از هراره تا تهران - 7
مواجهه نیروهای محافظ بعثی و ایرانی در هراره
رئيسجمهور ايران به خيابانهاي هراره نگاه ميکنند. اين بارِ دوم است که به اين شهر ميآيند. به همين دليل، نگاه دقيقتري به آنچه ميبينند، دارند. رنگ و بوي استعمارِ روباه پير، هنوز در همه جاي شهر حس ميشود. در اينجا که اتومبيل تشريفات حرکت ميکند، تجملات و تزئينات و ظواهرِ فرهنگِ رفاهطلبِ غرب جلوه ميکند؛ اما اگر به طرفِ مناطق فقير و حاشيهاي اين شهر هفتصدهزارنفري بروند، فقر و استضعاف شديد مردم، انگشت اشارة مطالبهگر را سمت فرعونهاي عصر جديد ميبرد.
زيمبابوه و پايتختش، در گردنة انقلاب گير کردهاند. نام پايتخت، ديگر به نام يکي از نخستوزيران انگليس «ساليسبوري» نيست، اما هنوز تابلوي يکي از خيابانهاي مهم هراره به نام «رودس» سفير استعمارِ پير است. همچنين است نام خيابان «کينگ جورج». و در هراره عجيب نيست اگر خيابان کينگ جورج، پادشاه وقت بريتانيا، با خيابان «سامورا ماشال» رهبر انقلابِ موزامبيک و رئيسجمهور آن، و امثالهم تقاطع داشته باشد! اينجا، خيابانها، چپ و راستشان مانند انگلستان برعکس است، و ماشينها مثل ماشينهاي انگليسي، فرمانشان سمت راست
قرار دارد!
همانطور عجيب نيست که «يان اسميت» آخرين نخستوزيرِ زمان استعمار، هنوز در ويلايي بزرگ و مجلل، خارج از هراره زندگي بکند، حزب داشته باشد و عضو پارلمان باشد. انگار معناي انقلاب در آفريقا چيز ديگري است. استعمار کاري کرده که انقلابيها باور کنند؛ امور کشور را پس از استقلال، نميتوان بدون پولِ سفيدپوستهاي رژيم سابق گذراند. انقلاب و اتفاق بزرگي در زيمبابوه، اما مقايسة آن با انقلاب اسلامي ايران، تفاوتهاي بزرگ و معناداري را مشخص ميكند.
اکثر مقامات کشورها در هتل «شرايتون»، در مجاورت سالن برگزاري اجلاس استقرار دارند. نام هتل، شرايط و سوابق آن را نشان ميدهد. آقاي خامنهاي را به هتل نميبرند؛ براي برخي مقامات بلندپايه و مهم مثل ايشان، ويلاهايي در محلة سرسبز هراره ساختهاند. آقاي خامنهاي و تعداد محدودي از همراهانِ نزديکشان به ويلا ميروند تا براي اجلاس فردا آماده شوند.
باقي گروه، داخل سفارت ايران مستقر ميشوند. خبرنگاران هم به خوابگاه دانشگاه هراره ميروند؛ دانشگاهي که روي سردر آن نوشته است: «از ايالات متحدة آمريکا براي ساخت دانشگاه هراره متشکريم». ايرانيها بهتر میدانند که آمريکاييها از روي نيتهاي خيرخواهانه و انساندوستانه اين دانشگاه را نساختهاند و آنها چشمشان به فارغالتحصيلانِ آن و تأثيرپذيري آنها از آمريکا است. باز همه به هم نگاه ميکنند و با نگاهشان سؤال ميکنند: «اگر آنچه در ايران شد، انقلاب بوده، اين چيست؟! و اگر اينکه در زيمبابوه اتفاق افتاده، انقلاب است، آن چه بوده؟!» بعد که بچههاي خبرنگار با هم صحبت ميکنند و حرف به اينجا ميکشد، همه از امام ميگويند و خوشذوقي
ميخواند:
نه هر که چهره برافروخت دلبري داند نه هر که آينه سازد سکندري داند
نه هر که طَرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاهداري و آيين سروري داند
هزار نکتة باريکتر ز مو اينجاست نه هر که سر بتراشد قلندري داند
شب، کنعان بنانا به افتخار مهمانان ضيافت شام مي گيرد، اما آقاي خامنهاي شرکت نمي کنند. البته ميزبان هم انتظارش را دارد که بعد از آن اتفاق چند ماه قبل، ايشان نيايند. در اين مجلس تشريفاتي و در ميان 99 کشور مهمان، حاضران و غايبان در حدي هستند که شايد در نگاه اول، اين عدم حضور بهچشم نيايد؛ گرچه بهچشم موگابه ميآيد.
دوشنبه، 10 شهريور 1365
صبح دوشنبه، بنزِ 190 تشريفات، با پرچم ايراني که کنار چراغش نصب شده است، مقابل ويلا توقف ميکند تا آقاي خامنهاي را به سالن برگزاري هشتمين اجلاس سران عدم تعهد برساند. آقاي خامنهاي مرور دوبارهاي روي متن سخنرانيِ کوتاه امروزشان ميكنند، بعد هم نگاه سريعي به آينه، و بعد همراه با مهندس مصطفي ميرسليم، رئيس نهاد رياست جمهوري و دکتر علياكبر ولايتي، وزير خارجه و چند نفر ديگر از ويلا خارج ميشوند. قدِبلند، چهرة مصمم، گامهاي سريع، لباس روحانيت و عمامة مشکي؛ نگاه راننده و مأموران تشريفات را براي لحظاتي متوقف ميکند. چند ثانيهاي هم چشمانشان اسيرِ دست مجروح ميشود. اتفاقي که معمولاً در اولين ملاقاتِ از نزديک با ايشان، براي افراد مختلف پيش ميآيد؛ بهخصوص اگر خارجي باشند و شناختي از آقاي خامنهاي نداشته باشند. ظاهر رئيسجمهور ايران، با اين لباس و صورت و جسم، خيلي از پيامهاي انقلاب اسلامي را منتقل ميکند. يکي از مأموران که زودتر از بقيه به خود آمده است، با دست به پهلوي راننده ميزند و او تازه متوجه ميشود که آقاي خامنهاي به او سلام کردهاند و او جواب نداده است. کلاهش را برميدارد، سرش را خم ميکند و بعد سريع در عقب را باز ميکند تا مقامات ايراني سوار شوند.
اتومبيل اصلي به همراه چند اتومبيل ديگر و چند موتورسيکلتِ اسکورت حرکت ميکنند تا از خيابان سامورا ماشال به محل اجلاس بروند. در نزديکي محل اجلاس، کودکان و نوجوانانِ محصل، با لباسهاي مغزپستهاي رنگِ يکشکل، هرکدام شاخة گل و پرچمِ اجلاس در دست، در دو طرف خيابان صف کشيدهاند تا از مهمانان استقبال کنند. اين دختران و پسرانِ عمدتاً سياهپوست، از ميان مدارس هراره برگزيده شدهاند، از مدرسة «کامبوزيا» و از مدرسة «روزولت»!
اتومبيل مقابل در سالن ميايستد. محافظان ايراني دور ماشين را ميگيرند تا آقاي خامنهاي پياده شوند. آن روز بر خلاف عرف معمول، لباس فرم سپاه پوشيدهاند. با توجه به اوضاع جنگيِ ايران و تبليغاتي که در مورد سپاه در جهان شده است؛ اين لباسهاي سبزِ مرتب و با جذبه، جلوة زيادي در اجلاس دارد. حفاظت از مقامات تا درِ سالن بهعهدة مهمان و داخل سالن، بهعهدة ميزبان است. هرکدام از سران حق دارد حداکثر هشت نفر محافظ مسلح داشته باشد. هشت محافظِ آقاي خامنهاي از پلهها بالا ميروند و ايشان را همراهي ميکنند تا وارد سالن شوند. بعد ميروند در سالن مجاور، در جايگاهي که برايشان مشخص کردهاند، ميايستند. به طورِ اتفاقي، جايگاه محافظان عراقي درست در مقابل پاسدارانِ ايراني است و اين يعني بنزين آمادة اشتعال!
مقامات امنيتي زيمبابوه، از قبل نگران حضور هم زمان ايرانيها و عراقيها بودند. جنگ تحميلي پس از شش سال در اوج حرارت بود و زيمبابوهايها ميترسيدند که اين تقابل به هراره کشيده شود. به همين دليل در صحبتها و برنامهريزيهايشان تلاش ميکردند با احتياط از کنار مسئلة جنگ ايران و عراق بگذرند و حتيالمقدور به مقامات اين کشورها هم اجازه ندهند زياد دربارة جنگ صحبت کنند. هر برخورد و درگيري و خشونتي، ميتوانست اجلاس را بههمبريزد و به وجاهت ميزباني زيمبابوه آسيب برساند. نگراني آنها موقعي که شايعة حمل سلاح و مهمات غير معمول، مانند نارنجک، توسط محافظ هاي عراقي پخش شد، بيشتر شد. گرچه اين خبر را وزارت اطلاعات زيمبابوه تکذيب کرد، اما ديگر اثرش را گذاشته، و خيلي ها را ترسانده بود.
دو گروه نظاميِ ايراني و بعثي مقابل هم ايستادهاند. همين لباس سپاه کافي است تا محافظان طه ياسين رمضان را به ياد شکستهاي اخيرشان بيندازد و عصبانيشان کند، اما موضوع فقط اين نيست. تيم ايراني، از شخص رئيسجمهور تا همراهان و حتي محافظان، برخلاف ميل ميزبان، قصد کردهاند پيام اين جنگ را، و متجاوز بودن عراق را، و برتري و مظلوميت ايران را، با تمام قدرت در اجلاس مطرح کنند و در فضاي جنگِ ديپلماسي هم عراق را شکست دهند.
محافظان آقاي خامنهاي با محافظان ديگر فرق دارند. اينها درست است که مثلِ باقي محافظها، در امر حفاظت، حرفهاي و آموزشديدهاند، اما بچهبسيجي هستند و اصلشان هم همين بسيجيبودنشان است. همراه آقاي خامنهاي که جبهه رفتند، خودشان سلاح دست گرفتند و جنگيدند و شهيد دادند. الان هم يک دلشان جبهه است و دل ديگرشان در گرو حفاظت از اين شهيد زندة انقلاب، که از جان بيشتر دوستش دارند و خودِ اين دوست داشتن، تفاوتي ماهوي است در کار حفاظت.
بعثيها که به پاسداران مقابل چشم دوختهاند، احساس ميکنند يکي از آنها بهطور غيرعادي فانسقة خود را بسته و نمايش ميدهد. کمي که دقت ميکنند، متوجه نشان عقاب روي آن ميشوند؛ فانسقه مربوط به افسران درجهدار بعثي است! پاسدار ايراني فانسقة يکي از فرماندهان عراقي را که خودش در جنگ کشته بود، غنيمت گرفته است و حالا اينجا، آن را روي پيراهن به کمر بسته است. و عراقيها اين را خوب و زود ميفهمند که سَگَکِ فانسقه نشانِ مخصوص حزب بعث را دارد. هنوز اثر اين ضربه پاک نشده است که ضربة بعدي وارد ميشود: پاسداران، همديگر را به اسم مناطق آزادشده در جنگ صدا ميزنند، آن هم بلند بلند! مثلاً آن پاسدارِ صاحبِ فانسقه، «فاو» است، و آن ديگري «مهران» و آن يکي «جزيرة مجنون»!
نيروهاي فراوانِ امنيتيِ زيمبابوه، چيزي از صحبت هاي عربي و فارسي نمي فهمند، اما فضاي متشنج را درک کرده اند و ذکر عيسيبنمريم، گرفتهاند که کار به درگيري نکشد؛ و نميکشد.
در اين صحنه هم روحية بسيجيِ محافظان، در حد اعلا، بعثيها را شکست ميدهد و آنها را شديداً سرخورده ميکند.