خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - ۳۹
حصر پاوه شکست
اولین گروه و سپاهی که به یاریش شتاف سپاه همدان بود. در آن زمان ما مشتاق بودیم که کاری برای رهایی تمامی شهرهای کردستان از دست ضد انقلاب به ویژه پاوه انجام دهیم، ولی امکانات و تجهیزات و حتی تعدادمان اندک و محدود بود. برای نبرد با دشمن با برادران و مسئولان مذاکره شد، تا امکانات و تجهیزات بگیریم، اما خیلی موثر نبود. ارتش در آن هنگام زیر نظر بنیصدر بود و با سپاه همکاری نمیکرد آنها حتی از کمکهای جزئی و فنی نیز دریغ میکردند. ما نیاز به تسلیحات و مهمات داشتیم، ولی آنها از ارائه هر نوع کمکی سر باز میزدند. از یک طرف شنیدن اخبار تحکیم ضد انقلاب در برخی مناطق غرب و از طرف دیگر نبود هیچ یاری و مساعدتی، ما را به سختی و تنگنا انداخته بود. تا این که به ناچار در جلسهای مطرح شد: حالا که ما نیاز به اسلحه داریم و ارتش هم سلاح و تجهیزات دارد و از کمک به ما خودداری میکند؛ بهتر است به انبار مهمات آنها شبیخون بزنیم و مقداری اسلحه و فشنگ برداریم، زیرا برای جنگ با دشمن ما به اسلحه نیاز داریم.
مسئله مطرح شده جلسه را به چالش کشید، ولی در آخر همه متقاعد شدند که چنین کاری ضرورت دارد. سپس پیشنهاد مزبور تصویب شد، قرار گذاشته شد که هیچکس از این تصمیم در بیرون صحبتی نکند؛ مبادا به گوش حضرت امام برسد. زیرا مطمئن بودیم امام با چنین کارهایی سخت مخالفاند و آن را تفرقهآمیز میدانند و شاید حتی آن را در جهت تضعیف ارتش معنا کنند. از این رو تصمیم گرفتیم در زمان معین برنامه را عملی و تا آن زمان حرفی هم زده نشود.
ابتدا ما 45 تن از برادران را برای اعزام به کردستان آماده کردیم، در ضمن با تعدادی هم هماهنگی کردیم که پیش از حرکت گروه به منطقه، به انبار و زاغه مهمات ارتش تک بزنیم. ساعت سه بعد از نیمهشب بود، ما درگیرو دار برنامه بودیم، که یکی از برادران دیدهبان خبر داد ستونی نظامی به طرف ما در حرکت است، نگران شدیم که مبادا کوملهها باشند که متوجه برنامه شده در اقدامی غافلگیرانه درصدد ضربه به ما هستند تا به هدف مورد نظر نرسیم. خیلی سریع دو نفر را برای شناسایی و کسب اطلاعات دقیقتر به آن طرف فرستادیم، آنها خیلی زود برگشتند و گفتند: جای نگرانی نیست، ارتشیها هستند!
ما در همان تاریکی به استقبالشان رفتیم، آنها با دو تانک و نفربر از راه رسیدند. فرماندهشان جلو آمد و گفت: حضرت امام دیشب فرمانی دادهاند که تمام نیروهای نظامی تا 24 ساعت آینده برای شکستن حصر پاوه اقدام کنند و به پاسداران هم کمک کنند. حال به ما دستور دادهاند که به کمک شما بیاییم و تجهیزاتمان را هم در اختیارتان قرار دهیم.
من خدا را شکر کردم که پیش از هر اقدامی مسائل و مشکلات رفع شد. از افراد آگاه در خصوص تصمیم آن شب خواستیم که موضوع را فراموش کنند و تصمیم گرفته شده را کانلمیکن تلقی کنند و گفتیم که درباره آن مطلقا سخن نگویند.
با فرجی که حاصل شده، ارتش هلیکوپتری از هوانیروز در اختیارمان گذاشت. از این رو پیشاپیش یازده نفر انتخاب شدند که هر چه سریعتر به آنجا بروند. جالب این که افراد هر یک برای رفتن با این گروه، اصرار داشتند، به طوری که بین آنها اختلاف پیش آمد که چه کسی همراه هلیکوپتر برود. همه میدانستند که در این اعزام، آن هم در شرایطی که اخبار ناگواری از پاوه میآمد، برگشتی در کار نیست؛ بنابراین میکوشیدند در این امر نسبت به هم سبقت بگیرند.
یکی از برادران ترک زبان، اهل یکی از روستاهای اطراف همدان، در حالی که به سختی فارسی صحبت میکرد؛ با لهجهای غلیظ به من گفت: «خواهر دباغ! من فردای قیامت پیش حضرت زهرا(س) از شما شکایت میکنم، که نمیگذارید من بروم!» سرانجام پیشنهاد کردم که برای اعزام قرعهکشی شود، آنها نیز پذیرفتند. ولی زمان که اسم آن برادر ترک زبان در قرعهکشی نبود، خیلی دلگیر و ناراحت شد، سرش را پایین انداخت و بیرون رفت و هایهای گریه کرد. یکی از برادران به نام قشمی آمد و گفت: «خواهر دباغ! اجازه بدهید که ایشان برود.» گفتم باشد، ولی باید یکی دیگر جایش را به او بدهد، خلاصه یکی از بچهها حاضر شد که جایش را به او بدهد. وقتی هلیکوپتر در پاوه میان حلقه محاصره فرود میآید، این برادر ترک زبان اولین کسی است که از هلیکوپتر بیرون میآید. هنوز پایش به زمین نرسیده مورد اصابت گلوله کوملهها قرار میگیرد و به شهادت میرسد.
این هلیکوپتر با جنازه همان بچههایی برگشت که برای رفتن به پاوه از هم سبقت میگرفتند. آنان همگی شهید شدند، البته ما هلیکوپتر دومی هم تجهیز کردیم و تعدادی دیگر را هم فرستادیم. این هلیکوپتر را هم در آسمان زدند، که دچار نقص شد.
سرانجام پاوه با رشادت این افراد که عاشقانه و در اجابت فرمان امام به آن جا شتافته بودند آزاد و از لوث دشمن انقلاب و میهن پاک شد.
تصمیم آن شب چه بود؟!
پس از شکست حصر پاوه برای ارايه گزارش خدمت امام رسیدم. ضمن بیان نتایج برخی فعالیتها و حرکتها، از نحوه مشارکت سپاه همدان در آزادسازی پاوه سخن گفتم و به اطلاع رساندم که خوب و پیروزمندانه بود، ولی متاسفانه چند نفری شهید و چند نفری هم اسیر کوملهها شدند. خدمت امام عرض کردم برای آزادی اسرا کوملهها درخواست پول کردهاند.
هنوز سخنانم تمام نشده بود که امام با نگاهی پرجذبه و با هیبت گفتند: «خواهر طاهره! در گزارشتان در مورد تصمیم آن شب چیزی نگفتید؟!»، من از این جمله امام غافلگیر شده یکه خوردم و مثل یخ از خجالت آب شدم، سرم را پایین انداخته سکوت کردم. امام دوباره پرسیدند: «قضیه چه بود؟» من در حالی که دست و پایم را گم کرده بودم شرایطی را که منجر به چنین تصمیمی شده بود خدمتشان عرض کردم.
امام که میدانستند ما در این تصمیم سوءنیتی نداشتیم و قصدمان تسریع کمک و آزادسازی پاوه بوده، در آخر فرمودند: «از این به بعد، مسئولان امر را در جریان تصمیمگیریهای نظامیتان قرار دهید.» گفتم: چشم! و طلب عفو کردم.
پس از این رویداد من شرمنده و ناراحت بودم و از این که حرکتمان موجب ناراحتی و نارضایتی امام شده بود خودم را سرزنش میکردم.
هنگامی که به همدان رفتم، تمام برادرانی را که در جلسه آن شب حاضر و در جریان تصمیمگیری «شبیخون به انبار مهمات ارتش» بودند، جمع کردم و پرسیدم: از میان شما، آیا کسی، حرفی و مطلبی به حضرت امام رسانده است. آنها به هم نگاه کردند و بعد قسم خوردند که اصلا در بیرون صحبتی نکردهاند، این موضوع حالم را دگرگون و خیلی منقلب کرد، به این ترتیب درسی بزرگ در زندگی گرفتم که هیچگاه جلوتر از امام، رهبر و مقتدایم حرکت نکنم.