خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - 43
خط روی خط شدن یک تلفن به کشف توطئه منجر شد
همانطور که پیشتر گفتم، ایجاد رابطهای صمیمی با مردم و اتکا به کمکهایشان برکات زیادی برای تثبیت انقلاب داشت که کشف شبکهها و کانونهای جاسوسی و توطئه براساس اخبار دریافتی از شیرزنان همدانی از آن جمله است.
روزی خانمی به من زنگ زد و اطلاعات عجیبی در اختیارم گذاشت. او گفت که میخواسته با شخصی تلفنی تماس بگیرد، ولی خط تلفنش بر روی خطوط مکالمات دو نفر دیگر میافتد که با هم قرار و مدارهایی را در نفتشهر میگذاشتند، قرار بر این بود که یکی با ماشین تویوتای قهوهای و دیگری با بی.ام.و قرمزرنگ به دیدار هم بروند. این خانم تاکید کرد که حرفهای آنها خیلی مشکوک بود و از شب حادثه و آمادگی نیروها و... صحبت میکردند.
خانمی که خبر از این مکالمه عجیب میداد، بدون اینکه خود را معرفی کند؛ تماسش را قطع کرد. من سریع چند نفر از برادران را به نشانی مورد نظر فرستادم تا حرکت و ملاقات، مکالمات و تحرکات و قرارهای بعدی آنها را پی بگیرند، به این ترتیب آنها کاملا در تور نفوذ ضد اطلاعاتی ما قرار گرفتند. تعقیب و گریز این ملاقات ما را به اطلاعات بکر و بسیار باارزشی رساند که خبر از توطئهای بسیار بزرگ و کودتایی نظامی میکرد.
در آن زمان من به تلکس و تلفن اطمینان نداشتم، از این رو پیک ویژهای به تهران فرستادم تا ماحصل آنچه را که به دست آورده بودیم گزارش کند. با این تدابیر حدود دو یا سه ماه بعد کلیه عوامل کودتای نوژه شناسایی و دستگیر شدند.
سوء قصد نافرجام
در خاطرات مربوط به پیش از انقلاب گفتم که من پیش از دستگیری و رفتن به زندان علاوه بر ارتباط با جامعه روحانیت مبارز با گروههای مبارز دانشجویی در دانشگاههای
علم و صنعت، ملی(شهید بهشتی) و آریامهر(صنعتی شریف) ارتباط داشتم. این ارتباط از طریق خواهرزادههای شوهرم[سجادیها، عراقچیها و قیطانیها] برقرار شده بود که دانشجوی آن دانشگاهها بودند. متاسفانه تعدادی از این افراد پس از پیروزی انقلاب به خاطر ضعف ایدئولوژیک و یا تندروی، به انحراف رفتند و به منافقان پیوستند. از طرف دیگر، من به عنوان فرمانده سپاه همدان برخورد بسیار قاطع و بدون انفعالی در مواجهه با گروهکهای ضدانقلاب داشتم. از این رو از سوی این دو طیف شدیدا مورد حقد و کینه بودم.
روزی یکی از خواهرزادههای شوهرم تلفنی به من گفت امشب در خانهای مجلس روضه برقرار است؛ و به آن مجلس دعوتم کرد. من با آنکه از پیوستن او به منافقان بیاطلاع بودم، ولی جانب احتیاط را رعایت کردم و حدود هفت نفر از پاسداران را با خودم بردم و به خیابان فرهنگ(در شهر همدان) رفتیم.
دو نفر از برادران در بیرون خانه و دو نفر بر پشت بام مستقر شدند و باقی در داخل خودرو منتظر ماندند. قرار شد که من به تنهایی وارد این مجلس شوم و اگر تا بیست دقیقه خبری از من نشد، آنها خود وارد منزل شوند.
من وقتی وارد خانه مزبور شدم، دیدم سکوت عجیبی حکمفرماست و از روضه و دعا خبری نیست. به غیر از خواهرزاده شوهرم تنها دو نفر دیگر در آنجا بودند، پس از سلام و علیک فهمیدم که یکی از آن دو نفر کرد است. آنها هیچ نمیگفتند. گویا منتظر بودند کس دیگری هم به این جمع بپیوندد. به پسر خواهر شوهرم گفتم: «آقایان را نمیشناسم؟!» گفت: «ایشان از تهران آمدهاند و ایشان هم از کردستان.» گفتم: «قرار بود مجلس روضه باشد؟!» گفت: «بله! قرار است روضه شما را بخوانند.» با این جمله فهمیدم که حدس و گمانم درست بود، حالا باید به هر ترتیبی بود حدود پانزده دقیقه دیگر هم آنها را معطل میکردم. از این رو گفتم: «ما که با هم دشمنی نداریم اگر مشکلی هست بنشینید تا با هم بحث کنیم.» یکی دیگر گفت: «نه، ما بحث نمیکنیم.»
گفتم: «اینطور که نمیشود، بالاخره وقتی یک گوسفندی را میخواهند سر ببرند لااقل آبی میآورند، بسمالله میگویند، حنا به سر و کولش میمالند، بعد میکشندش. شما بنشینید ببینم حرفتان چیست؟ چرا میخواهید مرا بکشید؟ حرف و نظرتان را بگویید شاید حرف حسابی داشته باشید که به درد ما بخورد یا ما حرفی داشته باشیم که به درد شما بخورد.» پرسیدند: «تنهایی، یا کسی هم در بیرون است؟» گفتم «راننده و محافظان داخل ماشین نشستهاند.» گمان داشتم که آنها را دیدهاند و به این ترتیب میخواستم به هر طریقی که شده زمان را به تعویق بیندازم تا آن بیست دقیقه معهود تمام بشود.