگ و شهادت دوستان و همرزمان احمدرضا پرداخته، به خوبی بیان شده و نویسنده توانسته احمدرضا را نه فقط ناظر این ماجراها و منفعل، بلکه حتی او را فعال و کنشگر به تصویر بکشد. در همین فصل است که گلوله یا ترکشی به ماهیچة پای احمدرضا میخورد و زخمی میشود. پایان فصل ششم هم نشان از تعالی روحی جوان بیست سالهای دارد که یک پایش در جبهه است و اینبار یک پایش با عصای آلومینیومی در دانشگاه؛ «یکی از دانشجویان که دلِ خوشی از مقالهای که در کلاس خوانده بودی نداشت، وقتی تو را در حیاط دانشکده با عصا دید، با تمسخر گفت: «پس تو با سهمیه، پزشکی قبول شدی؟!» با نگاهی آمیخته به لبخند از کنارش عبور کردی...» (صفحات 91 و 92)
در فصل هفتم: عملیات کربلای5 هنوز ادامه دارد و احمدرضا، هشتم اسفند 1365 از تهران به منطقه میرود. شب یازدهم با جمعی از مسئولان گردان 155 برای شناسایی به دل عراقیها میزنند.
کمین میخورند. تیربار عراقیها یکییکیشان را روی زمین میاندازد. احمدرضا از آخرین نفراتی است که به طرف تیربار عراقی شلیک میکند. بخش نخست این فصل، همینجا به پایان میرسد و در بخش بعدی، جستوجوهای مادر و دوستان احمدرضا برای پیدا کردن نام و نشانیِ او در بین شهدا و مجروحین و اسرا شروع میشود و مادر، خیلی اتفاقی از مسئول تعاون لشکر، میشنود که قرار است پیکرهای شهید احدی و اکبری را فردا بیاورند. از اینجا تا پایان کتاب، روایتهای بارانی بازگشت پیکر احمدرضا و خانة ماتمزدة درکه و پدری که نتوانست بیش از دوسال دوام بیاورد، چشم هر خوانندهای را خیس میکند. دوباره شاعرانگیِ برآمده از شهود، به اوج میرسد و با بخش پایانی کتاب که آیینهای از حالها و حالتهای عرفانی احمدرضا در رفتار و نوشتار اوست، به آسمان میرود؛ «بگو ببارد باران که کویر شورهزار قلبم، سالهاست که سترون مانده. من دیگر طاقت دوری از باران را ندارم... خدایا! دوست دارم سوختن را. فنا شدن را، از همهجا جاری شدن را، به سوی کمال انقطاع روان شدن را... .» (ص 102)
* یک توضیح لازم: شاعرانگی در متن این کتاب، هرگز به معنای شعارزدگی، بیمنطقی و نگاههای نازل رؤیایی نیست.